ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
Castlevania Realm [پست اول خوانده شود.]
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="Celebrimbor" data-source="post: 3445128" data-attributes="member: 50544"><p style="text-align: center"><img src="http://oi62.tinypic.com/2co0ih2.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p> <p style="text-align: center"><img src="http://oi62.tinypic.com/21j0ehs.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>اگر تاریخ محکوم به تکرار خود بود، پس به واقع مدت اندکی را در تمرین به هدر داده بود. در سالهای پیش رو، دنیا باری دیگر در هرج و مرج فرو میرود، چرا که ملل مختلف شروع به شرکت در جنگی فاجعهبار نموده که بعدها به عنوان جنگ جهانی دوم شناخته میشود. در سال 1994، بحرانیترین زمان جنگ، جای جایِ کره خاکی در ترس و وحشت فرو رفته بود و بیم و نفرت داشت در قلب همگان لانه میکرد؛ بیش از 70 میلیون نفر، در تاریکترین ساعات بشریت قربانی این فاجعه خونین شده بودند. درد، عذاب و تنفر به جای مانده در جانهای از دست گرفته، باعث احضار Castlevania از درون عالم اموات میشود. قلعه هراسناک شرورترین اهریمنان، با گذشت زمان و در طول تاریخ، به نوع خاص ترس و وحشت خود رسیده بود.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi57.tinypic.com/2a0lqtl.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #daa520"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Brauner</span></span></span><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>برای یک عده، جنگ حکم جهنم را دارد. اما، عدهای دیگر نیز هستند که در تاریکی پنهان میشوند، برای آنان اما، جنگ یک موقعیت طلایی است تا کمال استفاده را از موقعیت پیش آمده و زجر کشیدن دیگران ببرند. یکی از این دست افراد، Brauner خونآشام است، که در حال کشیدن نقشهای برای گرفتن انتقام مرگ دخترانش از انسانها بود که در سال 1914 و در جریان وقایع جنگ جهانی اول کشته شده بودند. این Brauner بود که با الهام گرفتن از اقدامات گسترده و شنیع Elizabeth Bartley، با قدرتهای محدودی که در آن زمان داشت، اقدام به جمعآوری روح طعمهها و قربانیان جنگ جهانی دوم و نفرت آنها کرده تا مستقیما از آن برای احیای Castlevania استفاده کند که برپایی آن، نیروهای این خونآشام را کاملا بر میگرداند. Brauner این عمل را با یک هدف در ذهن انجام میدهد: نابود کردن تمامی انسانهایی که دوباره جنگ را شروع کرده بودند.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi59.tinypic.com/1534qhk.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>در همین هنگام، Jonathan Morris هجده ساله، پسر John Morris، کم کم داشت به سن جوانی میرسید. با نشانی از خوداستواری و همچنین بیاعتنایی و درونگرایی، به نحوی که انگار زندگی را زیاد جدی نمیگرفت. او ابداً شناخت درستی از پدر خود نداشت، کسی که زمانی که او بسیار کم سن و سال بوده، جان خود را از دست داده بود. نه تنها این، بلکه در کمال تعجب همگان، او حتی پدر و مادر خود را نیز به هیچگونه عزت و احترامی نرسانده بود. تندخو و پرانرژی، Jonathan به عنوان فردی شناخته میشد که هیچگاه قبل از تصمیم گرفتن، در مورد مسائل فکر کافی و دقت نظر نمیکرد، اما دوست داشت که خصلتهای وقار و متانت را در خود پیدا کرده و به جامعه نشان دهد. این بیفکری و شوخطبعی بیحای وی بود که او را تبدیل به بهترین وجه تقابل برای دوست دوران بچگیاش، Charlotte Aulin (از نوادگان خاندانهای Fernandez و Belnades) کرده بود. Charlotte جوان زیرک و کتابخوانی بود که از قدرت جادویی قابلتوجهی برخوردار بود. او با منطق و بدون به خرج دادن احساسات با هر گونه مشکلی رو به رو میشد. او که خود تلاشگر، همینطور مداخلهگر در اکثر امور، و گاهی نیز بیش از حد به خود مطمئن بود، بدونشک مکمل خوبی برای Jonathan بود. </p><p style="text-align: center"><img src="http://oi57.tinypic.com/2wbvqk0.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #daa520"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Vincent Dorin</span></span></span><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>بنابراین، قهرمانان داستان، Jonathan Morris (وارث شلاق مشهور Vampire Killer) و Charlotte Aulin (او به عنوان آخرین سلاح بالقوه علیه Dracula شناخته میشد) بودند که با مطلع شدن کلیسا از برخاستن Castlevania و وقایع مرموز پیرامون آن، برای دست به عمل شدن فراخوانده میشوند. به درخواست کلیسا، آن دو به منطقهای در حوالی قلعه سفر میکنند تا با کشیشی محلی به نام Vincent Dorin ملاقات کنند. کشیش با ملاقات آنها، فورا چیزی که به طور حتم Vampire Killer بود را تشخیص میدهد؛ در هر حال او با شنیدن این حرف از زبان Jonathan که او قادر به استفاده از شلاق نیست و این شلاق مستقیما در خانوادهاش دست به دست نشده، گیج شده بود. Morrisها نسبتی خونی با خاندان Belmont داشتند، Vincent این را میدانست، اما Jonathan اصرار داشت که آنها جانشینان «حقیقی» نبودهاند. هنوز هم، بدون شلاق، Jonathan در میدان نبرد، هیچگاه کم نیاورده بود و Charlotte را که مسلما یک برگ برنده بود، در کنار خود داشت. Vincent که کسی نبود که با شجاعت شناخته شود، با ارائه معجونهای مختلف و اشیاء جادویی میتوانست به آن دو کمک کند... البته نه رایگان، بلکه به یک قیمتی – مسألهای اقتصادی که مسلما کلیسا با آن بیگانه نبود.</p><p></p><p>اگرچه که Lord Dracula دیده نشده بود، اما Charlotte هیچ شکی نداشت که قلعه مسلما منزلگاه اوست و قلب تپنده آن به وسیله جادوی سیاه تامین میشود. Charlotte و Jonathan به سرعت خود را به درون قلعه میرسانند. پس از دوام آوردن در مقابل خطرات اولیه، این دو در قسمت ورودی فوقانی قلعه، با شبحی اسرارآمیز مواجه میشوند. انسانی که به نحوی پس از مرگ، دوباره هشیاری خود را به دست آورده بود. Jonathan که این شبح را مشکوک میدید، آماده بود تا با آن به مبارزه برخیزد؛ و سخنان این شبح، «آیا واقعا میتوانی با شلاقی که حتی نحوه استفاده از آن را بلد نیستی، مرا نابود سازی؟» تنها باعث تشدید خشم Jonathan میشوند. Charlotte، سخنگوی منطق، دانش و شناخت شبح از Vampire Killer را مورد سوال قرار داده و از سوی دیگر، حس میکند که این شبح تحت کنترل قلعه نیست. شبح که تحت تاثیر هوش و زیرکی Charlotte قرار گرفته بود، افشا میکند که قبل از مرگ خود، افسون دیواره جادویی را بر روی خود اجرا کرده که باعث شده، روحش به نوعی به قلعه متصل شود؛ بدین معنا که او تحت کنترل قلعه نبود، اما بهای این کارش این بود که درون دیوارهای قلعه محصور شود. Charlotte که شک داشت یک موجود غیرطبیعی توانسته باشد در مقابل قدرت قلعه مقاومت کند، در شگفت بود که این شخص، که میتواند باشد. «مرا Wind صدا بزنید». اسمی که به دلیل یک نسیم گذرا بودن انتخاب شده است.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi59.tinypic.com/i2lglc.