Resident Evil : The Umbrella Conspiracy

BEHZAD WESKER

کاربر سایت
Jan 13, 2014
2,053
نام
بهزاد
[FONT=&amp]با سلام
[/FONT]
[FONT=&amp]
دوستان همانطور که اطلاع دارید خانم "استفانی دنیل پری" چند جلد رمان داستان مانند درمورد سری رزیدنت اویل نوشته است.یکی از این رمان ها دسیسه امبرلا نام دارد که با همکاری دوست بسیار خوبم اقای محمد رضا کاشفی ترجمه کردیم.[/FONT]
[FONT=&amp][/FONT]
[FONT=&amp]
[/FONT]
[FONT=&amp]سعی میکنم هر 7 قسمت رمان را در عرض چند هفته بگذارم. چون احتیاج به ویرایش دارد.[/FONT]

[FONT=&amp]
[/FONT]
[FONT=&amp]هر 7 قسمت رمان در پست اول در طول این چند هفته گذاشته خواهد شد.[/FONT]


[FONT=&amp]با تشکر از ناظم محترم اقای سینا مظفری


[/FONT]
[FONT=&amp]پیش درآمد


[/FONT]
RE_TUC.jpg



[FONT=&amp]هفته نامه لاتام[/FONT] (Latham)[FONT=&amp]، دوم ژوئن، 1998[/FONT]
[FONT=&amp]کشف قتل های وحشتناک در راکون سیتی

[/FONT]



[FONT=&amp]روز گذشته جسد تکه تکه شده ی "آنا میتاکی" در انبار متروکی کشف شد. این انبار در نزدیکی خانه مقتول در شمال غرب راکون سیتی واقع است. به این ترتیب میتاکی چهارمین نفر از قربانیان "قاتلان آدم خوار" است که در ماه گذشته در اطراف ویکتوری لیک به قتل رسیده اند. همانند دیگر قربانی ها تکه هایی از جسد میتاکی توسط مهاجمان خورده شده و بررسی ها حاکی از آن است که اثر گاز گرفتی روی این جسد ها با اثر دندان های فک انسان مطابقت دارند[/FONT].
[FONT=&amp]بلافاصله پس از اینکه جسد خانم میتاکی حوالی ساعت 9 دیشب توسط دو دونده کشف شد، رییس پلیس برایان آیرونز در جمع خبرنگاران اعلام کرد که نیروی پلیس راکون سیتی با جدیت مشغول بررسی شواهد و مدارک است و تمام نیرو های خود را برای دستگیری عاملان این قتل های فجیع به کار گرفته است. آیرونز همچنین افزود وی مشغول رای زنی با مقامات شهر است تا بتواند تدابیر امنیتی ویژه ای برای حفظ جان شهروندان انجام بدهد[/FONT].





Brian2.jpg


[FONT=&amp]برایان آیرونز، رئیس پلیس راکون سیتی[/FONT]


[FONT=&amp]در کنار قتل هایی که توسط قاتلان آدم خوار صورت گرفته، در هفته های اخیر چند مورد حمله حیوانات وحشی در جنگل های راکون گزارش شده که متاسفانه همگی آن ها به مرگ قربانی منجر شده اند. شمار قربانی های این حملات مرگبار تا به حال به هفت نفر رسیده[/FONT]...


[FONT=&amp]راکون تایمز، 22 ژوئن، 1998[/FONT][FONT=&amp]وحشت در راکون سیتی[/FONT][FONT=&amp] قربانی ها بیشتر میشوند[/FONT]


[FONT=&amp]صبح امروز اجساد زوج جوانی در پارک ویکتوری کشف شد. دیان راش و کریستوفر اسمیت هشتمین و نهمین قربانی موج خشونتی هستند که از ماه می سال جاری خیابان های شهر را فرا گرفته است[/FONT].
[FONT=&amp]پدر و مادر قربانیان در ساعات پایانی شنبه شب ناپدید شدن فرزندانشان را به پلیس گزارش دادند و اجساد آن ها نزدیک ساعت 2 نیمه شب در ساحل ویکتوری لیک کشف شد. با این که هنوز پلیس اعلامیه ای رسمی درباره این حادثه منتشر نکرده، شاهدان عینی میگویند علایم ظاهری جسد های پیدا شده با جسد قربانیان قاتلان آدم خوار یکی بوده است. هنوز معلوم نیست مهاجمان انسان بوده اند یا حیوانات وحشی[/FONT].

[FONT=&amp]به گفته نزدیکان هر دو قربانی، زوج جوان قصد داشتند به دنبال "سگ های وحشی"ای بگردند که اخیرا در حوالی پارک جنگلی دیده شده اند و میخواستند با عبور از محدوده های مجاز جنگل، این حیوانات را مخفیانه و از نزدیک مشاهده کنند[/FONT].
[FONT=&amp]قرار است امروز بعد از ظهر شهردار هریس کنفرانسی خبری داشته باشد و احتمال میرود اخباری در ارتباط با وقایع ناگوار اخیر به مردم شهر اعلام کند.[/FONT]


[FONT=&amp]سیتی ساید، 21 ژوییه، 1998[/FONT][FONT=&amp]نیروهای ویژه و گروه نجات "استارز" برای نجات راکون سیتی اعزام شدند

[/FONT]


[FONT=&amp]پس از گزارش ناپدید شدن سه کوه نورد در جنگل راکون که اوایل این هفته منتشر شد، مقامات شهر سرانجام تصمیم گرفتند جاده شماره 6 در کوه پایه های آرکلی را مسدود کنند. رییس پلیس آیرونز دیروز اعلام کرد گروه استارز در ماموریتی تمام وقت برای نجات کوه نورد ها اعزام خواهد شد و هم چنین این گروه تا روشن شدن راز جنایت ها با نیروی پلیس راکون هم کاری می کند[/FONT].

[FONT=&amp]رییس پلیس آیرونز که خود زمانی عضو گروه استارز بوده امروز در مصاحبه ای تلفنی با سیتی ساید گفت: " هم اکنون باید از کمک حرفه ای مردان و زنان با استعداد نیرو های ویژه و گروه نجات استارز استفاده کنیم. در کم تر از دو ماه نٌه قتل و دست کم پنج گزارش از افراد گم شده داشته ایم که همگی در حوالی جنگل راکون رخ داده اند. بر همین اساس نتیجه گرفتیم که عاملان این جنایت ها احتمالا در محدوده ویکتوری لیک مخفی شده اند و گروه استارز میتواند از پس ردیابی و یافتن آن ها برآید[/FONT].


[FONT=&amp]آیرونز در پاسخ به این سوال که چرا تا به حال از کمک استارز استفاده نشده تاکید کرد گروه استارز از همان ابتدا با نیرو های پلیس راکون همکاری داشته اند، اما از این پس قصد دارند به صورت تمام وقت با پلیس کار کنند[/FONT].
[FONT=&amp]گروه استارز یا همان "نیروهای ویژه و گروه امداد" در سال 1967 با بودجه خصوصی گروهی از کارمندان سابق [/FONT]FBI [FONT=&amp]و سیا تاسیس شد تا با آموزش نیروهای ویژه، علیه گروه های تروریستی زیرزمینی فعالیت کنند[/FONT].



S_T_A_R_S_logo.png



[FONT=&amp]استارز زیر نظر فرمانده سابق "آژانس دفاع و امنیت ملی" یعنی مارکو پالمیری به سرعت فعالیت های خود را گسترش داد و نیروهای خود را برای انجام ماموریت های خطیری از جمله مقابله با گروگان گیری، شکستن قفل های امنیتی و سرکوب شورش های خیابانی آموزش داد. نیروهای استارز به گونه ای سازمان دهی شده اند که هر شعبه میتواند مستقل عمل کند و در بیش تر مواقع به کمک نیروهای محلی پلیس برود. نیروی استارز در سال 1972 در نتیجه تلاش گروهی از تجار شهر شعبه ای هم در راکون سیتی تاسیس کردند و در حال حاضر به فرماندهی سروان آلبرت وسکر که شش ماه پیش به این شعبه منتقل شد کار میکنند[/FONT].



wesker_pachi.png


[FONT=&amp]آلبرت وسکر فرمانده استارز[/FONT]


قسمت اول - بخش اول

59736_504178342980175_1020697943_n.jpg


[FONT=&amp]جیل ولنتاین[/FONT]

ای بابا !
ساعت را نگاه کرد. فنجان را برداشت و به آشپزخانه رفت. وسکر تلفنی خبر داده بود جلسه سر ساعت 19 برگزار میشود. یعنی که جیل حدود 9 دقیقه وقت داشت تا مسیر 10 دقیقه ای تا محل جلسه را رانندگی کند، جای پارک مناسبی پیدا کند، و در سالن جایی برای نشستن بیابد. از وقتی که استارز وارد پرونده شده بود این اولین جلسه توجیهی به حساب میامد، اولین جلسه درست و حسابی از وقتی که جیل به راکون منتقل شده بود و حالا جیل تاخیر داشت.
خیلی هم عجیب نیست. تو این همه سال احتمالا بار اوله که دل ام میخواد خوش قول باشم، واسه همین همه کارا لحظه آخر قاطی شدند.

غرغر کنان به طرف سینک آشپزخانه رفت. از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر حاضر نشده. جسله درمورد آن پرونده بود، پرونده لعنتی. پس از صبحانه، پرونده های بایگانی شده پلیس را برداشته بود و به این امید که چیزی در آن ها بیابد که از چشم پلیس مخفی مانده، همه را خط به خط خوانده بود. اما با سپری شدن ساعت های روز، جیل هم ناامید تر شده بود، چون چیز جدیدی دستگیرش نشده بود.
محتویات فنجان را در سینک خالی کرد و با دست دیگرش کلید ها را گرفت. کلید های خیس و داغ را به شلوار جین اش مالید تا تمیز شوند و در همان حال به طرف در خروجی دوید. خم شد تا کاغذهای پرونده را از روی زمین جمع کند که چشم اش به عکس رنگی براقی افتاد که بالای همه کاغذها افتاده بود.

وای، دختر بچه ها...

عکس را برداشت. با اینکه میدانست فرصت ندارد نمی توانست از چهره های خون آلود و دل خراش دختر بچه ها چشم بردارد. تنش و خستگی چند روز اخیر ناگاهان خودشان را نشان داد و جیل چند لحظه در همان حالت ماند. بکی و پریسیلا مک گی نه و هفت ساله بودند. جیل صبح هم این عکس ها را دیده بود و به خودش گفته بود چیزی از آن دستگیرم نمی شود.. ... واقعا؟ هنوز میخوای برای خودت فیلم بازی کنی یا میخوای اعتراف کنی که حالا همه چی فرق کرده؟ از روزی که اونا مردن فرق کرد.

وقتی به راکون منتقل شد نگرانی زیادی داشت. حس خوبی راجع به این اتفاق نداشت و حتی نمی دانست در استارز بماند یا نه. کارش را خوب بلد بود، اما فقط به خاطر دیک وارد این کار شده بود. بعد از آن حادثه جیل تحت فشار زیادی بود تا کار را رها کند.

با این که زمان زیادی گذشته بود، اما پدرش هنوز اصرار میکرد و بار ها و بار ها به جیل میگفت دلش نمیخواهد یک نفر دیگر از اعضای خانواده ولنتاین را در زندان ببیند. حتی یک بار اعتراف کرد که در تربیت جیل اشتباه کرده. اما با توجه به گذشته جیل و دوره های آموزشی ای که گذرانده بود، دست اش برای انتخاب شغل چندان باز نبود. حداقل استارزی ها از مهارت های او استفاده میکردند و کاری هم نداشتند این مهارت ها را چطور کسب کرده. حقوق اش خوب بود و آن حس ریسکی که جیل دوست داشت در این شغل پیدا میشد. البته مدتی هم شغل اش را به کاری ساده و معمولی تغییر داد تا ببیند میتواند با این سبک زندگی کنار بیاید و پدرش را هم خوشحال کند یا نه.

با این حال اساب کشی به راکون برایش سخت تر از حد انتظارش بود. برای اولین بار پس از زندانی شدن دیک، جیل احساس تنهایی میکرد. کار کردن برای قانون به نظرش مسخره میامد. دختر دیک ولنتاین در خدمت قانون و عدالت ! دلش برای گروه آلفای خودشان تنگ شده بود. احمقانه این که این اواخر تصمیم جدی گرفته بود استارز را رها کند و دوباره به همان زندگی آرام قبلی برگردد...


تا این که آن دو دختر بچه ای که آن طرف خیابان زندگی میکردند یک روز در خانه اش را زدند و با صورت غمگین و چشم های پر از اشک از او پرسیدند که آیا واقعا پلیس است. پدر و مادرشان سر کار بودند و دختر ها نمی نوانستند سگ شان را پیدا کنند.بکی لباس مدرسه سبز تنش بود و پریس کوچک با لباس راحتی بیرون آمده بود. هر دو خجالتی به چشم میامدند.

سگ در باغچه یکی از همسایه ها گیر کرده بود و جیل بدون هیچ مشکلی برش گرداند. به همین راحتی جیل دو دوست جدید هم پیدا کرد. خواهر ها به سرعت با جیل انس گرفتند. بعد از مدرسه برایش گل میاوردند. آخر هفته ها در باغچه اش بازی میکردند و شعر هایی را که در مدرسه یاد گرفته بودند برای جیل می خواندند. دختر ها تنهایی جیل را پر نمی کردند، اما حضورشان باعث شد جیل فکر استعفا و برگشتن به خانه را کمابیش فراموش کند. برای اولین بار در بیست و سه سال گذشته، جیل احساس میکرد عضو جامعه ای است که در آن زندگی و کار میکند.

شش هفته پیش بکی و پریس با پدر و مادرشان به پارک ویکتوری رفته بودند. در پیک نیک، دختر ها از خانواده جدا شدند و از آن موقع به بعد بکی و پریس را به عنوان اولین قربانیان قاتلان آدم خوار می شناختند.
عکس در دست جیل میلرزید. بکی به پشت روی زمین افتاده بود. چشم هایش بی حالت به آسمان زل زده بودند و حفره چندش آوری روی شکمش به چشم میخورد. پریس با بازو هایی باز کنارش افتاده بود. تکه های گوشت وحشیانه از بازو و پا های ظریفش کنده شده بودند. شکم هر دو دریده شده بود و پیش از اینکه خونی از بدنشان خارج شود، قلب شان به خاطر شوک روحی شدید از حرکت ایستاده بود. هیچکس صدای جیغ شان را نشنیده بود...