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>Wind نمیتوانست به آرامش برسد، مگر اینکه ارباب قلعه منهدم شود. پس او نیز مسلما کسانی که قصد نابودی ارباب این قلعه را داشتند، یاری مینمود. Jonathan که نه هنوز تحت تاثیر قرار گرفته بود و نه با مسأله کنار میآمد، شروع میکند به بحث و جدل با Charlotte در این باره. Charlotte تلاش میکند تا با پیش کشیدن این مسأله که در این راه، احتمال مرگ نیز وجود دارد، همانطور که پدر Jonathan به این سرنوشت دچار شده بود، تندخویی Jonathan را مهار کند. اما برعکس این راهکار باعث ناراحتی Jonathan میشود: «پدرم مرده است. او را فراموش کن». Jonathan لحظاتی قبل از اینکه معذرتخواهی کند، به حرفهایی که زده بود، فکر کرده و به این نتیجه میرسد که واکنش او بیش از حد اغراقآمیز بوده است. او حال پیشنهاد Wind را با نگاه دوباره به مسأله، قبول میکند؛ Wind به آن دو وظایفی محول میکند که با خاتمه یافتنشان مختصر و مفید بودن این آموزشها ثابت میشود. پس از اتمام اولین مأموریت، Wind آن دو را با ابزاری به جهت آمادگی بیشتر برای مأموریتهای بعدی مجهز میکند که این روند با اتمام هر مأموریت ادامه مییابد. علاوه بر این، او اطلاعات بیشتری نیز داشت: او فاش میکند که مرگش به دست Brauner که هویتش سالهای سال است که ناشناخته باقیمانده، رقم خورده است. Wind از رو به رو شدن با Brauner فهمیده بود که این خونآشام هنرمند قادر به آمیختن جادوی خود با تابلوهای نقاشی است و او بدین طریق، قدرت خود را افزایش میدهد – Charlotte این گونه برداشت میکند که Brauner حتما این کار را برای متمرکز کردن نیروی قلعه و از آنِ خود کردن آن استفاده میکند. </p><p style="text-align: center"><img src="http://oi60.tinypic.com/1178nmg.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #daa520"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Loretta</span></span></span><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>در فاصله نزدیکی از این مکان، آن دو نقاشی مرموزی را پیدا میکنند. این پدیده فوقالطبیعه با نیروی شگفتانگیزی که داشت، نقش کنترل انرژیهای تاریک قلعه را عهدهدار بود؛ Charlotte در این باره مطالبی خوانده بود و میدانست که پاره کردن نقاشی کاملا بیهوده خواهد بود و با انجام این کار، تابلوی نقاشی دوباره بازسازی شده و غیرقابل نفوذ میشود. به همین دلیل تنها راهکار این بود که او جادوی خود را با جادوی نقاشی همتراز کرده تا دسترسی آنها به درون نقاشی فراهم شده و به وسیله آن، بتوانند به نوعی جادوی قلعه را دور بزنند. آن دو وارد تابلو نقاشی میشوند، تابلویی که در واقع ناحیهای جداشده از قلعه، و طراحی شده به سبک هنری Brauner بود. پس از شکستدادن نگهبان نقاشی که باعث کاهش نفوذ Brauner بر روی قلعه میشود، آنها با Loretta، دختر خونآشام شده Brauner مواجه میشوند؛ او افشا میکند که این تنها نقاشی پدرش نبوده و نقاشیهای مشابه دیگری نیز در سرتاسر قلعه در حال کار هستند. زمانی که Jonathan تلاش میکند تا به Loretta حملهور شود، نیروی قدرتمندی او را به متوقف میسازد. Loretta به فرمان پدرش که متذکر شده بود در این هنگام مبارزه نکند، ناپدید میشود. هنگامی که Charlotte از Jonathan دلیل ناتوانیاش در حمله را میپرسد، Jonathan ابتدا تصور میکرد که این باید مرتبط با شلاق باشد، اما به سرعت تجدید نظر کرده و از این مسأله چشمپوشی میکند.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi59.tinypic.com/1zlg2n4.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>با رسیدن به Great Stairway، آنها با Death مواجه میشوند. Jonathan برایش سوال بود که او چرا باید اینجا باشد، در حالی که Dracula دیگر ارباب قلعه نیست؟ Death اعلام میکند که این خیالی بیهوده است، چرا که هیچکس دیگر، امکان ندارد بتواند فرمانروای قلعه شود. Charlotte این طور نتیجهگیری کرده بود که Death و Brauner باید دستشان در یک کاسه باشد. اما Death اگرچه شم بسیار تیزی داشت، شاید به دلیل خواب طولانی، هیچ بویی از وجود شخصی به نام Brauner نبرده بود. Death که پافشاری بیش از حد Jonathan بر اینکه او و Brauner در جریان احیای Dracula با هم همدست شدهاند، باعث عصبانیتش شده بود، از یک ورق آشنا برای خشمگین کردن و تحقیر Jonathan استفاده میکند: «پدرت خیلی قویتر از تو بود. و حال، او مرده است!». پس از اینکه Death، آن دو را آشفتهخاطر رها میکند، Jonathan شروع به صحبت درباره زبانه آتشی میکند که درونش شعلهور شده بود: Jonathan به شدت احساس میکرد که به دلیل نداشتن تمرین کافی، و تنها، گذراندن تمرینات پایه، از آمادگی کافی برخوردار نیست و او پدرش را به بدین منظور و کوتاهی در انجام وظیفهاش که آموزش دادن وی بوده است، مقصر میدانست و از او دلخور بود. پدرش با خود را به کشتن دادن و رها کردن Jonathan به عنوان وارث یک شلاق بیمصرف، تنها باعث تقویت این احساسات شده بود. Charlotte با اشاره به اینکه حتما حکمتی در این باره وجود دارد، او را دلداری میدهد.</p><p style="text-align: center"><img src="http://oi58.tinypic.com/5juyw4.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #daa520"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'">Stella</span></span></span><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #0000ff"><span style="font-size: 15px"><span style="font-family: 'Old English Text MT'"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"></p><p>آن دو هجوم بردن به نقاشیها را ادامه داده تا بالاخره درون یکی از این تابلوهای بخصوص، به نام Sandy Grave با Brauner به همراه Loretta و دختر دیگرش، Stella که اصلا از رفتار غیرمحترمانه Jonathan خوشش نیامده بود، رو به رو میشوند. حدس آنان، همدست بودن Death با Brauner صحت نداشت: Brauner هیچ قصدی برای احیای Dracula نداشت. او میپرسد، وقتی که ارباب تاریکی بارهای متعددی در تلاش برای کنترل بشریت ناکام مانده، چرا باید انجام یک چنین کاری برایم اهمیت داشته باشد؟ او تنها به خاطر دخترانش، در نظر داشت انسانهایی که باعث به بار آمدن ویرانی و از بین رفتن زیباییها هستند را از روی زمین محو کرده و اقدامی که شاهزاده تاریکی در انجام آن ناموفق بود را خود انجام دهد. Brauner اقرار میکند که Dracula بیشک قدرتمند است، اما او تنها به قلعه نیاز داشت. چراکه قلعه به قول خودش، قدرت ریشهکن کردن انسانها و همینطور تجدید حیات (شوم) دنیا را برایش فراهم مینمود. Brauner راز جدا کردن Dracula از جادویش را کشف کرده بود که آن هم، همان تابلوهای نقاشی بودند و البته نقاشیها تا زمانی فعال هستند که صاحبشان زنده است. با این وجود که دخترانش میخواستند نقاشیها را پاره کنند، اما Brauner آرامش خود را حفظ کرده و آنها را از انجام این کار منع کرده بود؛ با این همه، دردسری جدیتر در رابطه با خدمتکار وفادار Dracula وجود داشت که ممکن بود به مرور زمان، نقشههایشان را به خطر بیندازد. </p><p></p><p>Stella که از صبر کردن خسته شده بود، در Tower of Death منتظر مانده و با رسیدن Jonathan و Charlotte به آنجا، او نیز به آرزویش که ترتیب دادن مبارزهای با آنها بود، میرسد. اما او به تنهایی هیچ حریفی در مقابل آن دو نبوده و به راحتی شکست میخورَد. قبل از اینکه Jonathan کار او را تمام کند، خواهرش Loretta از راه رسیده تا ناجی وی شده و او را به خاطر سرپیچی از دستورات پدر سرزنش کند. با این حال، Loretta قبل از ترک کردن قهرمانان، هشداری برای آنان داشت: اگر آن دو به دشمنی با پدر ادامه دهند، مسلما با مرگ بیرحمانهای مواجه خواهند شد. سپس دو خواهر دوقلو ناپدید شده و پشت سر خود شیئای را از روی فراموشی به جای میگذارند؛ این شی، گردنبندی بود که عکسی از گروهی سه نفره در خود داشت. Wind به همراه Stella و Loretta که قیافهای بیشتر شبیه انسانها داشتند! معنای این عکس، برای Jonathan و Charlotte نامفهوم بود. به همین دلیل، آنها با عجله خود را به ورودی قلعه میرسانند تا سوالاتی که در ذهن داشتند را از Wind بپرسند. Wind با دیدن گردنبند، عاجز از به زبان آوردن حتی یک کلمه شده بود، اما دیگر نمیتوانست از دادن توضیحات طفره رود. او کسی نبود به جز Eric Lecrade، دوست و همپیمان John Morris؛ او پس از ورود به قلعه به منظور پی بردن به دلیل پدیدار شدن آن، توسط Brauner کشته شده بود. دختران درون تصویر، دخترهای او بودند نه Brauner. دختران واقعی Brauner در جریان جنگ جهانی اول کشته شده بودند. در آن روز سرنوشت ساز، دخترها با دنبال کردن پدر خود وارد قلعه میشوند و با پیدا کردن وی در حالی که کشته شده بود، بسیار گرفته و ناراحت میشوند. Brauner که معتقد بود Stella و Loretta تجسّد دوباره دختران خودش هستند، با استفاده از نیروهایش آن دو را تبدیل به خونآشام کرده و وظیفه بزرگ کردنشان را بر عهده گرفته بود. دلیل اینکه Vampire Killer از حمله علیه یکی از دختران، خودداری کرده بود، نیز همین بود. Jonathan درست حدس زده بود، شلاق، خون خاندان Lecarde را حس کرده بود! </p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi57.tinypic.com/2i6cbci.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>Eric میدانست که راز رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش، به دست خاندان Lecarde است، اما او به دلیل حالت شبحواری که داشت، خود، قادر به هیچ کمکی نبود و دخترانش نیز تبدیل به خونآشام شده بودند. Jonathan با اخم بیان میکند: «این شلاق، بیمصرف است. حدس میزنم، وارث بودن من نسبت به این شلاق، از پوچترین و بیمعنیترین لقبها باشد». اگرچه فاش کردن یک چنین اطلاعاتی ممنوع بود، Eric دیگر نمیتوانست مانع آن شود و بگذارد Jonathan و Charlotte در این باور اشتباه خود باقی بمانند که John به موجب زخمهای مهلکی که از مبارزه با Dracula دیده بود، جان باخته است. خیر – John به این خاطر جان خود را از دست داده که به طور مستقیم، عضوی از خاندان Belmont نبود. قدرت حقیقی شلاق تنها در صورتی آزاد میشود که دارنده آن آماده باشد تا بخشی از زندگیاش را به خاطر آن فدا کند. خانواده Lecarde به عنوان یک کلید عمل میکند، بدینگونه که تنها زمانی از آن استفاده خواهد شد که ضروری باشد. متاسفانه، John بیش از حد از شلاق استفاده کرده بود که به قیمت جانش تمام شده بود. این دلیلی است بر آنکه John هیچگاه نتوانست آموزش دادن پسرش را به اتمام برساند؛ رها کردن یک چنین سلاحی در دستان پسرش بسیار خطرناک بود و او ترجیح میداد که Jonathan با ارتقا دادن و اتکا به نیروی جسمانی خود با خطرات مقابله کرده و از شلاق استفاده نکند. طبق گفتههای بهترین دوست John، در آخر، او تنها به دنبال یافتن پسرش بوده است. Jonathan که بسیار رنجیدهخاطر شده بود در شگفت بود که Belmontها چرا دردسر استفاده از شلاق را به خاندان Morris واگذار کردهاند. آنگونه که Eric شنیده بود، جواب این است: Belmontها نمیتوانستند تا فرا رسیدن سال 1999، که تاریخ پیشبینی شده و چرخه مقرّر شده تجدید حیات Dracula بود، باری دیگر، شلاق را به دست گیرند. اما این چرخه مقرّر شده، کجروان را از تلاش برای احیای زودهنگام ارباب تاریکی بازنمیداشت. در این اثنا، یک نفر میبایست با یک چنین تهدیدی مقابله میکرد. امید هنوز رنگ نباخته بود؛ Jonathan میتوانست به نحوی شلاق را به دست بگیرد و از قدرت آن استفاده کند. اما چگونه؟ Charlotte مسلما نقشهای داشت: اگر او میتوانست از جادوی خود برای شکستن نفرین دو خواهر استفاده کند، آنها ملزومات رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش را به دست میآوردند. </p><p></p><p>Charlotte پس از یادگیری افسون پاکسازی نفرین، با Eric که امیدوار بود هنوز دیر نشده، مشورت میکند. Eric یک درخواست داشت: اگر آنها در شکستن نفرین موفق شدند، او نمیخواست که دخترانش از حضور او به صورت شبح وار، خبردار شوند. او در واقعیت، مرده بود، خاطرهای که آنها نیاز به تجدید آن نداشتند. و تنها دیدن دخترها از فاصلهای دور و برای آخرین بار، برایش کافی بود. </p><p>با ادامه راه و رسیدن به ارتفاعات قلعه، این دو با Death درگیر میشوند که برخلاف Brauner، بسیار مشتاق بازگشت Count بود. Death که بیش از حد به خود مطمئن بود، به Jonathan حملهور میشود، اما در کمال تعجب، در به دست آوردن آنچه که تصور میکرد یک پیروزی حتمی است، ناکام میمانَد. او که در جای خود میخکوب شده بود، در تعجب بود که Jonathan چگونه توانسته به یک چنین قدرتی دست یابد که حتی نیازی به قدرت اصلی شلاق نیز نداشته باشد. Death که هنوز تحت تاثیر قرار نگرفته بود، هشدار میدهد: «حد و حدود خود را بشناسید، هنوز وظایفی دارید که انجام دهید». آن دو دوباره با لفاظیهای مبهم و تصنّعی Death گیج و سردرگم میشوند. اما Jonathan، برخلاف Charlotte و در کمال تعجب وی، مصممتر از همیشه میشود.</p><p></p><p>Charlotte و Jonathan به سمت دژ اصلی قلعه حرکت میکنند که توسط یک دیواره جادویی محافظت میشد. این دیواره (نامرئی) از لحاظ فرازمانی دو قسمت را از هم تفکیک کرده بود، بدین معنا که Brauner توانسته بود با موفقیت بین Dracula و نیروهایش جدایی بیندازد. Jonathan تصور میکرد که شاید Eric با آموزش دادن مهارتی جدید به آنها بتواند در این باره کمکی کند؛ و همچنین او سوالی در ذهن خود داشت: آیا پدرش میدانسته که استفاده بیش از حد از Vampire Killer به قیمت جانش تمام خواهد شد. Eric پاسخ را با آنها در میان میگذارد که نه، او نمیدانست. آنها زمانی پی به این مساله برده بودند که چندین بار استفاده از جادوی شفادهنده هیچ نتیجهای نداده و John بهبود نیافته است. Jonathan از روی بدگمانی برایش سوال بود که: آیا پدربزرگش، Quincy Morris که قبل از تولد وی مرده بود، از این ویژگی عجیب مطلع بوده و شلاق را به پدرش داده، یا خیر؟ Eric پاسخ میدهد که «نگران نباش، پدربزرگت بسیار قوی بوده و در عین حال قلبی مهربان و رئوف داشته است». اگرچه این پاسخ، کنجکاوی Jonathan در این مبحث را کاملا فرو نمینشاند، اما جواب خوب و بسندهای بود. مسأله اضطراریتر در آن هنگام این بود که کشیشی که به آندو کمکرسانی میکرد، یعنی Vincent، توسط یک خونآشام گاز گرفته شده بود و در حال طی کردن مراحل اولیه تبدیل شدن به خونآشام بود. Charlotte فورا با استفاده از افسون جدید خود، دست به عمل شده که خوشبختانه جواب میدهد – Vincent از سرنوشتی ناخواسته رهایی مییابد. خبر مهمتر و بهتر این بود که افسون به درستی عمل کرده بود، بنابراین ممکن است برای دختران Eric نیز امیدی وجود داشته باشد. Jonathan و Charlotte میدانستند که حال مقصد بعدیشان کجاست: Master's Keep، جایی که دختران Eric منتظر بودند.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi60.tinypic.com/fl9282.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>آنها وارد اتاق دو خواهر شده تا آنها را از حقیقت مطلع سازند. اینکه Brauner آنها را فریب داده بود و وادارشان کرده بوی به نحوی زندگی کنند که خودش دوست دارد. دو خواهر که اصلا تحت تاثیر این حرفها قرار نگرفته بودند، نیروی خود را متمرکز کرده و دو نفری به Jonathan و Charlotte هجوم میبرند. اما آنها قصد هیچگونه حمله متقابلی نداشتند بلکه در عوض Jonathan حواس دو خواهر را پرت میکند تا Charlotte بتواند وردخوانی را کامل کرده و در بهترین حالت، نفرین برداشته شود. افسون کامل شده بود و خوشبختانه نفرین خون آشامیت شروع به محو شدن میکند؛ دو خواهر کاملا بیرمق و ضعیف شده، اما یقیناً مداوا شده بودند. آنها سر عقل آمده و بالاخره میتوانستند نظارهگر حقیقت باشند. آنها Jonathan را به عنوان وارث Vampire Killer شناخته و انگار که داشتند از یک دید دیگر او را میدیدند. خواهران دوقلو از صمیم قلب به دلیل دردسرهایی که به بار آورده بودند، متاسف بودند. همینطور از Charlotte به خاطر قطع امید نکردن از آنها و آزاد کردنشان بینهایت سپاسگذار بودند. اگرچه اندوهگین، اما دو خواهر باید در عوض کاری را انجام میدادند: آن دو میتوانستند در شکست دادن Brauner کمک کنند، که در آن هنگام داشت بر روی یک نقاشی عظیم برای نابودی کل دنیا کار میکرد! دو خواهر توضیح میدهند که اگر دو قهرمان وارد چهار نقاشی نهایی شده و آنها را پاکسازی کنند، قادر خواهند بود که قفل را شکسته و به آخرین نقاشی دسترسی یابند: «کارگاه نقاشی Charlotte .