بسه دیگه ! اونا الان مرده ان، حالا وقتشه که یه کاری براشون بکنی!

جیل کاغذ ها را توی پوشه گذاشت و بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. بوی چمن های تازه زده شده در هوای گرم عصر پیچیده بود. صدای پارس خوش حال سگی لا به لای جیغ شادمان چند کودک از یکی از خانه های اطراف میامد.
با عجله به طرف اتوموبیل هاچ بک نه چندان تر و تمیزی رفت که جلوی خانه پارک بود. سعی کرد به سکوت آزار دهنده خانه مک گی ها توجه نکند.

ماشین را روشن کرد و تا جایی که میتوانست در خیابان ها با سرعت رانندگی کرد. نیازی نبود خیلی نگران کودکان و حیوانات خانگی باشد. از وقتی حوادث تلخ راکون شروع شده بودند، مردم کودکان و حیوانات شان را داخل خانه نگه میداشتند. حتی در طول روز.

در بزرگراه 202 رانندگی میکرد و هوای گرم و مرطوبی از شیشه ماشین داخل میشد و مو هایش را بهم میریخت. حس خوبی داشت، احساس میکرد از کابوسی ترسناک خلاص شده. تا میتوانست پایش را روی پدال گاز فشار میداد و در هوایی که رو به تاریکی میرفت در خیابان های خلوت شهر رانندکی میکرد.

زندگیش با اتفاقاتی که در راکون سیتی میفتاد گره خورده بود، یا از سر تقدیر یا از بخت بد. دیگر وانمود نمیکرد که بخاطر سابقه دزدی نهایت سعیش را میکند تا از زندان دور بماند، یا طوری رفتار میکند که پدرش از او راضی باشد و هر کاری هم که استارز میگفت انجام نمی داد. مهم اتفاقاتی بود که برای بچه ها افتاده بود. دختر ها وحشیانه کشته شده بودند و قاتل ها هنوز راست راست راه میرفتند.

باد کاغذ های لای پوشه را بهم میریخت؛ کاغذ هایی که اطلاعات مربوط به قربانیان روی آن ها درج شده بود. بکی و پریسیلا هم بین شان بودند. جیل دست راستش را روی کاغذ ها گذاشت تا باد آن ها را نبرد و با خود قسم خورد به هر قیمتی که شده قاتلان را پیدا کند. گذشته و آینده اش دیگر مهم نبود، حالا آدم دیگری شده بود ... و تا جنایت کارانی که آن بلا را سر دختر بچه های معصوم آوردند به سزای اعمالشان نرسند، آرام نمیگرفت.



[FONT=&amp] قسمت اول - بخش دوم[/FONT]

هی، کریس!
کریس از دستگاه فروش نوشیدنی روی برگرداند و "فارست اسپه یر" را دید که با گام های بلند به سمت او میاید. لبخند پهنی روی صورت آفتاب سوخته و بچگانه اش نقش بسته بود. فارست در واقع چند سالی از کریس بزرگ تر بود اما با مو های بلند، کت جین طرح دار و خال کوبی روی بازوی چپ به شکل جمجمه ای که سیگار میکشد، همچنان به پسری نوجوان و یاغی می مانست. فارست همچنین بهترین مکانیکی بود که کریس به عمرش دیده بود.


ForestSpeyer.jpg


[FONT=&amp]فارست اسپه یر


[/FONT]
603478_578971558789366_1199361930_n.jpg


[FONT=&amp]کریس ردفیلد[/FONT]


هی فارست ! چطوری؟ چه خبرا؟ کریس یک قوطی نوشابه از حفره پایینی دستگاه برداشت و به ساعتش نگاه کرد. هنوز چند دقیقه به شروع جلسه مانده بود. با خستگی به فارست که به طرفش میامد لبخند زد. فارست مقابلش ایستاد. چشم های آبی رنگش می درخشیدند. دستش پر از تجهیزات میدانی مانند کوله، فانسقه و جلیقه جنگلی بود.
وسکر به مارینی دستور داده زودتر برن و گشتن رو شروع کنن. گروه براوو داره اعزام میشه. فارست هیجان زده بود اما لهجه آلاباماییش همچنان او را بیخیال نشان میداد. تجهیزاتی را که به دست داشت روی نیمکتی گذاشت که برای استفاده مراجعه کننده ها کنار راهرو گذاشته بودند.
اخم های کریس در هم رفت. کی میرین؟
همین الان. به محض این که هلی کوپتر رو گرم کنم. فارست در حین صحبت جلیقه ضد گلوله ای روی تی شرتش پوشید.
شما آلفاها بشینین و یادداشت بردارین، ما میریم آدم خورا رو نفله کنیم برگردیم!

اگه اعتماد به نفس استارز ها رو ازشون بگیری هیچی نیستن!
آها... که اینطور. فقط مواظب خودتون باشین. باشه؟ به نظر من جریان خیلی گنده تر از چیزیه که ما فکر میکنیم
تو که خودت میدونی.
فارست موهایش را عقب داد و فانسقه را دور کمرش بست. انگار حواسش به حرف های کریس نبود. همه فکر و ذکرش ماموریتی بود که تا چند لحظه دیگر به آن اعزام میشد. کریس تصمیم گرفت چیز دیگری به فارست نگوید. فارست حرفه ای بود و نیازی نبود کریس به او بگوید مواظب خودش باشد.
مطمئنی کریس؟ به نظرت بیلی هم خیلی مواظب بود

کریس آه کشید و دستی به پشت فارست کوبید و به طرف راه پله حرکت کرد. تعجب کرده بود که چرا وسکر دو گروه را جدا جدا اعزام کرده است. در سازمان استارز فرستادن گروه های کم تجربه تر برای شناسایی اولیه موقعیت عادی بود، اما به نظر کریس ماموریت امروز آن ها اصلا عادی نمی آمد. تعداد جسد های کشف شده به خودی خود نشان میداد باید خیلی بیشتر از این ها دقت کنند. استارز با یک مجموعه جنایت سازمان یافته رو به رو بود و همین کافی بود که وضعیت آماده باش نوع یک اعلام شود. اما وسکر هنوز طوری رفتار میکرد که انگار با یک مانور تمرینی طرف است.

هیشکی نمیفهمه؛ هیشکی بیلی رو نمیشناخت...

کریس دوباره یاد تماس تلفنی بیلی افتاد. بیلی از دوستان قدیمی کریس بود که آخر یکی از شب های هفته پیش تلفن غیر منتظره ای زده بود. مدت ها بود از بیلی خبر نداشت، فقط میدانست به عنوان محقق در آمبرلا کار میکند. شرکت آمبرلا غولی در زمینه دارو سازی بود و تنها عامل رونق اقتصادی راکون محسوب میشد.




149372_324645980969526_1805385762_n.jpg

بیلی آدمی نبود که اهل کار های مشکوک باشد، اما صدای وحشت زده آن شبش از پشت تلفن حسابی کریس را نگران کرد. بیلی یک سری حرف های به ظاهر بی ربط زده بود و گفته بود که زندگیش در خطر است، زندگی همه در خطر است. با کریس در یک رستوران محلی در حاشیه شهر قرار گذاشت، قراری که هیچ وقت به آن نرسید. از آن شب به بعد هیچکس از بیلی خبری نداشت.
کریس در بی خوابی های شبانه اش بارها و بارها این اتفاق را در ذهن اش مرور کرده بود . متقاعد شده بود که ناپدید شدن بیلی ریطی به قتل های فجیع راکون دارد. اتفاقات بزرگی پشت پرده در جریان بودند و مطمئن بود که بیلی چیزی می دانست.در بازرسی پلیس از آپارتمان بیلی هیچ چیز مشکوکی به دست نیامده بود.اما غریزه ی کریس میگفت که دوست اش مرده، و احتمالا به دست کسی که نمیخواسته بیلی حرف بزند.
فقط منم. آیرونز که براش مهم نیست و بقیه ی بچه ها هم فکر میکنن بخاطر گم شدن بیلی الکی ناراحتم.

با راه رفتن در راهرو صدای برخورد پوتین هایش به زمین در ساختمان می پیچید. سعی میکرد فکر های بی خود را از سرش خارج کند.باید تمرکز میکرد تا ببیند برای یافتن دلیل اصلی نا پدید شدن بیلی چه کار میتواند بکند. اما خستگی اجازه ی تمرکز فکری به اون نمی داد. بی خوابی های شبانه ، کار خودشان را کرده بودند. شاید هم خستگی روی تصمیم گیری هایش اثر گذاشته بود و نمی توانست به قتل های اخیر از زاویه ی درست نگاه کند ...
با نزدیک شدن به دفتر استارز به خودش فشار آورد تا دیگر به چیزی فکر نکند. مصمم بود تا با فکر باز در جلسه شرکت کند. صدای وز وز مهتابی ها در راهرو دراز اداره پلیس به گوش میخورد. ساختمان پلیس راکون معماری کاملا کلاسیکی داشت. کف راهرو ها موزاییکی بود. در و پنجره ها چوبی بودند و با وجود پنجره های زیاد ساختمان همه جا نورگیر بود.
در دوران کودکی کریس از ساختمان فعلی اداره پلیس به عنوان تالار اجتماعات استفاده میشد. با زیاد شدن جمعیت شهر در چند سال اخیر، ساختمان تبدیل به کتابخانه ای بزرگ شد. چهار سال پیش هم کتابخانه را تبدیل به اداره پلیس کردند. در تمام این سال ها همیشه در بخشی از این ساختمان، ساخت و ساز و بنایی جریان داشت.
در اتاق استارز باز بود. صدای نامفهموم کسانی که داخل اتاق بودند از بیرون شنیده میشد. صدای رییس پلیس آیرونز که به گوش کریس خورد لحظه ای درنگ کرد. از نظر کریس، آیرونز سیاستمداری از خود راضی بود که فقط به منافع شخصی فکر میکرد و خودش را بجای پلیس ها جا زده بود. خیلی ها می دانستند که آیرونز در فعالیت های غیرقانونی زیادی دست دارد. حتی در سال 94 بخاطر رسوایی محله سایدر به دادگاه کشیده شد اما کسی نتوانست متهم اش کند. کسانی که آیرونز را از نزدیک می شناختند شک نداشتند که بیگناه نیست.

کریس سر تکان داد و سعی کرد به صدای چاپلوسانه آیرونز گوش کند. اصلا نمی توانست بپذیرد که آیرونز زمانی فرمانده استارز راکون بوده. بدتر از آن پذیرفتن این بود که آیرونز بخواهد زمانی شهردار شهر بشود.
آیرونز ازت متنفره ردفیلد و این اصلا به نفع ات نیست.
کریس خوش نداشت با آدم های اطرافش درگیر شود و آیرونز راه دیگری جز این برای برقراری ارتباط با اطرافیان بلد نبود. تنها نکته مثبت آیرونز این بود که کارش را بلد بود. آیرونز مدرک آموزش نظامی داشت. کریس قیافه خشک و بی احساسی به خود گرفت و وارد دفتر کوچک و شلوغ استارز شد.

ری و جوزف پشت میز تازه کار ها نشسته بودند و داشتند انبوهی از کاغذ و پرونده را مرور میکردند. براد ویکرز، خلبان گروه آلفا، به صفحه نمایش رایانه اش خیره شده بود و قهوه میخورد. در طرف دیگر اتاق سروان وسکر به صندلی تکیه داده بود. دست ها را پشت سر گذاشته بود و به آیرونز نگاه میکرد و لبخندی سردی تحویلش میداد. در طرف دیگر میز وسکر، آیرونز نشسته بود و بدن چاق اش را به طرف وسکر خم کرده بود و چیز تعریف میکرد. دست راست آیرونز روی سیبیل های چخماقی اش بود و مرتب شان میکرد.



247548_578574432162412_533459303_n.jpg


[FONT=&amp]بری برتن[/FONT]

Joseph_frost.jpg

[FONT=&amp]جوزف فراست[/FONT]

brad_vickers.png

[FONT=&amp]براد ویکرز[/FONT]

منم بهش گفتم برتولوچی عزیز، یا هرچی که من بهت میگم چاپ کن چاپ میکنی یا دیگه هیچ خبری از این اداره به شما مخابره نمیشه! بعدش گفت ...
کریس! وسکر با صدا زدن نام کریس صحبت آیرونز را قطع کرد. چه خوب شد اومدی. فکر کنم وقتش باشه جلسه رو شروع کنیم
آیرونز به کریس نگاه کرد. کریس سعی کرد چهره بی احساسش را حفظ کند. وسکر هم زیاد آیرونز را تحویل نمیگرفت. صرفا سعی میکرد احترامش را حفظ کند. از برق چشم های وسکر معلوم بود که برایش مهم نیست بقیه این موضوع را میدانند یا نه.
کریس وارد دفتر شد و پشت میزش که با میز کن سالیوان مشترک بود ایستاد. سالیوان یکی از اعضای گروه براوو بود. از آنجایی که هر گروه به صورت شیفتی کار میکرد ساعت کارشان باهم تداخل نداشت و نیازی به استفاده از فضای بیشتری نبود.




kenethsulivan3.png


[FONT=&amp]کن سالیوان[/FONT]​
بطری نوشابه توی دستش را روی میز گذاشت و به وسکر نگاه کرد.
داری براوو رو اعزام میکنی؟
وسکر با آرامش به کریس نگاه کرد. دست ها را روی سینه گره زد و گفت: روند عادی کاره کریس.
اخم های کریس دوباره در هم رفت. روی صندلی نشست و پاسخ داد: بله، اما با توجه به حرفایی که هفته پیش باهم زدیم فکر کردم
آیرونز صحبت کریس را قطع کرد: من دستور دادم، ردفیلد. میدونم عقیده داری پشت این قضایا یک گروه شیطان پرستی مخفی وجود داره، اما هیچ دلیلی نداره که بخوایم از روند عادی کار دور شیم

کریس به زود لبخند زد، میدانست که این کار آیرونز را تحریک میکند. حتما همینطوره قربان. نیازی نیست شما تصمیم هاتون رو برای من تشریح کنین
یرونز لحظه ای به کریس زل زد. از چشم هایش معلوم بود میخواهد واکنش نشان بدهد، اما این واکنش هر چه بود بروز داده نشد. آیرونز برگشت و به وسکر گفت: وقتی براوو برگشت یک گزارش کامل میخوام. اگه با من کاری نداری فعلا برم
وسکر سری تکان داد: موفق باشید

آیرونز از کنار کریس رد شد و از اتاق بیرون رفت. کمتر از یک دقیقه بعد بری شروع کرد: فکر کنم امروز بجای ناهار پهن خورده بود. شاید بد نباشه پول بذاریم برای عید براش مسهل بخریم؟

جوزف و برد خندیدند اما کریس نمیتوانست به این شوخی بی مزه بخنددد. آیرونز سوژه خنده بود اما تصمیم های اشتباهش در این ماموریت هیچ خنده دار نبودند. استارز باید از همان اول برای کمک به نیروی پلیس وارد قضیه میشد.