«Brauner تصور میکرد اگرچه به Eric قول دادهاند این مسأله را محرمانه نگه دارند، اما وقتش رسیده که دو خواهر، حقیقت را راجع به پدرشان بدانند. اما مسائل ضروریتری وجود داشت که از اهمیت بالاتری برخوردار بود و Stella درخواست میکند که تا اتمام ماجرا و رسیدگی به مسائل حیاتیتر، هیچ حرفی از پدرشان به زبان نیاورند.</p><p></p><p>Stella و Loretta، راه را باز کرده و مراسمی برگزار میکنند تا قدرت واقعی Vampire Killer فعال شود؛ اگرچه به دلیل عواقب این کار، دو خواهر در این مورد تردید داشتند، Jonathan بیان میکند که او از ریسک و خطرات این کار، آگاه است. به جهت تدوین و تدارک مراسم، Loretta میبایست آخرین حافظه از Belmontها که درون شلاق وجود داشت را تجسم دهد. Jonathan نیز میبایست با این حافظه مبارزه کرده و آن را شکست دهد تا شلاق او را به عنوان صاحب واقعی خود بشناسد و متعاقباً قدرت واقعی آن آزاد شود. این حافظه، بازتابی بود از Richter Belmont که به راستی همانند Belmontها با درندهخویی و به طرز سهمگینی مبارزه میکرد. اگرچه این چالش، سختتر از هر چالشی بود که قبلا با آن مواجه شده بود، بهرحال دیگر وقت، وقت Jonathan بود و حافظه شلاق نیز با حریف خود رو در رو شده و مغلوب آن میشود. Jonathan در بازگشت به نزد خواهران دوقلو، و در جواب به چگونگی مبارزه، به شوخی بیان میکند: «اصلا مشکلی نبود». جوابی که او معمولا برای تمامی مسائل و مشکلات استفاده میکرد. حال Vampire Killer از آنِ او بود تا آن را در هوا تکان داده و به اهتزاز در بیاورد. او با مورد ملاحظه قرار دادن نگرانی دو خواهر، قول میدهد که بیش از حد، از شلاق استفاده نکند. Eric با مطلع شدن از نجات یافتن فرزندانش از نفرینی سهمگین، بسیار خوشحال میشود، اما همانند آنها نگران Jonathan بوده و از عواقبی که ممکن است پیش آید واهمه داشت؛ آنها توافق میکنند که زمان کنار گذاشتن شلاق، پس از اتمام مبارزه نهایی باشد.</p><p></p><p>دو قهرمان به سمت چهار نقاشی آخر هجوم برده و نگهبانان خبیثی را شکست میدهند. حال، تنها یک نقاشی باقی مانده بود و آن دو قرار نبود در پاکسازی آن تنهایی کار کنند. با ورود به این نقاشی، قهرمانان داستان، Stella و Loretta را نیز درون اتاق مشاهده میکنند که ظاهرا حضورشان باعث یأس و ناامیدی پدر قبلیشان شده بود. چیزی که بیشتر باعث عصبانیت او شده بود، اطلاع از درمان شدن دو خواهر بود و اینکه دیگر هیچ دختری نداشت. اگر بحث، بحث پدر بودن بود که Jonathan حال شناخت بهتری نسبت به این قضیه داشت. او به Brauner میگوید که یک پدر هیچگاه از حقهزدن و تقلب به عنوان ابزاری برای پدریکردن استفاده نخواهد کرد. Brauner با ابراز خشم خود به دلیل از دست دادن <em>دوباره</em> دخترانش، ادعا میکند که ضرر و زیان واقعی را به آندو نشان خواهد داد! او در واقع به واسطه نیروی نقاشی جدیدش میخواست این عمل را انجام دهد. تنها به خاطر نجات دنیا هم که شده، Jonathan طوفان احساسات را مهار کرده و Brauner را که از قدرت قابل ملاحظهای برخوردار بود، مغلوب میسازد. چیزی که قرار بود خبر خوبی باشد، به لطف حضور یافتن Death، که تلاشهای Jonathan را مورد تحسین قرار داده و با آخرین ضربه، کار Brauner را تمام میکند، به زودی زود تبدیل به بدترین خبر میشود. Death مدعی میشود که: «بالاخره از شرّ مداخلهگر (نخود هر آش) راحت شدیم! کارگاه نقاشی باعث جدا شدن تخت پادشاهی که برای احیای Lord Dracula نیاز بود، شده بود». Death فورا از صحنه خارج شده و تنها یک حقیقت مهیب را پشت سر باقی میگذارد. Charlotte با حس کردن جادوی به شدت قدرتمندی که مستقیما از بالای سرش در حال حرکت بود، هیچ شکی نداشت که نیروی قلعه کاملا بازیابی شده و یقیناً این جادو داشت از طریق تالارهای شبحزده قلعه به سمت ارباب افسانهای اش بازمیگشت، همانطور که Death نیز در جریان بود. حال، قهرمانان داستان، باید خود را برای آخرین مصاف آماده میکردند. </p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi57.tinypic.com/2a4zoxx.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>Eric تعجب کرده بود که حتی موانع Brauner نیز در مقابل قدرت Dracula به راحتی منهدم شده بودند. اما Charlotte تصور میکرد که شاید Dracula هنوز کاملا احیا نشده باشد! که در غیر این صورت آنها هیچ چارهای به جز نابودی وی نخواهند داشت. آنان به سرعت خود را به دژ اصلی قلعه میرسانند، جایی که Dracula صبورانه منتظر بود و با ورود قهرمانان، آنها را نایدیده میگیرد. قدرت وی بسیار عظیم و بی حد و حصر بود و Charlotte فورا متوجه میشود که چرا لقب «ارباب تاریکی» را به او دادهاند. Dracula، خسته از تلاشهای Jonathan برای خودنمایی و دعوت به مبارزه، لیوان شراب خود را جلوی آنها پرتاب کرده و بیان میکند: «کافی است این نمایشهای فرعی و کماهمیت. چرا ما قدرت ترکیب شدهمان را نشان ـش ندهیم؟» این کلمات در چشم Death که در مقابله با تیم قهرمانان به Dracula پیوسته بود، ایده بسیار خوبی میآیند. Death و Dracula با هم؟ Charlotte هیچ کتابی در این زمینه نخوانده بود! مبارزه شروع به درگرفتن میکند. دو تن از شرورترین شیاطین در برابر تنها امید بشریت. در جریان مبارزه، Death بالاخره به زمین خورده و به عنوان آخرین اقدام، قدرتهایش را قربانی کرده و با عجله از Dracula درخواست میکند که آنها را جذب کند. فرمانروای تاریکی نیز با خشنودی تمام و با قابلیت ربایش روح (soul-stealing) خود این کار را انجام میدهد. Dracula، روح فرشته سقوط کرده را به عنوان ابزاری برای تغییر شکل به Dracula حقیقی، حریفی بسیار هولناکتر، جذب میکند. Count در هر شکلی که بود، قدرتش برای غلبه کردن بر دو تن از سرسختترین قهرمانان کافی نبود؛ او شکست میخورَد، باز هم شکستی دیگر در صف طولانی شکستها. Jonathan با حالتی از خود راضی بیان میکند: «خیلی بد شد رفیق، [اما بدان] تا زمانی که ما با هم هستیم، تو دیگر احیا نخواهی شد». پس از گذشت قرنهای متوالی، Dracula باز هم قانع نشده بود و مثل همیشه سوگند میخورَد که دوباره باز خواهد گشت. او ادعا میکند که روزی، بالاخره خواهیم دید، چه کسی آخرین لبخند خود را خواهد زد و سپس با تابش پرتویی از نور خورشید تبدیل به خاکستر میشود.</p><p></p><p style="text-align: center"><img src="http://oi58.tinypic.com/2qur7v5.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p></p><p>قهرمانان داستان با اطلاع از روال عادی، طبق معمول از قلعه گریخته و از دوردستها، فرو ریختن قلعه را تماشا میکنند. دو خواهر به همراه معذرتخواهی به آنان خوش آمدگویی گفته و بر سر پذیرفتن سرزنش به خاطر اعمالشان، شروع به رقابت با یکدیگر میکنند. تنها حضور یافتن ناگهانی Eric بود که باعث شکستن تنش و فشار روحی به وجود آمده در آن لحظه میشود. با تشخیص Stella به عنوان خواهر بزرگتر، که در این قضیه بیشتر از همه دلواپس و نگران شده بود، Eric زخمهای احساسی او را با درخواستی مبنی بر اینکه در ایفای نقش خود به عنوان خواهر بزرگتر افراط و زیادیروی نکند، تسکین میدهد. Loretta اما همچنان در سکوتی خویشتندارانه بود. Eric از آنها میخواهد که: «زندگی کنید، زندگی که سزاوار آن هستید». او سپس قدردانی خود را نسبت به Jonathan و Charlotte ابراز کرده و به سرعت محو میشود. دو خواهر با صدای بلند، فریاد میزنند: «نــرو!» اما دیگر دیر شده بود؛ Eric قطعا از این دنیا رفته بود. Stella شروع میکند به هق هق گریه کردن، اما در همان هنگام، Loretta که احساساتش را سرکوب کرده بود، بلند شده و قول میدهد که قویتر شود تا خواهر بزرگترش دیگر هیچ وقت مجبور نباشد که نگران و دلواپس او باشد. Jonathan به جهت روحیه دادن به دو خواهر، تاکید میکند که این دقیقا همان چیزی بوده که Eric میخواسته. زمانی که Charlotte و Jonathan شروع به بگو مگو درباره مسائل جزئی میکنند، Stella جلو آمده و دوباره از بابت دردسری که برای همه درست کرده بود، معذرتخواهی میکند. مسلما عذرخواهی وی پذیرفته و او بخشوده میشود. اما آنها در عجب بودند که چه بلایی سر Vincent آمده است؟ آیا او توانسته بگریزد؟ همگی به توافق میرسند که به دنبال او بگردند. کسی که پس از خروج آنها از قلعه، تنها کاری که میتوانست را انجام داده بود، یعنی دنبال کردن قهرمانان در وضعیتی آشفتهوار و همانند یک ترسوی واقعی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Celebrimbor, post: 3445128, member: 50544"] [CENTER][IMG]http://oi62.tinypic.com/2co0ih2.jpg[/IMG] [IMG]http://oi62.tinypic.com/21j0ehs.jpg[/IMG] [/CENTER] اگر تاریخ محکوم به تکرار خود بود، پس به واقع مدت اندکی را در تمرین به هدر داده بود. در سالهای پیش رو، دنیا باری دیگر در هرج و مرج فرو میرود، چرا که ملل مختلف شروع به شرکت در جنگی فاجعهبار نموده که بعدها به عنوان جنگ جهانی دوم شناخته میشود. در سال 1994، بحرانیترین زمان جنگ، جای جایِ کره خاکی در ترس و وحشت فرو رفته بود و بیم و نفرت داشت در قلب همگان لانه میکرد؛ بیش از 70 میلیون نفر، در تاریکترین ساعات بشریت قربانی این فاجعه خونین شده بودند. درد، عذاب و تنفر به جای مانده در جانهای از دست گرفته، باعث احضار Castlevania از درون عالم اموات میشود. قلعه هراسناک شرورترین اهریمنان، با گذشت زمان و در طول تاریخ، به نوع خاص ترس و وحشت خود رسیده بود. [CENTER][IMG]http://oi57.tinypic.com/2a0lqtl.jpg[/IMG] [COLOR=#daa520][SIZE=4][FONT=Old English Text MT]Brauner[/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#0000ff][SIZE=4][FONT=Old English Text MT] [/FONT][/SIZE][/COLOR] [/CENTER] برای یک عده، جنگ حکم جهنم را دارد. اما، عدهای دیگر نیز هستند که در تاریکی پنهان میشوند، برای آنان اما، جنگ یک موقعیت طلایی است تا کمال استفاده را از موقعیت پیش آمده و زجر کشیدن دیگران ببرند. یکی از این دست افراد، Brauner خونآشام است، که در حال کشیدن نقشهای برای گرفتن انتقام مرگ دخترانش از انسانها بود که در سال 1914 و در جریان وقایع جنگ جهانی اول کشته شده بودند. این Brauner بود که با الهام گرفتن از اقدامات گسترده و شنیع Elizabeth Bartley، با قدرتهای محدودی که در آن زمان داشت، اقدام به جمعآوری روح طعمهها و قربانیان جنگ جهانی دوم و نفرت آنها کرده تا مستقیما از آن برای احیای Castlevania استفاده کند که برپایی آن، نیروهای این خونآشام را کاملا بر میگرداند. Brauner این عمل را با یک هدف در ذهن انجام میدهد: نابود کردن تمامی انسانهایی که دوباره جنگ را شروع کرده بودند. [CENTER][IMG]http://oi59.tinypic.com/1534qhk.jpg[/IMG] [/CENTER] در همین هنگام، Jonathan Morris هجده ساله، پسر John Morris، کم کم داشت به سن جوانی میرسید. با نشانی از خوداستواری و همچنین بیاعتنایی و درونگرایی، به نحوی که انگار زندگی را زیاد جدی نمیگرفت. او ابداً شناخت درستی از پدر خود نداشت، کسی که زمانی که او بسیار کم سن و سال بوده، جان خود را از دست داده بود. نه تنها این، بلکه در کمال تعجب همگان، او حتی پدر و مادر خود را نیز به هیچگونه عزت و احترامی نرسانده بود. تندخو و پرانرژی، Jonathan به عنوان فردی شناخته میشد که هیچگاه قبل از تصمیم گرفتن، در مورد مسائل فکر کافی و دقت نظر نمیکرد، اما دوست داشت که خصلتهای وقار و متانت را در خود پیدا کرده و به جامعه نشان دهد. این بیفکری و شوخطبعی بیحای وی بود که او را تبدیل به بهترین وجه تقابل برای دوست دوران بچگیاش، Charlotte Aulin (از نوادگان خاندانهای Fernandez و Belnades) کرده بود. Charlotte جوان زیرک و کتابخوانی بود که از قدرت جادویی قابلتوجهی برخوردار بود. او با منطق و بدون به خرج دادن احساسات با هر گونه مشکلی رو به رو میشد. او که خود تلاشگر، همینطور مداخلهگر در اکثر امور، و گاهی نیز بیش از حد به خود مطمئن بود، بدونشک مکمل خوبی برای Jonathan بود. [CENTER][IMG]http://oi57.tinypic.com/2wbvqk0.jpg[/IMG] [COLOR=#daa520][SIZE=4][FONT=Old English Text MT]Vincent Dorin[/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#0000ff][SIZE=4][FONT=Old English Text MT] [/FONT][/SIZE][/COLOR] [/CENTER] بنابراین، قهرمانان داستان، Jonathan Morris (وارث شلاق مشهور Vampire Killer) و Charlotte Aulin (او به عنوان آخرین سلاح بالقوه علیه Dracula شناخته میشد) بودند که با مطلع شدن کلیسا از برخاستن Castlevania و وقایع مرموز پیرامون آن، برای دست به عمل شدن فراخوانده میشوند. به درخواست کلیسا، آن دو به منطقهای در حوالی قلعه سفر میکنند تا با کشیشی محلی به نام Vincent Dorin ملاقات کنند. کشیش با ملاقات آنها، فورا چیزی که به طور حتم Vampire Killer بود را تشخیص میدهد؛ در هر حال او با شنیدن این حرف از زبان Jonathan که او قادر به استفاده از شلاق نیست و این شلاق مستقیما در خانوادهاش دست به دست نشده، گیج شده بود. Morrisها نسبتی خونی با خاندان Belmont داشتند، Vincent این را میدانست، اما Jonathan اصرار داشت که آنها جانشینان «حقیقی» نبودهاند. هنوز هم، بدون شلاق، Jonathan در میدان نبرد، هیچگاه کم نیاورده بود و Charlotte را که مسلما یک برگ برنده بود، در کنار خود داشت. Vincent که کسی نبود که با شجاعت شناخته شود، با ارائه معجونهای مختلف و اشیاء جادویی میتوانست به آن دو کمک کند... البته نه رایگان، بلکه به یک قیمتی – مسألهای اقتصادی که مسلما کلیسا با آن بیگانه نبود. اگرچه که Lord Dracula دیده نشده بود، اما Charlotte هیچ شکی نداشت که قلعه مسلما منزلگاه اوست و قلب تپنده آن به وسیله جادوی سیاه تامین میشود. Charlotte و Jonathan به سرعت خود را به درون قلعه میرسانند. پس از دوام آوردن در مقابل خطرات اولیه، این دو در قسمت ورودی فوقانی قلعه، با شبحی اسرارآمیز مواجه میشوند. انسانی که به نحوی پس از مرگ، دوباره هشیاری خود را به دست آورده بود. Jonathan که این شبح را مشکوک میدید، آماده بود تا با آن به مبارزه برخیزد؛ و سخنان این شبح، «آیا واقعا میتوانی با شلاقی که حتی نحوه استفاده از آن را بلد نیستی، مرا نابود سازی؟» تنها باعث تشدید خشم Jonathan میشوند. Charlotte، سخنگوی منطق، دانش و شناخت شبح از Vampire Killer را مورد سوال قرار داده و از سوی دیگر، حس میکند که این شبح تحت کنترل قلعه نیست. شبح که تحت تاثیر هوش و زیرکی Charlotte قرار گرفته بود، افشا میکند که قبل از مرگ خود، افسون دیواره جادویی را بر روی خود اجرا کرده که باعث شده، روحش به نوعی به قلعه متصل شود؛ بدین معنا که او تحت کنترل قلعه نبود، اما بهای این کارش این بود که درون دیوارهای قلعه محصور شود. Charlotte که شک داشت یک موجود غیرطبیعی توانسته باشد در مقابل قدرت قلعه مقاومت کند، در شگفت بود که این شخص، که میتواند باشد. «مرا Wind صدا بزنید». اسمی که به دلیل یک نسیم گذرا بودن انتخاب شده است. [CENTER][IMG]http://oi59.tinypic.com/i2lglc.jpg[/IMG] [/CENTER] Wind نمیتوانست به آرامش برسد، مگر اینکه ارباب قلعه منهدم شود. پس او نیز مسلما کسانی که قصد نابودی ارباب این قلعه را داشتند، یاری مینمود. Jonathan که نه هنوز تحت تاثیر قرار گرفته بود و نه با مسأله کنار میآمد، شروع میکند به بحث و جدل با Charlotte در این باره. Charlotte تلاش میکند تا با پیش کشیدن این مسأله که در این راه، احتمال مرگ نیز وجود دارد، همانطور که پدر Jonathan به این سرنوشت دچار شده بود، تندخویی Jonathan را مهار کند. اما برعکس این راهکار باعث ناراحتی Jonathan میشود: «پدرم مرده است. او را فراموش کن». Jonathan لحظاتی قبل از اینکه معذرتخواهی کند، به حرفهایی که زده بود، فکر کرده و به این نتیجه میرسد که واکنش او بیش از حد اغراقآمیز بوده است. او حال پیشنهاد Wind را با نگاه دوباره به مسأله، قبول میکند؛ Wind به آن دو وظایفی محول میکند که با خاتمه یافتنشان مختصر و مفید بودن این آموزشها ثابت میشود. پس از اتمام اولین مأموریت، Wind آن دو را با ابزاری به جهت آمادگی بیشتر برای مأموریتهای بعدی مجهز میکند که این روند با اتمام هر مأموریت ادامه مییابد. علاوه بر این، او اطلاعات بیشتری نیز داشت: او فاش میکند که مرگش به دست Brauner که هویتش سالهای سال است که ناشناخته باقیمانده، رقم خورده است. Wind از رو به رو شدن با Brauner فهمیده بود که این خونآشام هنرمند قادر به آمیختن جادوی خود با تابلوهای نقاشی است و او بدین طریق، قدرت خود را افزایش میدهد – Charlotte این گونه برداشت میکند که Brauner حتما این کار را برای متمرکز کردن نیروی قلعه و از آنِ خود کردن آن استفاده میکند. [CENTER][IMG]http://oi60.tinypic.com/1178nmg.jpg[/IMG] [COLOR=#daa520][SIZE=4][FONT=Old English Text MT]Loretta[/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#0000ff][SIZE=4][FONT=Old English Text MT] [/FONT][/SIZE][/COLOR] [/CENTER] در فاصله نزدیکی از این مکان، آن دو نقاشی مرموزی را پیدا میکنند. این پدیده فوقالطبیعه با نیروی شگفتانگیزی که داشت، نقش کنترل انرژیهای تاریک قلعه را عهدهدار بود؛ Charlotte در این باره مطالبی خوانده بود و میدانست که پاره کردن نقاشی کاملا بیهوده خواهد بود و با انجام این کار، تابلوی نقاشی دوباره بازسازی شده و غیرقابل نفوذ میشود. به همین دلیل تنها راهکار این بود که او جادوی خود را با جادوی نقاشی همتراز کرده تا دسترسی آنها به درون نقاشی فراهم شده و به وسیله آن، بتوانند به نوعی جادوی قلعه را دور بزنند. آن دو وارد تابلو نقاشی میشوند، تابلویی که در واقع ناحیهای جداشده از قلعه، و طراحی شده به سبک هنری Brauner بود. پس از شکستدادن نگهبان نقاشی که باعث کاهش نفوذ Brauner بر روی قلعه میشود، آنها با Loretta، دختر خونآشام شده Brauner مواجه میشوند؛ او افشا میکند که این تنها نقاشی پدرش نبوده و نقاشیهای مشابه دیگری نیز در سرتاسر قلعه در حال کار هستند. زمانی که Jonathan تلاش میکند تا به Loretta حملهور شود، نیروی قدرتمندی او را به متوقف میسازد. Loretta به فرمان پدرش که متذکر شده بود در این هنگام مبارزه نکند، ناپدید میشود. هنگامی که Charlotte از Jonathan دلیل ناتوانیاش در حمله را میپرسد، Jonathan ابتدا تصور میکرد که این باید مرتبط با شلاق باشد، اما به سرعت تجدید نظر کرده و از این مسأله چشمپوشی میکند. [CENTER][IMG]http://oi59.tinypic.com/1zlg2n4.jpg[/IMG] [/CENTER] با رسیدن به Great Stairway، آنها با Death مواجه میشوند. Jonathan برایش سوال بود که او چرا باید اینجا باشد، در حالی که Dracula دیگر ارباب قلعه نیست؟ Death اعلام میکند که این خیالی بیهوده است، چرا که هیچکس دیگر، امکان ندارد بتواند فرمانروای قلعه شود. Charlotte این طور نتیجهگیری کرده بود که Death و Brauner باید دستشان در یک کاسه باشد. اما Death اگرچه شم بسیار تیزی داشت، شاید به دلیل خواب طولانی، هیچ بویی از وجود شخصی به نام Brauner نبرده بود. Death که پافشاری بیش از حد Jonathan بر اینکه او و Brauner در جریان احیای Dracula با هم همدست شدهاند، باعث عصبانیتش شده بود، از یک ورق آشنا برای خشمگین کردن و تحقیر Jonathan استفاده میکند: «پدرت خیلی قویتر از تو بود. و حال، او مرده است!». پس از اینکه Death، آن دو را آشفتهخاطر رها میکند، Jonathan شروع به صحبت درباره زبانه آتشی میکند که درونش شعلهور شده بود: Jonathan به شدت احساس میکرد که به دلیل نداشتن تمرین کافی، و تنها، گذراندن تمرینات پایه، از آمادگی کافی برخوردار نیست و او پدرش را به بدین منظور و کوتاهی در انجام وظیفهاش که آموزش دادن وی بوده است، مقصر میدانست و از او دلخور بود. پدرش با خود را به کشتن دادن و رها کردن Jonathan به عنوان وارث یک شلاق بیمصرف، تنها باعث تقویت این احساسات شده بود. Charlotte با اشاره به اینکه حتما حکمتی در این باره وجود دارد، او را دلداری میدهد. [CENTER][IMG]http://oi58.tinypic.com/5juyw4.jpg[/IMG] [COLOR=#daa520][SIZE=4][FONT=Old English Text MT]Stella[/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#0000ff][SIZE=4][FONT=Old English Text MT] [/FONT][/SIZE][/COLOR] [/CENTER] آن دو هجوم بردن به نقاشیها را ادامه داده تا بالاخره درون یکی از این تابلوهای بخصوص، به نام Sandy Grave با Brauner به همراه Loretta و دختر دیگرش، Stella که اصلا از رفتار غیرمحترمانه Jonathan خوشش نیامده بود، رو به رو میشوند. حدس آنان، همدست بودن Death با Brauner صحت نداشت: Brauner هیچ قصدی برای احیای Dracula نداشت. او میپرسد، وقتی که ارباب تاریکی بارهای متعددی در تلاش برای کنترل بشریت ناکام مانده، چرا باید انجام یک چنین کاری برایم اهمیت داشته باشد؟ او تنها به خاطر دخترانش، در نظر داشت انسانهایی که باعث به بار آمدن ویرانی و از بین رفتن زیباییها هستند را از روی زمین محو کرده و اقدامی که شاهزاده تاریکی در انجام آن ناموفق بود را خود انجام دهد. Brauner اقرار میکند که Dracula بیشک قدرتمند است، اما او تنها به قلعه نیاز داشت. چراکه قلعه به قول خودش، قدرت ریشهکن کردن انسانها و همینطور تجدید حیات (شوم) دنیا را برایش فراهم مینمود. Brauner راز جدا کردن Dracula از جادویش را کشف کرده بود که آن هم، همان تابلوهای نقاشی بودند و البته نقاشیها تا زمانی فعال هستند که صاحبشان زنده است. با این وجود که دخترانش میخواستند نقاشیها را پاره کنند، اما Brauner آرامش خود را حفظ کرده و آنها را از انجام این کار منع کرده بود؛ با این همه، دردسری جدیتر در رابطه با خدمتکار وفادار Dracula وجود داشت که ممکن بود به مرور زمان، نقشههایشان را به خطر بیندازد. Stella که از صبر کردن خسته شده بود، در Tower of Death منتظر مانده و با رسیدن Jonathan و Charlotte به آنجا، او نیز به آرزویش که ترتیب دادن مبارزهای با آنها بود، میرسد. اما او به تنهایی هیچ حریفی در مقابل آن دو نبوده و به راحتی شکست میخورَد. قبل از اینکه Jonathan کار او را تمام کند، خواهرش Loretta از راه رسیده تا ناجی وی شده و او را به خاطر سرپیچی از دستورات پدر سرزنش کند. با این حال، Loretta قبل از ترک کردن قهرمانان، هشداری برای آنان داشت: اگر آن دو به دشمنی با پدر ادامه دهند، مسلما با مرگ بیرحمانهای مواجه خواهند شد. سپس دو خواهر دوقلو ناپدید شده و پشت سر خود شیئای را از روی فراموشی به جای میگذارند؛ این شی، گردنبندی بود که عکسی از گروهی سه نفره در خود داشت. Wind به همراه Stella و Loretta که قیافهای بیشتر شبیه انسانها داشتند! معنای این عکس، برای Jonathan و Charlotte نامفهوم بود. به همین دلیل، آنها با عجله خود را به ورودی قلعه میرسانند تا سوالاتی که در ذهن داشتند را از Wind بپرسند. Wind با دیدن گردنبند، عاجز از به زبان آوردن حتی یک کلمه شده بود، اما دیگر نمیتوانست از دادن توضیحات طفره رود. او کسی نبود به جز Eric Lecrade، دوست و همپیمان John Morris؛ او پس از ورود به قلعه به منظور پی بردن به دلیل پدیدار شدن آن، توسط Brauner کشته شده بود. دختران درون تصویر، دخترهای او بودند نه Brauner. دختران واقعی Brauner در جریان جنگ جهانی اول کشته شده بودند. در آن روز سرنوشت ساز، دخترها با دنبال کردن پدر خود وارد قلعه میشوند و با پیدا کردن وی در حالی که کشته شده بود، بسیار گرفته و ناراحت میشوند. Brauner که معتقد بود Stella و Loretta تجسّد دوباره دختران خودش هستند، با استفاده از نیروهایش آن دو را تبدیل به خونآشام