کریس به وسکر نگاه کرد. از صورت خشک و بی احساس وسکر نمیشد چیزی فهمید. تنها چند ماه بود که وسکر فرمانده استارز راکون شده بود. شعبه مرکزی استارز در نیویورک او را به راکون منتقل کرده بودند و در این مدت کریس نتوانسته بود ذره ای وسکر را بشناسد.
فرمانده جدید همانی بود که همه میگفتند: آرام، حرفه ای، باحال؛ اما به نظر کریس همیشه حواس وسکر جای دیگری بود. به نظر میامد هرگز به اتفاقاتی که پیش چشم اش میفتد توجهی ندارد.

وسکر نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد: (( متاسفم کریس. میدونم که دلت میخواست ماموریت جور دیگه ای پیش بره. اما آیرونز هیچ اختیاری به تو نداده))
کریس سرش را تکان داد. میدانست وسکر هم اختیاری ندارد. وسکر میتوانست به آیرونز مشاوره بدهد، اما در نهایت دستور اصلی از طرف آیرونز صادر میشد. تقصیر شما نیست.

بری به طرفشان آمد. با یک دست ریش کوتاه قرمز رنگش را مرتب میکرد. بری برتون 180 سانتی متر قد داشت و بدنش مانند کامیون بود. تنها عشقش در زندگی بعد از خانواده و کلکسیون سلاح، بدن سازی بود و اثر آن از ظاهرش کاملا پیدا بود.
سخت نگیر، کریس. همین که مشکلی پیش بیاد مارینی بهمون خبر میده. آیرونز میخواد یکم حال تو بگیره

کریس به تایید سر تکان داد، اما ته دلش از این وضعیت ناراحت بود. انریکو مارینی و فارست اسپه یر تنها سربازان با تجربه گروه براوو بودند. کن سالیوان مامور اکتشاف خوبی بود اما با همه دوره های آموزشی استارزی که دیده بود، حتی نمیتوانست یک دیوار را نشانه بگیرد. ریچارد آیکن هم مهندس مخابرات کارکشته ای بود اما او هم تجربه میدانی زیادی نداشت.




8585840.png

[FONT=&amp]انریکو مارینی[/FONT]​

richard.jpg


[FONT=&amp]ریچارد آیکن

[/FONT]​
[FONT=&amp]

آخرین عضو گروه براوو ربکا چیمبرز بود. ربکا تنها سه هفته پیش به استارز پیوسته بود و میگفتند در زمینه امداد و کمک های اولیه نابغه است. کریس یکی دو بار ربکا را دیده بود و به نظرش دختر باهوشی میامد. اما هرچه باشد ربکا هنوز خیلی جوان بود[/FONT]


480753_532897933429702_200401848_n.jpg


[FONT=&amp]ربکا چیمبرز

[/FONT]​
[FONT=&amp]کافی نیست. حتی اگه همه مون هم باهم باشیم به نظرم کافی نیست.
کریس نوشابه اش را باز کرد اما لب نزد. سعی میکرد بفهمد علیه چه چیزی ماموریت دارند. آخرین جملات بیلی از پای تلفن در ذهنش طنین انداز شدند.
میخوان منو بکشن، کریس! میخوان هر کیو که اطلاعات داره بکشن! همین الان بیا رستوران امی. اونجا همه چیو بهت میگم

احساس خستگی دوباره به کریس غلبه کرد. بی هدف به رو به رو ذل زد. به این فکر میکرد که آیا ممکن است قاتلان آدم خوار تنها بخشی از یک توطئه پنهان باشد؟
بری مدتی کنار میز کریس این پا و آن پا کرد تا چیزی به او بگوید. اما به نظر نمیرسید کریس حال و حوصله صحبت داشته باشد. بری پشیمان شد و پیش جوزف برگشت تا پرونده ها را مرور کند. کریس پسر خوبی بود اما گاهی زیادی سخت میگرفت. بری مطمئن بود که نوبت اعزام شان برسد حال کریس بهتر میشود.

چه هوای گرمی! قطرات بی پایان عرق از روی گردنش به پایین سر میخوردند. سیستم تهویه هوا طبق معمول خراب بود. با اینکه در ورودی را باز گذاشته بودند، گرما همچنان بیداد میکرد.
پیداش کردی؟

جوزف سرش را از روی پرونده ها بلند کرد و لبخندی زد. (( شوخی میکنی؟ چیو باید پیدا کنم؟ چیزی نیست. انگار یه نفر نشسته و با دقت قایمش کرده ))
بری نشست و پرونده ها را نگاه کرد.
((شاید جیل پیداش کرده باشه. دیشب که داشتم میرفتم هنوز اینجا بود و داشت گزارش بازجویی شاهد ها رو برای دفعه صدم میخوند))

براد پرسید: شما دو تا دنبال چی میگردین حالا؟

بری و جوزف هر دو باهم به براد نگاه کردند که همچنان پشت صفحه نمایش نشسته بود و هدست به گوش داشت. براد داشت پیشرفت گروه براوو را نگاه میکرد و به نظر میامد دیگر حسابی حوصله اش سر رفته.
جوزف جواب داد: (( بری میگه نقشه قصر اسپنسر یه جایی تو این پرونده ها هست. ظاهرا یه مجله معماری این نقشه ها رو قبلا منتشر کرده. )) با گفتن این حرف جوزف نگاهی به بری انداخت و ادامه داد: (( البته من فکر میکنم بری یه خورده توهم زده باشه. به هر حال میگن هرچی سن آدم میره بالا راحت تر چیزا رو فراموش میکنه))

[/FONT][FONT=&amp]
[/FONT]​
391186_453803667984018_768284485_n.jpg



[FONT=&amp]قصر اسپنسر

[/FONT]
[FONT=&amp]بری با لبخند جواب داد: (( کوچولو، بری میتونه چنان اردنگی ای بهت بزنه که در زمان پرت شی جلو و یهو بری هفته دیگه))
جوزف با چهره جدی گفت: (( آره اما اگه این کار رو بکنی بعدش یادت میاد؟ ))

بری زد زیر خنده و سرش را تکان داد. بری 38 ساله بود اما با این حال 15 سال از خدمتش در استارز میگذشت. همین مدت خدمت او را ارشد ترین عضو گروه کرده بود. خیلی ها بخاطر ارشد بودنش به او متلک می انداختند، یکی از این افراد جوزف بود.
براد ابرویی بالا انداخت و گفت: (( قصر اسپنسر؟ چرا نقشه های قصر باید تو مجله چاپ بشن؟))

بری جواب داد: (( شما بچه ها باید اول برین تاریخ بخونین بعد بیاین اینجا. قصر اسپنسر رو جورج ترور طراحی کرده، درست قبل از اینکه یهو ناپدید بشه. ترور از اون معمارهایی بود که برای طراحی برج تو واشنگتن رو دست میبردنش. در واقع اسپنسر سر همین ناپدید شدن ترور قصر رو تعطیل کرد. میگن بعد از این که ترور قصر رو ساخت زد به سرش و اونقدر توی اتاق های قصر چرخید تا از گشنگی مرد. ))
براد خندید اما کمی ناراحت به نظر میرسید. (( چرته! من که تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم))

جوزف چشمکی به بری زد. (( نه، واقعیه! الان روح عذاب کشیده ترور داره توی قصر قدیمی پرسه میزنه. حتی شنیدم شبا اگه بری اونجا صداشو میشنوی که میگه برااااااد ویکرز رو برام بیاریـــــــــن!))
صورت براد سرخ شد. (( ها ها ها! خیلی بامزه ای فراست))

بری سر تکان داد و خندید. به این فکر میکرد که براد چطور توانسته خودش را غضو گروه آلفا کند. براد قطعا بهترین هکری بود که در استارز کار میکرد و در خلبانی نظیر نداشت، اما زیر فشار استرس اصلا نمی توانست کار کند. جوزف به او لقب براد ترسو داده بود و با این که اعضای استارز معمولا پشت سر هم حرف نمیزدند، اما همه با جوزف موافق بودند.

براد که هنوز صورتش قرمز بود از بری پرسید: (( پس به همین دلیل اسپنسر تعطیلش کرد؟ ))
بری شانه بالا انداخت. (( شک دارم. قصر قرار بود یه جور مکان استراحت برای مهمونای ویژه آمبرلا باشه. ترور موقعی غیبش زد که قرار بود قصر افتتاح شه. اما

اسپنسر کلا سازمان مرکزی آمبرلا رو به اروپا منتقل کرد. یادم نیست کدوم کشور. واسه همین قصر تعطیل شد و کسی ازش استفاده نکرد. احتمالا از نظر آمبرلا قصر اسپنسر فقط چند میلیون دلار ناقابل بوده که ریختن سطل آشغال))
جوزف با طعنه گفت: (( دقیقا. نیست که ممکنه آمبرلا با این خسارت ها ورشکست شه))

درست میگفت. اسپنسر اگر هم دیوانه بود، آنقدر پول و اعتبار داشت که هر آدمی را که بخواهد بخرد. آمبرلا تنها یکی از شرکت های تحقیقاتی داروسازی اسپنسر بود. حتی سی سال پیش هم از دست دادن چند میلیون دلار هیچ مشکلی برایش پیش نمی آورد.
جوزف ادامه داد: (( به هر حال، آمبرلا به آیرونز گفته که آدم هاشو فرستاده به قصر اسپنسر و همه جاشو گشتن و هیچ خبری نبوده. کسی به زور وارد نشده و مورد مشکوکی هم ندیدن. ))
براد پرسید: (( پس چرا دنبال نقشه هاش میگردین؟))
این بار کریس جوابش را داد. صورت جوان و پر انرژی کریس در یک آن تبدیل شد به صورت کسی که بار سنگینی به دوش میکشد. بری از ورود کریس به بحث جا خورد.

((اول اینکه قصر تنها جایی تو جنگله که پلیس اونجا رو کامل نگشته و قصر اسپنسر عملا درست وسط محدوده جنایت های ماست. دوم اینکه هیچ وقت نباید به حرف مردم اعتماد کرد))

براد اخم کرد: (( اما اگه آمبرلا آدماشو فرستاده اونجا ))
صدای وسکر بلند شد و اجازه نداد کریس جواب بدهد. (( خب بچه ها. به نظر میاد که خانم ولنتاین قصد نداره تو جلسه شرکت کنه. بهتره خودمون جلسه رو شروع کنیم))
بری پشت میزش رفت. برای اولین بار از شروع این جریان ها نگران کریس شده بود. چند سال قبل بری مامور گزینش نیروهای جوان بود. حادثه ای در مغازه اسلحه فروشی شهر باعث شد بری متوجه استعداد های کریس جوان شود. کریس هماهنگی خوبی با گروه داشت، تصمیم های درستی میگرفت و خلبان خوبی هم بود. اما حالا...

بری با غرور به عکس کتی و بچه ها نگاه کرد که همیشه روی میزش میگذاشت. درگیری فکری کریس را درک میکرد. به خصوص که یکی از دوستانش هم ناپدید شده بود. هیچکس در تمام شهر نمیخواست خبر از دست رفتن کس دیگری را بشنود. بری هم خانواده داشت و مانند همه اعضای گروه از ته دل میخواست جنایت ها را متوقف کند تا خانواده اش در شهر امنیت داشته باشند. اما در چند روز اخیر کریس خیلی شکاک شده بود و داشت زیاده روی میکرد. منظورش چه بود که گفت : ((هیچ وقت نباید به حرف مردم اعتماد کرد؟یعنی یا آمبرلا دروغ میگوید یا رییس پلیس آیرونز ...))

مسخره بود. کارخانه مواد شیمیایی آمبرلا و ساختمان های اداری این شرکت تقریبا یک سوم مشاغل مردم شهر را تامین میکردند. دروغ گفتن اصلا به نفع آمبرلا نبود. پیشینه شرکت کاملا درخشان بود و هیچ سابقه کار غیر قانونی و مشکوکی نداشت. از طرف رییس پلیس آیرونز هرچند چاق و نفرت انگیز بود، اما آدمی نبود که در چنین فعالیت های کثیفی دست داشته باشد. هرچه باشد آیرونز میخواست شهردار راکون بشود.

بری لحظاتی به عکس همسر و فرزندانش نگاه کرد و بالاخره رو به وسکر کرد. ته دلش میخواست که نظر کریس اشتباه باشد. اتفاقاتی که در راکون میفتاد، به خصوص این قتل های زنجیره ای فجیع نمی توانستند از پیش برنامه ریزی شده باشند. معنی این حرف این است که ...
بری نمی دانست معنیش واقعا چیست. آهی کشید و منتظر شد تا جلسه شروع شود.

[/FONT]​

پایان قسمت اول



قسمت دوم


جیل همین که صدای وسکر را شنید خیالش راحت شد. سریع به طرف دفتر استارز رفت. به اداره ی پلیس که می آمد یکی از هلی کوپتر های استارز را دیده بود که در آسمان پرواز می کرد. خیال کرده بود گروه آلفا بدون او اعزام شده اند. اعضای استارز مانند نظامی های خیلی سخت گیر نبودند اما کسانی که نمی توانستند هم پای گروه باشند زود از دور خارج می شدند. جیل نمی خواست در این پرونده ی به خصوص از دور خارج شود.
نیروی پلیس جست وجوی منطقه ای رو شروع کرده و بخش های یک،چهار،هفت و نه رو پوشش می ده. اما ما بیشتر نگران منطفه ی مرکزی هستیم و براوو قراره اونجا فرود بیاد.

حداقل خیلی دیر نکرده بود. وسکر همیشه جلسه ها را با یک به روز رسانی اطلاعات شروع میکرد. بعد سراغ نظریه های مختلف می رفت و آخر سر نوبت سوال و جواب بود. جیل نفس عمیقی کشید و پا به دفتر گذاشت. وسکر داشت به نقشه ای اشاره میکرد که جلو همه روی دیوار نصب شده بود و پرچم های قرمز زیادی در نقاط مختلف اش داشت. پرچم های کوچک قرمز مکان کشف جسد قربانیان را نشان می دادند. جیل شتاب زده به طرف میز کارش رفت و روی صندلی نشست. وسکر با دیدن جیل هیچ واکنشی نشان نداد و هم چنان صحبت اش را ادامه داد. جیل احساس می کرد دوباره به دوره ی آموزشی برگشته و باز هم به کلاس دیر رسیده است
.

251397_472519556102270_1119292003_n.jpg



کریس به او لبخند زد و جیل در جواب سر تکان داد و حواس اش را به وسکر معطوف کرد. هنوز هیچ کدام از اعضای گروه راکون را خوب نمی شناخت. کریس تنها کسی بود که با برخورد خوب سعی کرده بود به جیل خوش آمد بگوید و هوای اش را داشته باشد.

بعد از این که روی بقیه ی مناطق پرواز کردن و گزارش دادن که چه خبره، میتونیم بهتر برنامه ریزی کنیم.»
کریس پرسید: پس قصر اسپنسر چی می شه؟ قصر عملا وسط محدوده ی جنایته و اگه از اونجا شروع کنیم فکر میکنم بتونیم جست وجوی دقیق تری داشته باشیم.
خیالت راحت، اگه براوو بهمون اطلاعاتی بده که به قصر اسپنسر مربوط باشه ، خودمون اونجا رو حسابی می گردیم. اما در حال حاضر دلیلی نمیبینم که قصر اسپنسر رو اولویت جست وجو قرار بدم.

کریس داشت آرامش اش را از دست میداد. « اما تنها دلیل ما برای نگشتن اونجا حرف آمبرلاست
وسکر همان طور ایستاده به میزش تکیه داد. اجزای صورت اش همچنان بی احساس بودند. ببین کریس! ما همه دلمون میخواد تا ته این پرونده بریم و از همه چی سردربیاریم. اما باید گروهی کار کنیم. بهتره هنوز واسه خودمون نتیجه گیری نکنیم. بهترین راه برای شروع ماموریت اینه که اول دنبال اون کوه نوردهای گم شده بگردیم. براوو یه دور همه جا رو بررسی میکنه و ما هم طبق دستورالعمل های استاندارد پیش میریم.

اخم های کریس در هم رفت اما دیگر چیزی نگفت. جیل برخلاف میل باطنی اش با وسکر موافق بود. از نظر فنی تصمیم وسکر درست بود. همچنین معلوم بود که وسکر دلش نمیخواهد راجه به این صحبت کند که فرمانده اصلی آیرونز است. این دستور از جانب رئیس پلیس صادر شده بود و سکر باید آن را اجرا میکرد.

درطول تحقیقات این پرونده، آیرونز بارها به همه فهمانده بود که رئیس کیست و چه کسی تصمیم های نهایی را می گیرد. چنین رفتاری اصلا از آیرونز بعید نبود، اما نکته ی جالب برای جیل این بود که وسکر به آیرونز باج نمیداد و دوست داشت جلو زیر دست های خود طوری رفتار کند که انگار تصمیم گیرنده ی اصلی خود اوست. در استارز از کاغذبازی اداری و سلسله مرابت مرسوم در دیگر نیروهای نظامی خبری نبود. اصلا جیل به همین دلیل به استارز آمد. سرسختی وسکر در برابر مقام بالا دستی اش برای جیل جالب بود.

یادت نره که اگه کارتو عوض نمی کردی به احتمال خیلی زیاد الان زندان بودی ...
جیل! می بینم که افتخار دادی توی جلسه ی ما شرکت کنی! اگه ممکنه با بصیرت دورنی ات ما رو هم روشن کن. برامون چی پیدا کردی؟
جیل زیرنگاه نافذ وسکر سعی کرد آرام باشد. متاسفانه چیز جدیدی پیدا نکردم. تنها الگوی واضح همون مکان رخ دادن قتل هاست
جیل به انبوه پوشه هایی که جلوی اش بود نگاه کرد و سعی کرد کاغذهای مورد نظرش را پیدا کند.
آها. نمونه های بافتی زیر ناخن های بکی مک گی و کریس اسمیت هر دو با هم مطابقت دارن. دیروز اینو فهمیدیم... و سومین مقتول یعنی تونیا لیپتون داشته تو کوه پایه ها کوه نوردی می کرده، توی منطقه ی 7 ب ی

جیل سرش را از کاغذها بالا آورد و به وسکر نگاه کرد. وسکر با حرکت سر به او فهماند که ادامه بدهد.
نظریه ی من در حال حاضر اینه که احتمالا یه جور فرقه ی شیطان پرستی که بین چهار تا دوازده عضو داره تو کوه فعالیت می کنن. احتمالا چند تا سگ نگهبان آموزش دیده هم دارن که به هرکس که وارد قلمروشون بشه حمله می کنن
وسکر دست های اش را روی سینه گره زد و گفت: بیشتر توضیح بده

حداقل هیچ کس نخندیده بود. جیل خودش را جلو کشید و با انگیزه ی بیشتری نظریه اش را توضیح داد.

آدم خواری و تکه تکه کردن مقتولان از فرقه های شیطان پرستی بیشتر بر میاد و وجود گوشت فاسدشده در اطراف جسد قربانیان هم اینو تائید می کنه. احتمالا حمل گوشت فاسدشده ی قربانیان قبلی یه نوع رسم و آیین خاصی برای این فرقه ست. تا حالا نمونه های بافتی مختلفی از چهار مهاجم پیدا کردیم. اما بعضی از شاهد های عینی میگن ده دوازده نفر رو دیدن که به قربانی ها حمله کردن. کسایی که با حمله ی سگ های وحشی کشته شدن هم درست تو همون محدوده ای هستن که مهاجم ها دیده شدن. بنابراین میشه نتیجه گرفت که اعضای فرقه یه جور قلمرو برای خودشون دارن و به قربانی ها نشون میدن که حیوونای مهاجم از خانواده ی سگ هستن.

طبق معمول نمی شد از چهره ی وسکر چیزی فهمید. وسکر به ارامی سرش را به علامت تائید تکان داد. «بد نبود. شواهدی علیه نظریه ی خودت داری؟»
جیل هیچ خوش نداشت نظریه اش را زیر سوال ببرد. اما این کار بخشی از روند استاندارد جلسات توجیهی به شمار می آمد. البته انصافا کار بسیار خوبی بود و کاری می کرد که اعضای جلسه و کسانی که نظریه های مختلفی مطرح می کنند با منطق و درایت بیشتر روی نظریه ها فکر کنند. استارز همیشه تاکید داشت که برای رسیدن به حقیقت بیشتر از یک راه وجود دارد.

جیل دوباره به یاداشت هایش نگاه کرد. «به نظرم همچین فرقه ای که این همه عضو داره نمی تونه به این راحتی مخفی بمونه. این فرقه ها معمولا زیاد جا به جا نمی شن و اگه تازه به راکون اومده باشن باید یکی می فهمید. از اون طرف قتل ها تازه شروع شده و اگه فرضیه ی فرقه ی شیطان پرستی رو درست بدونیم یعنی این که اونا واقعا همین اواخر اومدن به حوالی راکون. پلیس هیچ گزارشی راجع به فعالیت های فرفه ای و وقایع مشابه ثبت نکرده. همچنین شواهد نشون میدن که قتل ها به هیچ وجه گروهی و برنامه ریزی شده نبودن. از نوع حمله ها میشه فهمید که مهاجم ها تنها و بی قصد و برنامه ی قبلی حمله میکردن.
جوزف فراست از اون طرف اتاق گفت:« اما اون بخشی که راجع به حمله ی سگ ها بود به نظرم درست میاد

وسکر درپوش ماژیک توی دست اش را برداشت و به طرف تسخته ی سفید روی دیوار رفت. در همان حال گفت: موافقم .
روی تحته ی سفید نوشت:«قلمرو سالاری» و به جیل رو کرد: دیگه چی ؟
جیل با حرکت سر به وسکر فهمان که چیز دیگری برای گفتن ندارد. ته دل اش خوشحال بود که به پرونده کمک ناچیزی کرده. می دانست که نظریه ی فرقه ی شیطان پرستی خیلی دور از ذهن است ، اما هیچ توجیه دیگری نداشت. پلیس هم نتوانسته بود توجیه بهتری بیاورد

پس از آن وسکر به حرفا های براد ویکرز گوش داد که به نظرش یک گروه تروریستی پست این ماجرا بود. روی تخته نوشت:«تروریسم».اما معلوم بود که از این ایده چندان خوش اش نیامده. هیچکس از این نظر حمایت نکرد. براد عقب نشینی کرد و پشت رایانه اش برگشت تا روند ماموریت براوو را کنترل کند.

جوزف و بری هیچ کدام نظری نداشتند. کریس هم که معلوم بود نظرش چیست.کریس معتقد بود نوعی حمله ی گروهی برنامه ریزی شده در جریان است و سررشته ی این توطئه به مقام های بالا می رسد. وسکر از کریس پرسید ایا چیز جدیدی برای اضافه کردن به نظریه اش دارد یا نه ؟ جیل متوجه شد که وسکر روی کلمه ی «جدید» تاکید زیادی کرد. کریس که افسرده به نظر می رسید با سر جواب منفی داد.

وسکر درپوش ماژیک را بست و روی لبه ی میزش نشست. برای مدتی به فضای خالی روی تخته ی سفید خیره شد. هنوز اول کاریم. میدونم که همه تون گزارش های پلیس و صحبت شاهدان عینی رو بارها خوندین

از گوشه ی اتاق صدای براد شنیده شد که با بی سیم حرف می زد:« براد ویکرز هستم.تمام.» براد آهسته در میکروفون حرف می زد.
وسکر تن صداش رو پایین آورد و آهسته گفت:« تا این لحظه هنوز نمی دونیم با چی طرف ایم و همه مون میدونیم که تو این پرونده پلیس خیلی بد جلو رفته ...»
چی؟!
با شنیدن فریاد براد، جیل و دیگر افراد حاضر در اتاق برگشتند و به او خیره شدند. براد ایستاده بود و با نگرانی دست اش را روی هدفون روی گوش اش فشار میداد.

گروه براوو، گزارش بده! تکرار میکنم. گروه براوو گزارش بده
وسکر هم بلند شد. ویکرز، بذارش رو بلندگو

براد دکمه ای را زد و ناگهان همه صدای پارازیت و نویز بی سیم را در اتاق شنیدند. جیل گوش اش را تیز کرد تا از میان خش خش بلند بی سیم صدای گوینده را تشخیص بدهد. برای چند ثانیه ی پرتنش ، صدای کسی شنیده نشد.. صدای منو می شنوی ؟ مشکل فنی داریم. مجبوریم فرود
صدای خش خش بس سیم دوباره بلند شد و کسی بقیه ی جمله را نشنید. صدای انریکو مارینی، فرمانده گروه براوو بود. جیل بی اختیار لب پایین اش را گاز گرفت و به کریس نگاه کرد. صدای انریکو وحشت زده بود. همه چند لحظه ی دیگر هم به بی سیم گوش کردند، اما پیام دیگری در کار نبود.
وسکر پرسید: موقعیت؟

رنگ از روی براد پریده بود. «اونا ... اِ اِ اِ... تو منطقه ی بیست و دو هستن. نزدیک به بخش سی... اما حالا دیگه سیگنال ندارم. فرستنده شون خاموش شده.»
جیل خشک اش زد. بهت و حیرت در چهره ی همه افراد حاضر در اتاق موج میزد. فرستنده ی هلی کوپتر طوری طراحی شده بود که به این راحتی از کار نیفتد. فقط وقتی حادثه ی خیلی بدی رخ می داد امکان داشت فرستنده خراب بشود.
حادثه ای مانند تصادف یا سقوط.
کریس وقتی آخرین پیام را روی نقشه دید دلش بهم خورد.
قصر اسپنسر.
مارینی در بی سیم از مشکل فنی حرف زده بود. کریس مطمئن بود مشکل فنی براوو و آخرین موقعیت آن ها به هم ربط دارند. براوو در خطر بود، درست روی قصر اسپنسر. از نظر کریس این اتفاق تصادفی نبود.

همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهن کریس گذشتند. بلافاصله ایستاد. آماده رفتن بود. هر اتفاقی که میفتاد اعضای استارز نمی گذاشتند بلایی سر هم گروهی هایشان بیاید.
وسکر پیش از همه واکنش نشان داد. به طرف دسته کلید و گاوصندوق مخصوص نگه داری اسلحه ها دوید و در همان حال گفت: «جوزف، بشین پشت بی سیم و سعی کن دوباره باهاش تماس بگیری. ویکرز، هلیکوپتر رو گرم کن تا من مجوز پرواز بگیرم. تا پنج دقیقه دیگه باید تو آسمون باشیم.

وسکر گاوصندوق را باز کرد. براد هدست را به جوزف تحویل داد و با عجله از اتاق بیرون رفت. در فلزی گاوصندوق باز شد و مجموعه سلاح های گرم و سرد استارز را نمایان کرد. وسکر به افراد باقی مانده در اتاق رو کرد. با صدایی که مثل همیشه بدون احساس بود اما اینبار نشان از برتری درجه داشت دستور داد: «بری و کریس، شما اسلحه ها رو ببرین توی هلیکوپتر بذارین. جیل، کوله ها و جلیقه های ضدگلوله رو بردار و بیا رو پشت بوم.» یکی از کلیدهای دسته کلیدش را جدا کرد و به طرف جیل پرت کرد.

« من میرم به آیرونز زنگ بزنم تا بهش بگم برامون آمبولانس و مامور امداد بفرسته.» وسکر لحظه ای مکث کرد و ناگهان با صدای بلندی گفت: «پنج دقیقه، حتی کمتر ! بجنبین بچه ها!»
جیل رفت به اتاقی که کمد جلیقه ها در آن بود و بری یکی از کیف های بزرگ مخصوص حمل سلاح را از گاوصندوق برداشت. کریس کیف دوم را برداشت و هر دو شروع کردند به پر کردن کیف ها از سلاح و جعبه های تیر. بری با احتیاط هر سلاح را بررسی میکرد. پشت سرشان جوزف در تلاش بود دوباره با براوو تماس بگیرد اما موفق نبود.
فکر کریس دوباره رفت به مختصات آخرین موقعیت براوو. حادثه براوو به قصر اسپنسر ربط داشت؟ بیلی برای آمبرلا کار میکرد و آمبرلا صاحب قصر بود. ولی این دلیل نمیشد.

من وسکرم رییس. همین الان ارتباطمون با براوو قطع شده، من دارم همه رو اعزام میکنم.
کریس ورود آدرنالین به خونش را حس کرد. از ذهنش گذشت که هر ثانیه ارزش دارد و هر دقیقه ای که دیر می رسیدند میتوانست به قیمت جان اعضای براوو تمام شود. می دانست به احتمال زیاد هلیکوپتر سقوط نکرده. براوو در ارتفاع زیادی پرواز نمیکرد و فارست یکی از بهترین خلبان هایی بود که کریس می شناخت... پس چرا ناگهان ناپدید شده بودند؟

وسکر به سرعت موقعیت را برای آیرونز تشریح کرد. سپس تلفن را قطع کرد و به طرف آن ها آمد. من میرم ببینم هلیکوپتر ما مشکلی داره یا نه. جوزف، اگه تا یه دقیقه دیگر خبری ازشون نشد بی خیال شو و به این دو تا کمک کن تجهیزات رو بیارن روی پشت بوم. می بینم تون.

وسکر شتابان از دفتر خارج شد. صدای قدم هایش در راهرو می پیچید. بری زیر لب گفت: «کارش درسته.» کریس ناچار به تایید بود. فرمانده جدید آدم با عرضه ای بود و به این راحتی ها زیر فشار قرار نمیگرفت. چنین فرماندهی همیشه روحیه زیر دستانش را بالا می برد. کریس هنوز نمی دانست درمورد شخصیت وسکر چه حسی باید داشته باشد اما هرچه میگذشت، بیشتر به توانایی وسکر در فرماندهی ایمان می آورد.
براوو جواب بده، صدامو داری؟ تکرار میکنم
جوزف این جملات را بار ها با حوصله تکرار میکرد. اما صدایش در میان خش خش نویز بی سیم گم میشد

وسکر تند تند در راهرو های طبقه دوم راه میرفت. به دو پلیس درجه داری که کنار ماشین فروش نوشیدنی مشغول گپ زدن بودند چشم غره رفت. درِ خروجی به پشت بام باز بود و باد گرمی از بیرون به داخل می وزید. هنوز شب نشده بود و خورشید داشت آخرین پروتو هایش را به راکون می تاباند. کمی دیگر شب میرسید و وسکر امیدوار بود در روند ماموریت اختلال ایجاد نکند. اما میدانست چنین اتفاقی کاملا محتمل است...

در راه پشت بام و محل فرود هلیکوپتر، وسکر فهرستی از مقدماتِ پیش از ماموریت را با خود مرور میکرد: هماهنگی با مقام بالاتر، سلاح ها، تجهیزات، گزارش... با این که میدانست همه چیز طبق روند جاری استارز انجام شده اما باز هم باید مرور میکرد. بی احتیاطی همیشه نتیجه جبران ناپذیری دارد و قضاوت زودهنگام اولین قدم در راه شکست است. همیشه دوست داشت آدم دقیقی باشد؛ کسی که همه احتمالات را در نظر دارد و با توجه به همه عوامل احتمالی تصمیم میگیرد. فرماندهی یعنی داشتن کنترل بر همه چیز.

اما تموم کردن این پرونده یه چیز دیگه ست...


پیش از اینکه ذهنش این فکر را ادامه بدهد جلویش را گرفت. میدانست باید چه کار کند و هنوز زمان زیادی داشت. در حال حاضر فقط باید روی پیدا کردن براوو و بازگرداندن صحیح و سالم آن ها تمرکز میکرد.
وسکر دری را در انتهای راهرو باز باز کرد و از ساختمان بیرون آمد. صدای موتور هلیکوپتر و بوی روغن موتور همه حواسش را درگیر خود کردند. هوای محل فرود هلیکوپتر روی پشت بام به مراتب خنک تر از داخل ساختمان بود. سایه یک تانکر بزرگ آب روی محل فرود افتاده بود. به جز تانکر آب هیج چیز دیگری روی پشت بام دیده نمیشد. برای اولین بار به این فکر افتاد که چه بلایی میتواند سر براوو آمده باشد. جوزف و آن عضو تازه وارد استارز را خودش پیش از پرواز فرستاده بود تا هلیکوپتر را کاملا بررسی کنند. طبق گفته آن ها همه چیز صحیح و سالم بود.

ین رشته افکار را هم در ذهنش متوقف کرد و به سمت هلیکوپتر رفت. اصلا مهم نبود که چرا این اتفاق افتاده. درحال حاضر فقط مهم بود که بداند چه میشود و چه تصمیمی باید گرفته شود. «باید منتظر هرچیز غیر منتظره ای باشید». این شعار استارز بود. معنیش این بود که همیشه احتمال رخ دادن هر اتفاقی هست.
منتظر چیزی نباش. این شعار وسکر بود. به خوبی شعار استارزی ها به چشم نمیامد اما کاربرد بیشتری داشت. از نظر وسکر چیزی نمی توانست غافل گیرش کند

وسکر درِ کابین خلبان را باز کرد. ویکرز با دست لرزان به وسکر علامت داد که اوضاع رو به راه است. رنگش پریده بود. وسکر لحظه ای تصمیم گرفت که براد را به ماموریت نبرد. کریس هم گواهینامه خلبانی داشت و می توانست بجای ویکرز که میگفتند جلوی لوله تفنگ خفه میشود پرواز کند. بدترین بدبیاری برای وسکر این بود که یکی از افراد گروهش وسط ماموریت خودش را ببازد. اما وقتی به گروه براوو فکر کرد از تصمیمش منصرف شد. ماموریتی که به آن می رفتند یک ماموریت نجات بود و احتمالا بدترین اتفاق برای براد این بود که روی خودش بالا بیاورد.
وسکر با چنین چیزی مشکل نداشت

درِ کناری را باز کرد و داخل کابین شد. به سرعت سلاح ها و تجهیزات داخل هلیکوپتر را بررسی کرد: منور های امداد، بسته های کمک های اولیه، غذا... همه چیز سر جای خود بود. آماده رفتن بودند....

وسکر لحظه ای پوزخند زد. داشت فکر میکرد که آیرونز در این لحظه چه میکند. بعید نبود که به شلوارش گند زده باشد. از هلیکوپتر پیاده شد و روی زمین آسفالتی داغ پرید. داشت تصویر آیرونز را در ذهنش مجسم میکرد که شلوارش را خیس کرده. آیرونز فکر میکرد میتواند به همه آدم های اطرافش دستور بدهد و تصور میکرد همه را در مشت دارد. هر وقت که چیزی خلاف آن می دید اعصابش بهم میریخت. سر همین چیزها وسکر او را احمق می پنداشت.

بدبختانه این احمق قدرت داشت. وسکر پیش از اینکه به راکون منتقل شود سوابق آیرونز را کاملا بررسی کرده بود و چیز های زیادی از او میدانست. اطلاعاتی راجع به رییس پلیس داشت که چندان به مذاق او خوش نمیامد. البته هرگز قصد نداشت از این اطلاعات به نفع خودش استفاده کند، اما اگر آیرونز یک بار دیگر در کارش دخالت میکرد حتما یه کاری میکرد که بقیه هم از سابقه درخشان رییس پلیس شهر مطلع شوند... یا حداقل به آیرونز میفهماند که این اطلاعات را دارد و هرگاه اراده کند میتواند شهرت او را نابود کند.
بری برتون با بدن ورزیده اش کیف سلاح ها را حمل میکرد. تا میتوانست جعبه گلوله و خشاب اضافه با خودش برداشته بود. به طرف هلیکوپتر دوید. پشت سرش کریس و جوزف ظاهر شدند. کریس سلاح های کمری را آورده بود و در دست جوزف RPG دیده میشد. نارنجک اندازی هم از شانه اش آویزان بود.

وسکر با حیرت به برتون نگاه میکرد که بی هیچ تلاش اضافی آن همه سلاح و تجهیزات را داخل هلیکوپتر میگذاشت. بری باهوش بود، اما در ماموریت های استارز قدرت بدنی حرف اول را میزد. البته همه افراد گروه او از نظر بدنی آماده بودند اما در برابر بری مثل مداد به نظر میرسیدند.

بری، کریس و جوزف سلاح ها را در هلیکوپتر چیدند. وسکر به جیل نگاه کرد که آخر همه به پشت بام رسید. به ساعتش نگاه انداخت و اخم کرد. کمتر از پنج دقیقه از قطع ارتباط با براوو میگذشت و همه آماده پرواز بودند. پس چرا ولنتاین انقدر لفت میداد؟ از وقتی ولنتاین به راکون منتقل شده بود، فرصت نشده بود تا وسکر با او در ارتباط باشد. تک تک فرمانده هایِ قبلیِ ولنتاین توصیه نامه های خوبی برایش نوشته بودند و سابقه درخشانی داشت

فرمانده قبلی ولنتاین به وسکر گفته بود خونسردی جیل در زمان بحران مثال زدنی است. باید هم همینطور باشد. پدر جیل، دیک ولنتاین، سارقی حرفه ای بود و در کار خودش جزو بهترین ها به شما میامد. پدر جیل آموزش های لازم را به دختر داده بود تا جا پای پدر بگذارد. جیل تا وقتی که پدرش دستگیر شد و به زندان افتاد آموزش های پدر را تمام و کمال فرا گرفته بود...

چه جیل نابغه باشد چه نباشد، باید برای خودش ساعت بخرد.
با عصبانیت به جیل کمک کرد تا سوار هلیکوپتر بشود و با دست به ویکرز اشاره کرد که پرواز کند. موتور هلیکوپتر با شدت بیشتری به کار افتاد. وقتش رسیده بود که بفهمند اوضاع از چه قرار است

پایان قسمت دوم


قسمت سوم

جیل رفت طرف در خروجی اتاق رختکن اعضای استارز. دو کوله بزرگ پر از جلیقه های ضد گلوله دستش بود. پیش از خروج از اتاق کوله ها را چند لحظه زمین گذاشت. سریع مو هایش را پشت سرش جمع کرد و کلاه کماندویی اش را روی سر محکم کرد. هوای خیلی گرم بود، اما جیل نمی توانست از خیر کلاه شانسش بگذرد. پیش از اینکه کوله ها را دوباره بردارد به ساعتش نگاه کرد. جمع کردن لوازم سه دقیقه بیشتر طول نکشیده بود.


527765_500563256675017_1708921763_n.jpg



جیل به سراغ کمد همه اعضای گروه آلفا رفته بود و تجهیزات مختلفی از جمله فانسقه، جلیقه ضدگلوله، دستکش و کوله های صحرایی شان را برداشته بود. ظاهر هر کمد به خوبی خصوصیات اخلاقی صاحبش را نشان میداد. کمد بری پر بود از عکس خانوادگی با همسر و فرزندانش. همچنین در گوشه ای از کمد یک خشاب یادگاری از سلاح لوگر کالیبر 45 به چشم میخورد که روی پارچه قرمز مخملی قرار داشت.


کریس عکس های یادگاری زیادی از دوران خدمت در نیروی هوایی به همراه دوستانش داشت که دیوار کمد را پر کرده بودند. بقیه کمد پر بود از لوازم شلوغ پسرانه مانند تی شرت، کاغذ پاره و حتی یک یویوی چراغدار که در تاریکی میدرخشید. براد ویکرز چند کتاب راهنمای موفقیت در زندگی داشت و جوزف یک تقویم سه کله پوک برای خودش نصب کرده بود. کمد وسکر هیچ نشانه ای از شخصیتش بروز نمیداد. جیل خیلی هم تعجب نکرد. از نظر جیل سروان وسکر آنقدر زخم خورده بود که دیگر میتوانست احساسات را از کار جدا کند.


در کمد خودش چندین و چند کتاب پلیسی کهنه، یک مسواک، خوشبو کننده دهان و سه کلاه کماندویی پیدا میشد. روی در، آینه کوچکی نصب کرده بود و کنارش هم عکس قدیمی از جیل با پدرش. عکس را وقتی خیلی کوچک بود کنار ساحل گرفته بودند. تجهیزات گروه را که جمع میکرد به فکر افتاد موقع برگشتن کمدش را مرتب کند. اگر کسی کمد جیل را میگشت احتمالا به این نتیجه میرسید که بیش از حد به بهداشت دهان و دندان اهمیت میدهد.

هر دو دستش پر بود، بخاطر همین با زحمت سعی کرد با پا در را باز کند. ناگهان صدای سرفه ای از پشت سر شنید.


جیل سر جا میخکوب شد. کوله ها را زمین انداخت و برگشت تا فرد سرفه کننده را ببیند. در همان حال فکرش سریع بکار افتاد. در پشتی اتاق بسته بود. اتاق تاریک بود و در آن سه ردیف کمد بلند وجود داشت. مطمئن بود از لحظه ای که وارد رختکن شده کسی به اتاق نیامده. بنابر این ...

بنابر این یه نفر قبل از اینکه بیام تو اتاق تو تاریکی بوده. شاید یکی از درجه دار هاست که اومده چرت بزنه؟

بعید بود. سالن غذاخوری یکی دو تخت داشت که برای چرت زدن خیلی راحت تر از صندلی های اتاق رختکن بودند. شاید کسی از زیر کار در رفته و برای خواندن مجله به رختکن آمده ؟ ذهن جیل به او تلنگر زد.

چه فرقی میکنه کیه؟ داره دیرت میشه. برو به کارت برس.

جیل کوله ها را برداشت و برگشت که از اتاق خارج شود.

خانم ولنتاین. درست میگم؟


سایه ای از گوشه تاریک اتاق جدا شد و جلو آمد. مرد قد بلندی بود که صدای آرام و خوش آهنگی داشت؛ با صورتی باریک و استخوانی و مو هایی سیاه، و به نظر میرسید حدود چهل سال داشته باشد. مرد مرموز بارانی سیاهِ بنلد و گران قیمتی به تن داشت.

جیل آماده بود که در صورت نیاز بی معطلی واکنش نشان بدهد. مرد را نمی شناخت. با احتیاط گفت : بله خودمممرد جلو تر آمد. روی صورتش لبخند محوی نقش بست. آهسته گفت: «براتون یه چیزی آوردم.»

جیل چشم هاش را باریک کرد و حالت دفاعی گرفت. وزنش را روی پای چپ انداخت و آماده درگیری شد: «همونجا واستا! نمی دونم کی هستی و برام چی آوردی، اما یادت باشه تو اداره پلیسی ... »

مرد خندید و سر تکان داد. چشم های سیاهش می درخشیدند.

«درمورد من اشتباه می کنید خانم ولنتاین. باید بخاطر رفتار نامناسب ام از شما عذرخواهی کنم. نام من ترنت هست و یکی از دوستان استارز هستم.»

جیل مرد را برانداز کرد. به نظر نمی آمد قصد حمله داشته باشد. لحظاتی به چشم های او خیره شد. هیچ خطری از جانب ترنت تهدیدش نمی کرد. اما چطور نام جیل را میدانست؟
«ازم چی میخوای؟»

لبخند ترنت پهن تر شد و گفت: «مستقیم رفتین سر اصل مطلب. البته حق دارین. وقت تون خیلی کمه

دستش را در جیب بارانی فرو کرد و دستگاهی بیرون آورد که شبیه موبایل بود. البته اینکه من چی میخوام خیلی مهم نیست. مهم اینه که من میدونم چی به دردتون میخوره.

جیل به شیئی که در دست ترنت بود نگاه انداخت. با اخم گفت: اونو؟

بله، چند سند ریز و درشت براتون جمع کردم که فکر میکنم بد نباشه نگاهی به شون بندازین. در حین صحبت دستش را به طرف جیل دراز کرد.

جیل آن را گرفت. یک دیسک خوان بسیار کوچک بود. دستگاه پیشرفته ای به نظر میامد و جیل فهمید ترنت باید آدم پولداری باشد. دیسک خوان را در جیبش گذاشت. کنجکاو شده بود. «واسه کی کار میکنی؟»

ترنت سر تکان داد: «در حال حاضر این موضوع اصلا مهم نیست. با این حال باید بهتون بگم کلی آدم مهم الان حواسشون به راکون سیتیه.»

«جدی؟ و این آدمای مهم هم دوستای استارز هستن جناب ترنت؟»

ترنت خندید: «کلی سوال دارین اما وقت کمه. اسناد رو بخونین. اگه من جای شما بودم راجع به این گفت و گو به کسی چیزی نمی گفتم. ممکنه نتیجه بدی داشته باشه.»

ترنت به طرف در پشتی اتاق رفت. همین که دستش را روی دستگیره در گذاشت برگشت و به جیل خیره شد. هیچ اثری از صورت خندان قبلی در چهره ترنت دیده نمیشد. نگاهش جدی و سنگین بود.

«یه چیز دیگه خانم ولنتاین. این خیلی حیاتیه. مواظب باشین اشتباه نکنین. به هر کسی نمیشه اعتماد کرد، حتی کسایی که فکر میکنین میشناسین. اگه میخواین زنده بمونین اینو یادتون باشه.»

ترنت در را باز کرد و در یک چشم بهم زدن از اتاق خارج شد.

جیل سریع کوله ها را روی دوش اش انداخت و از اتاق بیرون رفت. میلیون ها فکر به مغزش هجوم آوردند. احساس میکرد در یک فیلم ملودرام جاسوسی قدیمی است و غریبه مرموز داستان را ملاقات کرده. خنده دار بود اما...

اما اون غریبه یه دستگاه گرون قیمت با ارزش بهت داد و خیلی جدی بهت گفت مواظب خودت باشی. اینا به نظرت شوخی میاد؟

نمی دانست چه قضاوتی بکند و زمانی هم برای فکر کردن نداشت. گروه آلفا احتمالا آماده رفتن بودند و منتظر بودند تا جیل به آن ها بپیوندد. جیل به سمت راهرو طبقه دوم راه افتاد.

اسلحه ها بار هلیکوپتر شده بودند و از قیافه وسکر معلوم بود که کاسه صبرش لبریز شده. چشم های وسکر زیر عینک آفتابی پنهان شده بودند، با این حال کریس از جهت نگاه وسکر فهمید که منتظر جیل است. هلیکوپتر آماده رفتن بود و پره ها با قدرت می چرخیدند. باد گرمی از پشت بام می وزید. در کابین باز بود و صدا چنان زیاد بود که نمیشد با کسی صحبت کرد. بجز صبر کردند نمی توانستند کار دیگری انجام بدهند.

زود باش جیل معطل مون نکن...

همین که این فکر از ذهن کریس گذشت، جیل روی پشت بام ظاهر شد و به طرف هلیکوپتر دوید. وسکر پایین پرید تا کمکش کند. یکی از کوله ها را گرفت تا جیل راحت تر سوار شود.

وسکر پس از جیل سوار شد و در کابین را بست. بلافاصله غرش موتور توربینی تبدیل به یک صدای خفه مبهم شد.

«جیل، مشکلی هست؟» صدای وسکر عصبانی نبود اما لحنش طوری بود که جیل فهمید وسکر حسابی از تاخیر او کفری است.

جیل سرش را تکان داد و گفت: «قفل یکی از کمد ها گیر کرده بود. یکم طول کشید تا با کلید بازش کردم.»

فرمانده خیره خیره جیل را نگاه کرد. انگار داشت تصمیم میگرفت که بیشتر از این به جیل فشار بیاورد یا نه. در نهایت گفت: «وقتی برگشتیم میگم بچه های خدمات یه نگاهی بهش بندازن. حالا وسایل بچه ها رو بهشون بده.»


وسکر هدستی برداشت و روی گوش هایش گذاشت. جیل که داشت جلیقه های ضد گلوله را به دیگر اعضای آلفا میداد وسکر رفت کنار براد نشست.

هلیکوپتر نرم و آرام از پشت بام بلند شد. ساختمان اداره پلیس هر لحظه دور تر میشد. براد هلیکوپتر را در مسیر شمال غربی با سرعت جلو راند.

کریس بعد از اینکه جلیقه را پوشید کنار جیل نشست و کمکش کرد تا دستکش ها و فانسقه ها را به دیگران بدهد. هرچه بیشتر به طرف کوه های آرکلی پیش میرفتند، ساختمان های شهر کمتر و پراکنده تر میشدند. خیابان های شلوغ شهر جای خود را به محله های مسکونی آرام و سرسبز دادند و دقایق پشت سر هم گذشتند. هر کدام از اعضای گروه آلفا در افکار خودش غوطه ور شده بود.

اگه بخت با ما یار باشه، برای هلیکوپتر براوو فقط یه نقص فنی معمولی پیش اومده. فارست احتمالا مجبور شده تو یکی از منطقه های بی درخت اطراف قصر فرود بیاد و حتما تا حالا افتاده به جون موتور تا درستش کنه. بعید نیست که تا وقتی ما بریم دنبال شون کلی بد و بیراه به موتور هلیکوپتر و به ما بدن. احتمالا حالا که هلیکوپتر درست کار نمیکنه مارینی دستور جست و جو رو لغو کرده. اگه بخت یارمون نباشه.

چهره کریس درهم رفت. دلش نمیخواست به حالت دیگری فکر کند. یک بار بقایای حادثه سقوط هلیکوپتر را در دوران خدمتش در نیرو های هوایی دیده بود. اشتباه خلبان باعث شده بود یازده زن و مرد تحت آموزش سقوط کنند. تا وقتی که نیرو های امداد سر صحنه رسیدند چیزی جز استخوان های خاکستر شده قربانیان باقی نمانده بود. حتی زمین هم سوخته بود. تصویر این حادثه چنان در ذهن کریس حک شده بود که بارها و بارها در کابوس هایش آن را میدید.

براد دور موتور را کم کرد. تکان ناشی از کم شدن ارتفاع هلیکوپتر کریس را از خیالات بیرون کشید. شهر در دوردست ها بود و زیر پای شان جنگل راکون خودنمایی میکرد. موانع نارنجی رنگ پلیس راه ورود به منطقه را بسته بودند. خورشید غروب میکرد و تاریکی کم کم جنگل را در بر میگرفت.

براد به افرادی که در کابین بودند گفت: «تقریبا سه دقیقه دیگه.»

کریس به اطراف کابین نگاه کرد و متوجه سکوت سنگین اعضای آلفا شد. جوزف دستمالی دور سرش پیچیده بود و داشت بند پوتین هایش را محکم میکرد. بری کلت پیتون محبوبش را با دستمال تمیز میکرد و از پنجره به بیرون خیره شده بود.

کریس برگشت تا جیل را ببیند. در کمال تعجب دید جیل به او خیره شده. جیل کنار کریس نشسته بود. لبخند مختصری زد و سریع نگاهش را به جایی دیگر دوخت. جیل کمربندش را محکم کرد. سپس به کریس گفت: «کریس ... چیزی که راجع به دست داشتن مقامات بالا تو این پرونده گفتی ...»

صدای جیل آنقدر کم بود که کریس مجبور شد خودش را به طرف او خم کند تا بفهمد جیل چه میگوید. جیل نگاه سریعی به دیگران انداخت. گویی میخواست مطمئن بشود کسی صدای آن ها را نمی شنود. سپس به چشم های کریس نگاه کرد و ادامه داد: « فکر میکنم درست میگی. و فکر میکنم بهتره خیلی راجع بهش صحبت نکنی.»

کریس احساس کرد گلویش خشک شده. «چیزی شده؟»


جیل سرش را تکان داد. از چهره اش نمیشد چیزی فهمید. «نه. فقط داشتم فکر میکردم که بهتره مواظب حرف هایی که میزنی باشی. شاید همه کسایی که حرف های تو رو میشنون قابل اعتماد نباشن...»

کریس اخم کرد. نمی دانست منظور جیل را درست فهمیده یا نه. «تنها کسایی که باهاشون صحبت میکنم همکارای خودمون هستن.»

نگاه جیل تغییری نکرد و کریس تازه متوجه منظور جیل شد.


ای بابا ! فکر میکردم فقط من بدبینم!


«جیل، من این آدما رو میشناسم و حتی اگه درست نشناسم میدونم که استارز کلی پرونده روان شناسی برای هر نفر داره که مرتب بروز میشه. امکان نداره کسی از اعضای استارز خراب کار باشه.»

جیل آهی کشید و پاسخ داد: «باشه. ببین، اگه میشه چیزی رو که بهت گفتم بیخیال شو. فقط میخواستم بگم بهتره مواظب خودت باشی. همین»

«خب بچه ها، یکم خودتون رو سرحال نشون بدین ! داریم به منطقه بیست و دو نزدیک میشیم. اونا ممکنه هر جایی باشن.»

صدای وسکر گفت و گوی جیل و کریس را قطع کرد. جیل نگاه هشدار آمیز دیگری به کریس کرد و باز به پنجره ها رو کرد. کریس هم همینکار را کرد. جوزف و بری هم در سوی دیگر کابین از پنجره بیرون را می پاییدند تا اثری از هلیکوپتر براوو پیدا کنند.

کریس گیج و سرسری به افق نگاه میکرد تا اثری از براوو ببیند اما حواسش به حرف های جیل بود. قاعدتا باید از این که کسی دیگر هم مثل او فکر میکرد خوشحال باشد، اما اصلا خوشحال نبود. چرا جیل قبلا به او چیزی نگفته بود؟ چرا نسبت به اعضای استارز به کریس هشدار داده بود؟

جیل حتما یه چیزی میدونه ...

حتما میداند. تنها توضیح منطقی همین بود. تصمیم گرفت که بعد از تمام شدن عملیات نجات براوو با جیل مفصل صحبت کند. باید راضیش میکرد که نظریه شان را پیش وسکر هم مطرح کنند. اگر هر دو نفری به وسکر میگفتند شاید گوش میداد.

به دریای بی پایان درختان زیر پایش نگاه کرد. هلیکوپتر بر فراز جنگل پرواز میکرد و هنوز اثری از براوو دیده نمیشد. حدس میزد که قصر اسپنسر باید همین اطراف باشد، اما در نور کم غروب چیزی نمیدید.

دوباره یاد بیلی و آمبرلا افتاد. حالا صحبت های مرموز جیل هم به این رشته افکار اضافه شده بودند. سعی کرد تمرکزش را از دست ندهد. خسته تر از این بود که هم فکر کند و هم حواسش را به جست و جو معطوف کند. همچنان دلش برای اعضای براوو شور میزد. هرچه بیشتر میگشتند مطمئن تر میشد که اتفاق ناگواری نیفتاده. احتمالا سیستم برق هلیکوپتر اتصالی کرده و فارست مجبور شده فرستنده را خاموش کند.

ناگهان همه آن را دیدند. نیم کیلومتر دور تر بود. جیل به آن طرف اشاره میکرد.

«کریس ! اونجا رو ببین !»

ستونی از دود آغشته به روغن سوخته در آخرین پرتو های نور خورشید خودنمایی میکرد. دود سیاه رنگ انگار نوعی اعلام خطر مرگ بود.

نه !

بری ناخودآگاه دستش را روی دهنش گذاشت. حس کرد حالش بد شده. با نگرانی به ستون دود نگاه کرد.

کریس فریاد کشید: «فرمانده، موقعیت، ساعت دو !» هلیکوپتر بلافاصله چرخید و به طرف ستون دود راه افتاد. دودی که فقط یک معنی داشت: سقوط هلیکوپتر براوو.

وسکر که همچنان عینک آفتابی به چشم داشت به کابین عقب آمد. کنار پنجره رفت و به دود نگاه کرد. شمرده گفت: «به بدترین حالت فکر نکنین. ممکنه آتیش رو خودشون روشن کرده باشن تا به گروه های امداد علامت بدن.»

بری آرزو میکرد که حق با وسکر باشد. اما وسکر بهتر از او میدانست که پس از سقوط هلیکوپتر خود به خود آتش روشن نمیشود و اگر اعضای براوو میخواستند به گروه امداد علامت بدهند حتما از منور استفاده می کردند، نه دود آتش.

به علاوه، از سوختن چوب همچین دود سیاه غلیظی بلند نمیشه.

«هرچی هست تا وقتی نریم پایین نمی فهمیم. حالا حواس تون به من باشه.»

بری و دیگران از کنار پنجره فاصله گرفتند. نگرانی در چهره همه دیده میشد. تنها نشانه ای که از تنش عصبی در چهره وسکر میشد دید، تغییر حالت دهانش بود که خیلی آرام باز و بسته میشد.

«همه گوش کنین. افرادمون اون پایین هستن و احتمال زیادی داره که در محاصره مهاجم ها باشن. میخوام همه تون کاملا مسلح باشین و آرایش منظم جست و جو رو شروع کنین. بری، تو جلو دسته حرکت کن.»

بری سر تکان داد و سعی کرد به حالت عادی برگردد. وسکر حق داشت، در حال حاضر نباید می گذاشتند احساسات شان بر آن ها غلبه کند.


«براد، ما رو تا نزدیک ترین جایی که میتونه میبره. یه منطقه کم درخت نزدیک محل برخورد هست که اونجا پیاده میشیم. براد تو هلیکوپتر میمونه و پرنده مونو روشن نگه میداره تا اگه اتفاقی افتاد بتونیم زودتر از اینجا گورمون رو گم کنیم. سوالی نیست؟»

کسی حرفی نزد. وسکر گفت: «خوبه. بری، به همه اسلحه بده. بقیه تجهیزات همینجا تو هلیکوپتر میمونن.»

فرمانده به قسمت جلو هلیکوپتر رفت تا دستور ها را به براد هم ابلاغ کند. کریس، جیل و جوزف به طرف بری چرخیدند. بری مسئول سلاح ها بود و همیشه او سلاح ها را به اعضای استارز تحویل میداد. بری رفت سمت جعبه نگهداری سلاح و بازش کرد. شش سلاح کمری برتای 9 میلی متری داخل جعبه روی گیره های فلزی قرار داشت. هر کدام پانزده گلوله داشتند. برتا خوب بود، اما بری سلاح بهتری میخواست. سلاحی با قدرت بیشتر، مثلا با گلوله های کالیبر 357.


به سرعت اسلحه ها را بین اعضای گروه تقسیم کرد. به هر نفر سه خشاب اضافی هم داد که هر کدام پانزده گلوله داشتند.

جوزف زیر لب گفت: «امیدوارم مجبور نشیم ازشون استفاده کنیم.» و خشاب برتای خودش را جا انداخت. بری با سر حرفش را تایید کرد. با این که به جمع کردن اسلحه و تیر اندازی علاقه داشت، اما دلیل نمیشد که دنبال بهانه برای کشتن باشد. بری فقط عشق اسلحه بود.

وسکر دوباره پیش آن ها برگشت. هر پنج نفر جلو در خروجی ایستادند تا براد آن ها را پیاده کند. به ستون دود که نزدیک تر شدند، شدت باد ناشی از پره های هلیکوپتر نظم آن را بهم زد و مه سیاهی بر فراز منطقه فرود درست کرد. نمیشد هیچ اثری از خود هلیکوپتر سقوط کرده دید.

براد لحظاتی دورد میدان فرود چرخید و آن ها را آرام روی چمن بلند روی زمین فرود آورد. بری دستش را روی میله کنار در گرفته بود و آماده بود تا به محض ثابت شدن هلیکوپتر بیرون بپرد. ناگهان دستی از پشت روی شانه اش زد. بری برگشت و کریس را دید که با نگرانی به او نگاه میکند. کریس گفت: «ما از عقب هواتو داریم.»
بری سرش را تکان داد. در کنار اعضای آلفا اصلا نگران خودش نبود. بیشتر برای براوو و وضعیت همکارانش دلش شور میزد. بری و ریکو مارینی دوستان خوبی بودند. همسر مارینی بارها و بارها از دختر های بری مواظبت کرده بود و رابطه خوبی با کتی داشت. فکر اینکه ریکو ممکن است در پی یک مشکل فنی مسخره کشته شده باشد اعصابش را خرد میکرد.
یکم دیگه تحمل کن. داریم میایم !

هلیکوپتر ثابت شد. بری سریع پایین پرید و هوای گرم و مرطوب جنگل به صورتش خورد. یک دستش را روی کلت گذاشته بود تا خیالش راحت باشد.

پایان قسمت سوم

قسمت چهارم
بری در مرکز گروه راه میرفت. وسکر و کریس پشت سر او می آمدند و جیل و جوزف در سمت چپش حرکت میکردند. در جهت شمال پیش میرفتند. با پیشروی در درختان انبوه و بوته های پر از برگ، صدای پره های هلیکوپتر آلفا هم دورتر میشد. جیل میتوانست بوی روغن سوخته را حس کند.
کم کم به سرعت شان افزودند. گیاهان انبوه جلو دید را گرفته بود و تنها میشد چند متر جلو تر را دید. بوی روغن سوخته همه جا را پر کرده بود، بویی متفاوت از آنچه انتظار داری در جنگل حس کنی. جیل روشنایی مبهمی از بین درختان دید و فهمید که به محل سقوط نزدیک شده اند. بری فریاد کشید: «دیدمش ! درست رو به رومونه !»

10442957_798674910153398_7933554010642463566_n.jpg




با شنیدن صدای بری ضربان قلب جیل بیشتر شد. همه دویدند تا از بری عقب نمانند.

جیل که می دوید احساس میکرد فاصله بین درخت ها کمتر شده و ناگهان وارد یک محدوده بدون درخت شد. جوزف کنارش میدوید و کریس و وسکر هنوز نرسیده بودند. بری پیش از همه خودش را به هلیکوپتر رسانده بود و داشت آن را بررسی میکرد. دود غلیظ از جنازه هلیکوپتر بلند میشد، اما انگار کمتر از قبل بود. اگر آتشی در کار بوده حالا اثری از آن دیده نمیشد.

جیل و جوزف خود را به هلیکوپتر رساندند و به آن خیره شدند. هیچکس کلامی به زبان نمی آورد.

بدنه دراز و پهن هلیکوپتر سالم بود و حتی خراشی هم روی آن دیده نمیشد. میله های مخصوص فرود در زیر بدنه کج شده بودند. اما به جز این و دود سیاه، هیچ نشانه ای از سقوط یا برخورد شدید به چشم نمیخورد. دود از موتوری که بالای بدنه، پره ها را میچرخاند بیرون میامد. در های کناری هلیکوپتر باز بودند. زیر نور چراغ قوه وسکر همه دیدند که داخل کابین هم سالم است.
آنطور که دیده میشد، همه تجهیزات براوو هنوز در کابین هلیکوپتر بودند.

پس خودشون کجان؟ با عقل جور در نمیاد. فقط یه ربع از آخرین تماس ما با براوو میگذره. اگه کسی زخمی شده بود حتما باید همین جا میموند. اگه همه تصمیم گرفتن که برن پس چرا لوازم شون رو با خودشون نبردن؟



وسکر چراغ قوه را به جوزف داد و اشاره کرد: « داخل رو کامل بگرد. بقیه همه پخش بشین و روی زمین دنبال رد پا، پوکه فشنگ، علامت درگیری یا هر چیز دیگه ای باشین. خیلی مراقب باشین. هر اتفاقی افتاد سریع به من خبر بدین.»
جیل کمی دیگر به هلیکوپتر خیره ماند و به این فکر کرد که چه اتفاقی میتواند افتاده باشد.

انریکو تو بی سیم میگفت نقص فنی دارن. پس واسه همین براوو فرود اومده. اما بعدش چی شده؟ چرا با اینکه میدونستن اگه بمونن زودتر گروه امداد پیداشون میکنه از هلیکوپتر دور شدن؟ چی باعث شده که از اینجا فرار کنن و حتی وقت نکنن سلاح و تجهیزات دیگه رو با خودشون بردارن؟


جیل چند جلیقه ضد گلوله را دید که در گوشه کابین روی هم انداخته شده بودند. این را هم به فهرست مشاهدات توجیه ناپذیرش از صحنه سقوط هلیکوپتر اضافه کرد.
برگشت و به کریس پیوست که مشغول گشتن زمین اطراف هلیکوپتر بود. جوزف از کابین بیرون آمد. از چهره اش معلوم بود که گیج شده. جیل سعی کرد گزارش جوزف به وسکر را بشنود.

«نمیدونم چی شده. میله های زیری خم شدن که معنیش اینه که مجبور به فرود اضطراری شدن. اما به جز سیستم برق هلیکوپتر، همه چی به نظر سالم میرسه.»
وسکر نفس عمیقی کشید و با صدای بلند به همه دستور داد: « پخش بشین بچه ها. از هم سه متر فاصله بگیرین و همینطور که میرین جلو از هم دور شین.»

جیل بین کریس و بری ایستاد. همه با دقت داشتند زمین جلو پایشان را نگاه میکردند و آرام در جهت شرق و شمال غربی هلیکوپتر به راه افتادند. وسکر خودش وارد کابین شده بود تا دوباره آن را بگردد. جوزف تنهایی در جهت غرب به راه افتاد.


برگ های خشک زیر پایشان خش خش میکردند. صدای شکستن برگ های خشک تنها صدایی بود که در جنگل بگوش میخورد. جیل با نوک پوتین زیر بوته ها را میگشت. هوا داشت کاملا تاریک میشد و جست و جو را سخت تر میکرد. باید کم کم برای گشتن زمین از چراغ قوه استفاده میکردند.
جیل ناگهان ایستاد و با دقت گوش داد. تنها صدا هایی که میشنید مربوط به قدم زدن و نفس کشیدن کریس و بری بود. به اضافه صدای خفه موتور هلیکوپتر آلفا که از دوردست ها شنیده میشد. هیچ صدای دیگری در جنگل نمیامد، نه صدای جیرجیرک، نه خش خش حرکت حیوانات کوچک جنگلی. در شبی تابستانی وسط جنگل بودند، اما به نظر میامد جنگل زیادی ساکن و تهی از زندگی است. برای اولین بار از زمانی که فرود آمده بودند جیل ترسید.
تا خواست این موضوع را با دیگران هم در میان بگذارد ناگهان صدای فریاد جوزف از پشت سرشان بلند شد: «هی! بیاین اینجا!»

جیل، کریس و بری باهم برگشتند و به طرف جوزف دویدند. وسکر هنوز کنار هلیکوپتر بود و با شنیدن فریاد جوزف اسلحه اش را گرفته و نوک آن را هنگام دویدن بالا نگه داشته بود.

جیل توانست شبه جوزف را از دور تشخیص بدهد. جوزف در فاصله صد متری از هلیکوپتر روی زمین خم شده بود و چیزی را بین علف های بلند کف جنگل بررسی میکرد. جیل ناخودآگاه اسلحه کشید. ناگهان احساس کرد جانشان در خطر است.
جوزف که چیزی از زمین برداشته بود ایستاد. ناگهان جیغ کشید و آن را رها کرد. چشم هایش از ترس گشاد شده بودند. برای لحظه ای ذهن جیل نتوانست چیزی را که جوزف دیده بود درک کند.
یک برتا روی زمین افتاده بود. جیل سریعتر دوید تا خودش را به جوزف برساند. برتا تنها نبود، دست قطع شده یک انسان دسته آن را گرفته بود.

جیل صدای غرش گنگی از پشت سر جوزف شنید. حیوانی وحشی در تاریکی بین درختان پشت سر جوزف زوزه کشید. صدای نفس نفس زدن دو حیوان دیگر به اولی اضافه شد. ناگهان سه هیبت سیاه با قدرت از پشت بوته ها روی جوزف پریدند و او را روی زمین انداختند.

«جوزف!»
صدای جیغ جیل در مغز کریس پیچید. سلاحش را درآورد و سعی کرد حیوانات مهاجم را نشانه بگیرد. نور چراغ قوه وسکر روی هیولا افتاد و همه صحنه دلخراشی را که رو به روی شان بود دیدند.

بدن جوزف زیر هیبت سه حیوان وحشی گم شده بود. شکل و شمایل حیوانات مهاجم مانند سگ های ژرمن بود. با وحشیگری تمام به جوزف حمله میکردند و بدنش را گاز میگرفتند. انگاری بدن سگ ها نه تنها مو، که پوست هم نداشت. بدنشان تشکیل شده بود از ماهیچه های خیس و قرمزی که زیر نور چراغ قوه وسکر می درخشیدند. سگ های خونخوار با شدت و هیجان روی بدن جوزف افتاده بودند و می غریدند.
جوزف فریاد ترسناکی کشید. خون در گلویش میریخت و باعث میشد صدای فریادش چندش آور بشود، فریاد کسی که رو به مرگ است. از همه جای بدن جوزف خون بیرون میزد. فرصت وقت تلف کردن نبود. کریس شلیک کرد.

سه گلوله اول بدن خیس یکی از سگ ها را سوراخ کردند. گلوله چهارم به سرش اصابت کرد. صدای ناله کوتاهی از جانور بلند شد و به زمین افتاد. دو حیوان دیگر همچنان به حمله خود ادامه دادند و صدای شلیک ها برایشان اهمیت نداشت. کریس وحشت زده نگاه میکرد و در همان حال یکی از سگ ها روی گلوی جوزف پرید و با آرواره های قدرتمندش گلوی او را درید. رگ های خونی گردن جوزف بیرون زدند و استخوان گردنش دیده شد.
اعضای استارز بی اختیار شروع کردند به شلیک به سگ ها. فضا پر شد از دود اسلحه. گلوله های فلزی بدن حیوانات را سوراخ سوراخ کردند. بالاخره سگ ها روی زمین افتادند و دیگر بلند نشدند.

«شلیک نکنین!»

کریس انگشتش را از روی ماشه کنار کشید، اما همچنان جنازه سگ ها را نشانه رفته بود. آماده بود تا در صورت هرگونه حرکتی، تیر بارانشان کند. دو تا از سگ ها هنوز نفس میکشیدند. صدای ناله و نفس نفس زدن هایشان همچنان شنیده میشد. سومی بی حرکت کنار جسد جوزف افتاده بود.

چرا نمی میرن؟ با همون دو تا تیر اول باید مرده باشن. اینا دیگه چه جونورهایی هستن؟
وسکر یک قدم جلو رفت. ناگهان صدای نفس نفس زدن و غرش های بیشتری از دور و بر بلند شد. دور تا دور استارز ها را سگ های مهاجم گرفته بودند. وسکر فریاد کشید: «برگردین به طرف هلیکوپتر! همین الان!»

کریس شروع به دویدن کرد. بری و جیل جلو او می دویدند و فرمانده از پشت دنبال شان میامد. هر چهار نفر از میان تاریکی جنگل می گریختند. شاخه های نادیدنی درخت ها به صورت شان برخورد میکردند. صدای غرش ها مدام نزدیک و نزدیک تر میشد.

به طرف هلیکوپتر که می دویدند، وسکر برگشت و بی هدف شلیک کرد کرد. صدای حرکت پره های هلیکوپتر بلند شد. کریس تا حدودی خیالش راحت شد.
براد حتما صدای شلیک ها رو شنیده. هنوز شانس فرار داریم.
کریس میتوانست صدای دویدن جانور ها را از پشت سرش بشنود. صدای کوبیده شدن پای عضلانی قدرتمند سگ ها روی خاک نرم جنگل نزدیک تر میشد.

کریس همچنین میتوانست چهره رنگ پریده براد را از داخل کابین خلبان ببیند. نور دکمه های جلو براد انعکاس سبز رنگی روی چهره وحشت زده اش انداخته بودند. براد داشت با فریاد چیزی میگفت اما صدای غرش موتور هلیکوپتر اجازه نمیداد صدای براد را بشنوند.

ده متر دیگر مانده بود.
ناگهان هلیکوپتر از زمین بلند شد و با سرعت دیوانه وار به بالا اوج گرفت. کریس توانست برای آخرین بار چهره وحشت زده براد را ببیند که از شدت ترس اختیارش را از دست داده بود.

کریس فریاد کشید: «نه! نرو!» اما میله های کف هلیکوپتر از دسترس او دور شده بودند و هلیکوپتر چرخ زنان از آنها دور میشد. تاریکی اطرافش را فرا گرفت. کریس ناامیدانه اطرافش را نگاه کرد.


راه فراری نبود. همه شان کشته میشدند.

لعنت به تو ویکرز!
وسکر چرخید و دوباره شلیک کرد. یکی از سگ ها از درد زوزه کشید و روی زمین افتاد. دست کم چهار تای دیگر دنبال شان بودند و با سرعت نزدیک می شدند.

وسکر فریاد کشید: «ادامه بدین! نایستین!» تا اعضای گروه را از بهت بیرون بیاورد. سگ ها نزدیک میشدند. صدای غرش آن ها همه را واداشت دوباره پا به دو بگذارند. صدای هلیکوپتر آلفا دیگر شنیده نمیشد.
وسکر دوباره شلیک کرد. سایه یکی از سگ ها را دید که به طرفی افتاد. این حیوانات وحشی خیلی سریع می دویدند و وسکر میدانست شانسی برای زنده ماندن ندارند مگر

قصر!
وسکر فریاد کشید: «برین به طرف راست، جهت ساعت 1!» امیدوار بود که حس جهت یابیش اشتباه نکرده باشد. با فرار کردن نمی توانستند از دست سگ ها خلاص بشوند. اما هر طور بود باید فاصله خود را حفظ می کردند.
در حال دویدن به عقب برگشت و آخرین گلوله خشابش را شلیک کرد.

«خشابم خالیه!»

خشاب خالی را از اسلحه بیرون کشید و روی زمین انداخت. تا وقتی که وسکر خشاب دوم را از فانسقه اش در میاورد تا جاگذاری کند، کریس و بری او را پوشش دادند. کریس به دسته سگ ها شلیک کرد. وسکر با موفقیت خشاب عوض کرد و آماده شلیک شد. گروه استارز دوباره وارد جنگل انبوه شدند و سرعت شان پایین آمد.
سینه وسکر درد گرفته و نفسش تنگ شده بود. بوی گوشت گندیده بدن سگ ها را انگار از پشت سرش حس میکرد. سگ ها هر لحظه تند تر می دویدند و اعضای استارز هر لحظه خسته تر می شدند.

باید نزدیک باشیم دیگه
...

اولین نفری که از میان سایه های درختان خانه را دید کریس بود. «اونجا! برین طرف اون خونه!»

قصر اسپنسر از بیرون متروکه به نظر میرسید. چوب های رنگ و رو رفته نما و سنگ های خزه بسته دیوار ها حکایت از این داشتند که کسی در قصر اسپنسر زندگی نمیکند. قصر بسیار بزرگ بود، اما زیر نور مهتاب و تاریکی جنگلِ اطراف عظمت آن به چشم نمیامد. مجموعه ای از بوته های منظم و درخت های تزیینی محدوده اطراف قصر را از دیگر بخش های جنگل جدا کرده بودند. ورودی قصر ایوانی بسیار بزرگ داشت که در نهایت به یک در دوتایی مجلل ختم میشد. این در تنها گزینه فرار آنها بود.
وسکر دیگر صدای بهم خوردن دندان های مهاجمان را هم میتوانست بشنود. اینبار بی این که برگردد ناخودآگاه به عقب تیراندازی کرد. در همان حال حواسش بود که کوتاه ترین مسیر برای رسیدن به در ورودی قصر را طی کند.
صدای زمین خوردن شدیدی از پشت سرش شنید. یکی دیگر از سگ ها تیر خورده بود. غرش سگ های دیگر چندین برابر شد. این غرش باعث شد همه تندتر بدوند.

جیل اولین کسی بود که به در ورودی قصر رسید. درنگ نکرد و با شانه به در حمله کرد. در همان حال با یک دست دستگیره اصلی را چرخاند. در کمال تعجب در باز شد. نور شدیدی از داخل قصر به چشم هایش خورد و ایوان جلو قصر را روشن کرد. جیل برگشت و شلیک کرد تا بقیه بتوانند راحت تر خودشان را به ورودی قصر برسانند.
سه نفر دیگر نفس نفس زنان خودشان را به ایوان رساندند و داخل خانه آمدند. جیل بعد از همه وارد شد و بری بلافاصله در را محکم بست. بری به در تکیه داد و همان جا روی زمین نشست. نفسش بالا نمیامد. چهره اش قرمز شده بود و گردنش از شدت عرق خیس بود. کریس قفل فلزی کشویی بزرگی پشت در دید و آن را جا انداخت.
موفق شده بودند. بیرون در صدای غرش ترسناک سگ ها قطع نمیشد. خودشان را به در می کوبیدند و پنجه هایشان را روی در می کشیدند. وسکر نفس عمیقی کشید. هوای داخل قصر خنک بود. سالن اصلی با تعداد زیادی چراغ و لوستر روشن شده بود. وسکر فهمید که قصر اسپنسر متروکه نیست. آنها در قصر اسپنسر بودند و نقشه های حساب شده وسکر هیچکدام به درد نخوردند.
وسکر زیر لب به براد ویکرز بد و بی راه گفت و به این فکر کرد که آیا داخل قصر امن تر از بیرون آن است یا نه؟

پایان قسمت چهارم


قسمت پنج

بخش اول

Mainhall12.jpg



جیل با زحمت توانست نفسش را به حالت معمولی برگرداند. در همان حال اطراف را از نظر گذراند تا بفهمد کجاست. احساس میکرد مثل یکی از شخصیت های سیاهی لشکر فیلم های ترسناک در خانه ای متروکه گرفتار شده و هر آن ممکن است اتفاق تخیلی ناخواسته ای برایش رخ دهد. هیولای وحشی غران، مرگ جوزف، فرار در جنگل تاریک و حالا این.
متروکه، هان

داخل قصر مجللی بودند. پدرش اگر بود به چنین چیزی میگفت شکار. تزیینات داخلی این قصر نماد ولخرجی بودند. سالن اصلی بسیار بزرگ بود، بزرگتر از کل خانه جیل. کف زمین با سنگ مرمر خاکستری فرش شده بود. راه‌پله‌ی پهنی در مرکز سالن وجود داشت که فرش قرمز گران قیمتی روی آن انداخته بود. راه‌پله به بالکنی در طبقه دوم میرسید. ستون های مرمری نقش دار زیبایی بالکن طبقه دوم را نگه داشته بودند.

نور های مخفی مخروط‌های نورانی زیبایی روی دیوار های دور تا دور سالن پدید آورده بودند. دیوار ها با چوب بلوط تزیین شده بودند و رنگ سرخ شان با رنگ سرخ فرش های روی زمین هماهنگی داشت. خلاصه کلام، تنها صفت باشکوه ، برازنده قصر بود.

جیل نفس عمیقی کشید و دریافت که این قصر را اصلا دوست ندارد. حس گنگی به او میگفت یک جای کار این فضای بزرگ و مجلل می لنگد. جو سنگینی در قصر وجود داشت و مانند خانه های تسخیر شده به نظر میرسید. اما جیل نمی توانست بگوید به دست چه کسی یا چه چیزی تسخیر شده.

هرچی باشه از تیکه پاره شدن زیر دندون های اون سگ ها که بهتره. خدایا! جوزف بیچاره. حتی فرصت نکردیم براش غصه بخوریم. الان هم فرصت اینکار رو نداریم. اما جای خالیش رو بعدا احساس خواهیم کرد.

جیل که دو دستی اسلحه‌ـش را گرفته بود به سمت راه پله رفت. صدای پایش روی فرش قرمز خفه میشد. میز گرد کوچکی را پایین راه پله ها دید، با ماشین تحریر کهنه ای روی آن. کاغذ سفیدی داخل ماشین تحریر بود. دکور عجیبی به نظر میامد. به جز ماشین تحریر، شیی تزئینی دیگری در سالن به چشم نمی خورد.

جیل برگشت و به بقیه نگاه کرد تا ببیند نظرشان چیست. بری و کریس هر دو نامطمئن به نظر می آمدند. صورت شان خیس عرق بود. وسکر جلو در اصلی خم شد تا قفل را بررسی کند. سپس ایستاد و به دیگران نگاه کرد. هنوز عینک آفتابی به چشم داشت. اما لحن صداش دیگر مثل قبل محکم و با اعتماد به نفس نبود. «چوب اطراف قفل تیکه تیکه شده. یه نفر قبل از ما در رو شکسته و اومده تو

کریس امیدوارانه پرسید :«شاید افراد براوو بودن؟»
وسکر به موافقت سری تکان داد: «نظر منم همینه. اگه فرض رو بر این بذاریم که رفیق مون جناب ویکرز فرار کرده باشن و دلشون به حال ما سوخته باشه احتمالا الان کمک تو راهه
لحن صدای وسکر توهین آمیز بود و باعث شد جیل لحظه ای یاد براد بیفتد و عصبی بشود. این دفعه بدجوری گند زده بود و نزدیک بود سر این خرابکاری همگی کشته بشوند. کارش هیچ توجیهی نداشت.
وسکر به طرف یکی از دو در ضلع غربی سالن رفت و دستگیره در را چرخاند اما در قفل بود. «فعلا نمیتونیم برگردیم چون خطرناکه. پس تا وقتی نیروی کمکی برسه بد نیست خودمون یه نگاهی به قصر بندازیم. به نظر میاد که یه نفر چند وقتیه که داره از قصر استفاده میکنه. باید بفهمیم چرا و چند وقته قصر دوباره راه افتاده...»

وسکر به طرف گروه برگشت و ادامه داد: «وضعیت مهمات چجوریه؟»
جیل خشاب برتای خودش را درآورد و شمرد: سه فشنگ توی خشاب و دو خشاب کامل دیگر، سی و سه تیر. کریس بیست و دو تیر داشت و فقط هفده تا برای وسکر مانده بود. بری که از کلت استفاده میکرد دو رینگ شش تایی کامل پر از فشنگ داشت و یک مشت فشنگ خالی هم همراه خودش آورده بود. بری جمعا نوزده فشنگ داشت.

جیل یاد جعبه سلاح هایی افتاد که در هلیکوپتر جا گذاشته بودند و باز از دست براد کفری شد. جعبه های مهمات، چراغ قوه ها، واکی تاکی ها، شاتگان ها، جعبه های کمک های اولیه را بگو !. اون برتایی که جوزف در جنگل پیدا کرده بود، آن دست بی رنگ و خونی‌ای که دورش پیچیده بود، آن اسلحه مال استارز بود. اگر آنها به صاحب دست میرسیدند، حال مرده یا در حال مرگ ، حتی یک چسب زخم هم نداشتند تا به او بدهند
.


گرومپ!

صدای سر خوردن شی سنگینی و افتادنش روی زمین در جایی بسیار نزدیک ناگهان به گوش رسید. همه باهم به طرف تنها دری که در ضلع شرقی قرار داشت برگشتند. جیل ناگهان به یاد تک تک فیلم ترسناک هایی که در عمرش دیده بود افتاد: یک خانه ترسناک و یک صدای ترسناک...بی اختیار لرزید. و تصمیم گرفت تا وقتی که از این مکان بیرون رفتند بدجوری دهن کوچک براد را سرویس کند.
وسکر گفت: «کریس، برو محل صدا رو چک کن و سریعا گزارش بده. ما همینجا میمانیم تا اگر نیرو های کمکی رسیدند حاضر باشیم، اگر مشکلی پیش آمد شلیک کن تا ما سریعا پیدات کنیم
کریس سر تکان داد و به طرف در راه افتاد. صدای بلندی از برخورد پاشنه‌ی پوتین هایش