کرده و وظیفه بزرگ کردنشان را بر عهده گرفته بود. دلیل اینکه Vampire Killer از حمله علیه یکی از دختران، خودداری کرده بود، نیز همین بود. Jonathan درست حدس زده بود، شلاق، خون خاندان Lecarde را حس کرده بود! [CENTER][IMG]http://oi57.tinypic.com/2i6cbci.jpg[/IMG] [/CENTER] Eric میدانست که راز رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش، به دست خاندان Lecarde است، اما او به دلیل حالت شبحواری که داشت، خود، قادر به هیچ کمکی نبود و دخترانش نیز تبدیل به خونآشام شده بودند. Jonathan با اخم بیان میکند: «این شلاق، بیمصرف است. حدس میزنم، وارث بودن من نسبت به این شلاق، از پوچترین و بیمعنیترین لقبها باشد». اگرچه فاش کردن یک چنین اطلاعاتی ممنوع بود، Eric دیگر نمیتوانست مانع آن شود و بگذارد Jonathan و Charlotte در این باور اشتباه خود باقی بمانند که John به موجب زخمهای مهلکی که از مبارزه با Dracula دیده بود، جان باخته است. خیر – John به این خاطر جان خود را از دست داده که به طور مستقیم، عضوی از خاندان Belmont نبود. قدرت حقیقی شلاق تنها در صورتی آزاد میشود که دارنده آن آماده باشد تا بخشی از زندگیاش را به خاطر آن فدا کند. خانواده Lecarde به عنوان یک کلید عمل میکند، بدینگونه که تنها زمانی از آن استفاده خواهد شد که ضروری باشد. متاسفانه، John بیش از حد از شلاق استفاده کرده بود که به قیمت جانش تمام شده بود. این دلیلی است بر آنکه John هیچگاه نتوانست آموزش دادن پسرش را به اتمام برساند؛ رها کردن یک چنین سلاحی در دستان پسرش بسیار خطرناک بود و او ترجیح میداد که Jonathan با ارتقا دادن و اتکا به نیروی جسمانی خود با خطرات مقابله کرده و از شلاق استفاده نکند. طبق گفتههای بهترین دوست John، در آخر، او تنها به دنبال یافتن پسرش بوده است. Jonathan که بسیار رنجیدهخاطر شده بود در شگفت بود که Belmontها چرا دردسر استفاده از شلاق را به خاندان Morris واگذار کردهاند. آنگونه که Eric شنیده بود، جواب این است: Belmontها نمیتوانستند تا فرا رسیدن سال 1999، که تاریخ پیشبینی شده و چرخه مقرّر شده تجدید حیات Dracula بود، باری دیگر، شلاق را به دست گیرند. اما این چرخه مقرّر شده، کجروان را از تلاش برای احیای زودهنگام ارباب تاریکی بازنمیداشت. در این اثنا، یک نفر میبایست با یک چنین تهدیدی مقابله میکرد. امید هنوز رنگ نباخته بود؛ Jonathan میتوانست به نحوی شلاق را به دست بگیرد و از قدرت آن استفاده کند. اما چگونه؟ Charlotte مسلما نقشهای داشت: اگر او میتوانست از جادوی خود برای شکستن نفرین دو خواهر استفاده کند، آنها ملزومات رسیدن شلاق به قدرت واقعیاش را به دست میآوردند. Charlotte پس از یادگیری افسون پاکسازی نفرین، با Eric که امیدوار بود هنوز دیر نشده، مشورت میکند. Eric یک درخواست داشت: اگر آنها در شکستن نفرین موفق شدند، او نمیخواست که دخترانش از حضور او به صورت شبح وار، خبردار شوند. او در واقعیت، مرده بود، خاطرهای که آنها نیاز به تجدید آن نداشتند. و تنها دیدن دخترها از فاصلهای دور و برای آخرین بار، برایش کافی بود. با ادامه راه و رسیدن به ارتفاعات قلعه، این دو با Death درگیر میشوند که برخلاف Brauner، بسیار مشتاق بازگشت Count بود. Death که بیش از حد به خود مطمئن بود، به Jonathan حملهور میشود، اما در کمال تعجب، در به دست آوردن آنچه که تصور میکرد یک پیروزی حتمی است، ناکام میمانَد. او که در جای خود میخکوب شده بود، در تعجب بود که Jonathan چگونه توانسته به یک چنین قدرتی دست یابد که حتی نیازی به قدرت اصلی شلاق نیز نداشته باشد. Death که هنوز تحت تاثیر قرار نگرفته بود، هشدار میدهد: «حد و حدود خود را بشناسید، هنوز وظایفی دارید که انجام دهید». آن دو دوباره با لفاظیهای مبهم و تصنّعی Death گیج و سردرگم میشوند. اما Jonathan، برخلاف Charlotte و در کمال تعجب وی، مصممتر از همیشه میشود. Charlotte و Jonathan به سمت دژ اصلی قلعه حرکت میکنند که توسط یک دیواره جادویی محافظت میشد. این دیواره (نامرئی) از لحاظ فرازمانی دو قسمت را از هم تفکیک کرده بود، بدین معنا که Brauner توانسته بود با موفقیت بین Dracula و نیروهایش جدایی بیندازد. Jonathan تصور میکرد که شاید Eric با آموزش دادن مهارتی جدید به آنها بتواند در این باره کمکی کند؛ و همچنین او سوالی در ذهن خود داشت: آیا پدرش میدانسته که استفاده بیش از حد از Vampire Killer به قیمت جانش تمام خواهد شد. Eric پاسخ را با آنها در میان میگذارد که نه، او نمیدانست. آنها زمانی پی به این مساله برده بودند که چندین بار استفاده از جادوی شفادهنده هیچ نتیجهای نداده و John بهبود نیافته است. Jonathan از روی بدگمانی برایش سوال بود که: آیا پدربزرگش، Quincy Morris که قبل از تولد وی مرده بود، از این ویژگی عجیب مطلع بوده و شلاق را به پدرش داده، یا خیر؟ Eric پاسخ میدهد که «نگران نباش، پدربزرگت بسیار قوی بوده و در عین حال قلبی مهربان و رئوف داشته است». اگرچه این پاسخ، کنجکاوی Jonathan در این مبحث را کاملا فرو نمینشاند، اما جواب خوب و بسندهای بود. مسأله اضطراریتر در آن هنگام این بود که کشیشی که به آندو کمکرسانی میکرد، یعنی Vincent، توسط یک خونآشام گاز گرفته شده بود و در حال طی کردن مراحل اولیه تبدیل شدن به خونآشام بود. Charlotte فورا با استفاده از افسون جدید خود، دست به عمل شده که خوشبختانه جواب میدهد – Vincent از سرنوشتی ناخواسته رهایی مییابد. خبر مهمتر و بهتر این بود که افسون به درستی عمل کرده بود، بنابراین ممکن است برای دختران Eric نیز امیدی وجود داشته باشد. Jonathan و Charlotte میدانستند که حال مقصد بعدیشان کجاست: Master's Keep، جایی که دختران Eric منتظر بودند. [CENTER][IMG]http://oi60.tinypic.com/fl9282.jpg[/IMG] [/CENTER] آنها وارد اتاق دو خواهر شده تا آنها را از حقیقت مطلع سازند. اینکه Brauner آنها را فریب داده بود و وادارشان کرده بوی به نحوی زندگی کنند که خودش دوست دارد. دو خواهر که اصلا تحت تاثیر این حرفها قرار نگرفته بودند، نیروی خود را متمرکز کرده و دو نفری به Jonathan و Charlotte هجوم میبرند. اما آنها قصد هیچگونه حمله متقابلی نداشتند بلکه در عوض Jonathan حواس دو خواهر را پرت میکند تا Charlotte بتواند وردخوانی را کامل کرده و در بهترین حالت، نفرین برداشته شود. افسون کامل شده بود و خوشبختانه نفرین خون آشامیت شروع به محو شدن میکند؛ دو خواهر کاملا بیرمق و ضعیف شده، اما یقیناً مداوا شده بودند. آنها سر عقل آمده و بالاخره میتوانستند نظارهگر حقیقت باشند. آنها Jonathan را به عنوان وارث Vampire Killer شناخته و انگار که داشتند از یک دید دیگر او را میدیدند. خواهران دوقلو از صمیم قلب به دلیل دردسرهایی که به بار آورده بودند، متاسف بودند. همینطور از Charlotte به خاطر قطع امید نکردن از آنها و آزاد کردنشان بینهایت سپاسگذار بودند. اگرچه اندوهگین، اما دو خواهر باید در عوض کاری را انجام میدادند: آن دو میتوانستند در شکست دادن Brauner کمک کنند، که در آن هنگام داشت بر روی یک نقاشی عظیم برای نابودی کل دنیا کار میکرد! دو خواهر توضیح میدهند که اگر دو قهرمان وارد چهار نقاشی نهایی شده و آنها را پاکسازی کنند، قادر خواهند بود که قفل را شکسته و به آخرین نقاشی دسترسی یابند: «کارگاه نقاشی Charlotte .«Brauner تصور میکرد اگرچه به Eric قول دادهاند این مسأله را محرمانه نگه دارند، اما وقتش رسیده که دو خواهر، حقیقت را راجع به پدرشان بدانند. اما مسائل ضروریتری وجود داشت که از اهمیت بالاتری برخوردار بود و Stella درخواست میکند که تا اتمام ماجرا و رسیدگی به مسائل حیاتیتر، هیچ حرفی از پدرشان به زبان نیاورند. Stella و Loretta، راه را باز کرده و مراسمی برگزار میکنند تا قدرت واقعی Vampire Killer فعال شود؛ اگرچه به دلیل عواقب این کار، دو خواهر در این مورد تردید داشتند، Jonathan بیان میکند که او از ریسک و خطرات این کار، آگاه است. به جهت تدوین و تدارک مراسم، Loretta میبایست آخرین حافظه از Belmontها که درون شلاق وجود داشت را تجسم دهد. Jonathan نیز میبایست با این حافظه مبارزه کرده و آن را شکست دهد تا شلاق او را به عنوان صاحب واقعی خود بشناسد و متعاقباً قدرت واقعی آن آزاد شود. این حافظه، بازتابی بود از Richter Belmont که به راستی همانند Belmontها با درندهخویی و به طرز سهمگینی مبارزه میکرد. اگرچه این چالش، سختتر از هر چالشی بود که قبلا با آن مواجه شده بود، بهرحال دیگر وقت، وقت Jonathan بود و حافظه شلاق نیز با حریف خود رو در رو شده و مغلوب آن میشود. Jonathan در بازگشت به نزد خواهران دوقلو، و در جواب به چگونگی مبارزه، به شوخی بیان میکند: «اصلا مشکلی نبود». جوابی که او معمولا برای تمامی مسائل و مشکلات استفاده میکرد. حال Vampire Killer از آنِ او بود تا آن را در هوا تکان داده و به اهتزاز در بیاورد. او با مورد ملاحظه قرار دادن نگرانی دو خواهر، قول میدهد که بیش از حد، از شلاق استفاده نکند. Eric با مطلع شدن از نجات یافتن فرزندانش از نفرینی سهمگین، بسیار خوشحال میشود، اما همانند آنها نگران Jonathan بوده و از عواقبی که ممکن است پیش آید واهمه داشت؛ آنها توافق میکنند که زمان کنار گذاشتن شلاق، پس از اتمام مبارزه نهایی باشد. دو قهرمان به سمت چهار نقاشی آخر هجوم برده و نگهبانان خبیثی را شکست میدهند. حال، تنها یک نقاشی باقی مانده بود و آن دو قرار نبود در پاکسازی آن تنهایی کار کنند. با ورود به این نقاشی، قهرمانان داستان، Stella و Loretta را نیز درون اتاق مشاهده میکنند که ظاهرا حضورشان باعث یأس و ناامیدی پدر قبلیشان شده بود. چیزی که بیشتر باعث عصبانیت او شده بود، اطلاع از درمان شدن دو خواهر بود و اینکه دیگر هیچ دختری نداشت. اگر بحث، بحث پدر بودن بود که Jonathan حال شناخت بهتری نسبت به این قضیه داشت. او به Brauner میگوید که یک پدر هیچگاه از حقهزدن و تقلب به عنوان ابزاری برای پدریکردن استفاده نخواهد کرد. Brauner با ابراز خشم خود به دلیل از دست دادن [I]دوباره[/I] دخترانش، ادعا میکند که ضرر و زیان واقعی را به آندو نشان خواهد داد! او در واقع به واسطه نیروی نقاشی جدیدش میخواست این عمل را انجام دهد. تنها به خاطر نجات دنیا هم که شده، Jonathan طوفان احساسات را مهار کرده و Brauner را که از قدرت قابل ملاحظهای برخوردار بود، مغلوب میسازد. چیزی که قرار بود خبر خوبی باشد، به لطف حضور یافتن Death، که تلاشهای Jonathan را مورد تحسین قرار داده و با آخرین ضربه، کار Brauner را تمام میکند، به زودی زود تبدیل به بدترین خبر میشود. Death مدعی میشود که: «بالاخره از شرّ مداخلهگر (نخود هر آش) راحت شدیم! کارگاه نقاشی باعث جدا شدن تخت پادشاهی که برای احیای Lord Dracula نیاز بود، شده بود». Death فورا از صحنه خارج شده و تنها یک حقیقت مهیب را پشت سر باقی میگذارد. Charlotte با حس کردن جادوی به شدت قدرتمندی که مستقیما از بالای سرش در حال حرکت بود، هیچ شکی نداشت که نیروی قلعه کاملا بازیابی شده و یقیناً این جادو داشت از طریق تالارهای شبحزده قلعه به سمت ارباب افسانهای اش بازمیگشت، همانطور که Death نیز در جریان بود. حال، قهرمانان داستان، باید خود را برای آخرین مصاف آماده میکردند. [CENTER][IMG]http://oi57.tinypic.com/2a4zoxx.jpg[/IMG] [/CENTER] Eric تعجب کرده بود که حتی موانع Brauner نیز در مقابل قدرت Dracula به راحتی منهدم شده بودند. اما Charlotte تصور میکرد که شاید Dracula هنوز کاملا احیا نشده باشد! که در غیر این صورت آنها هیچ چارهای به جز نابودی وی نخواهند داشت. آنان به سرعت خود را به دژ اصلی قلعه میرسانند، جایی که Dracula صبورانه منتظر بود و با ورود قهرمانان، آنها را نایدیده میگیرد. قدرت وی بسیار عظیم و بی حد و حصر بود و Charlotte فورا متوجه میشود که چرا لقب «ارباب تاریکی» را به او دادهاند. Dracula، خسته از تلاشهای Jonathan برای خودنمایی و دعوت به مبارزه، لیوان شراب خود را جلوی آنها پرتاب کرده و بیان میکند: «کافی است این نمایشهای فرعی و کماهمیت. چرا ما قدرت ترکیب شدهمان را نشان ـش ندهیم؟» این کلمات در چشم Death که در مقابله با تیم قهرمانان به Dracula پیوسته بود، ایده بسیار خوبی میآیند. Death و Dracula با هم؟ Charlotte هیچ کتابی در این زمینه نخوانده بود! مبارزه شروع به درگرفتن میکند. دو تن از شرورترین شیاطین در برابر تنها امید بشریت. در جریان مبارزه، Death بالاخره به زمین خورده و به عنوان آخرین اقدام، قدرتهایش را قربانی کرده و با عجله از Dracula درخواست میکند که آنها را جذب کند. فرمانروای تاریکی نیز با خشنودی تمام و با قابلیت ربایش روح (soul-stealing) خود این کار را انجام میدهد. Dracula، روح فرشته سقوط کرده را به عنوان ابزاری برای تغییر شکل به Dracula حقیقی، حریفی بسیار هولناکتر، جذب میکند. Count در هر شکلی که بود، قدرتش برای غلبه کردن بر دو تن از سرسختترین قهرمانان کافی نبود؛ او شکست میخورَد، باز هم شکستی دیگر در صف طولانی شکستها. Jonathan با حالتی از خود راضی بیان میکند: «خیلی بد شد رفیق، [اما بدان] تا زمانی که ما با هم هستیم، تو دیگر احیا نخواهی شد». پس از گذشت قرنهای متوالی، Dracula باز هم قانع نشده بود و مثل همیشه سوگند میخورَد که دوباره باز خواهد گشت. او ادعا میکند که روزی، بالاخره خواهیم دید، چه کسی آخرین لبخند خود را خواهد زد و سپس با تابش پرتویی از نور خورشید تبدیل به خاکستر میشود. [CENTER][IMG]http://oi58.tinypic.com/2qur7v5.jpg[/IMG] [/CENTER] قهرمانان داستان با اطلاع از روال عادی، طبق معمول از قلعه گریخته و از دوردستها، فرو ریختن قلعه را تماشا میکنند. دو خواهر به همراه معذرتخواهی به آنان خوش آمدگویی گفته و بر سر پذیرفتن سرزنش به خاطر اعمالشان، شروع به رقابت با یکدیگر میکنند. تنها حضور یافتن ناگهانی Eric بود که باعث شکستن تنش و فشار روحی به وجود آمده در آن لحظه میشود. با تشخیص Stella به عنوان خواهر بزرگتر، که در این قضیه بیشتر از همه دلواپس و نگران شده بود، Eric زخمهای احساسی او را با درخواستی مبنی بر اینکه در ایفای نقش خود به عنوان خواهر بزرگتر افراط و زیادیروی نکند، تسکین میدهد. Loretta اما همچنان در سکوتی خویشتندارانه بود. Eric از آنها میخواهد که: «زندگی کنید، زندگی که سزاوار آن هستید». او سپس قدردانی خود را نسبت به Jonathan و Charlotte ابراز کرده و به سرعت محو میشود. دو خواهر با صدای بلند، فریاد میزنند: «نــرو!» اما دیگر دیر شده بود؛ Eric قطعا از این دنیا رفته بود. Stella شروع میکند به هق هق گریه کردن، اما در همان هنگام، Loretta که احساساتش را سرکوب کرده بود، بلند شده و قول میدهد که قویتر شود تا خواهر بزرگترش دیگر هیچ وقت مجبور نباشد که نگران و دلواپس او باشد. Jonathan به جهت روحیه دادن به دو خواهر، تاکید میکند که این دقیقا همان چیزی بوده که Eric میخواسته. زمانی که Charlotte و Jonathan شروع به بگو مگو درباره مسائل جزئی میکنند، Stella جلو آمده و دوباره از بابت دردسری که برای همه درست کرده بود، معذرتخواهی میکند. مسلما عذرخواهی وی پذیرفته و او بخشوده میشود. اما آنها در عجب بودند که چه بلایی سر Vincent آمده است؟ آیا او توانسته بگریزد؟ همگی به توافق میرسند که به دنبال او بگردند. کسی که پس از خروج آنها از قلعه، تنها کاری که میتوانست را انجام داده بود، یعنی دنبال کردن قهرمانان در وضعیتی آشفتهوار و همانند یک ترسوی واقعی. [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
داستان، تاریخچه و معرفی بازیها
Castlevania Realm [پست اول خوانده شود.]
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft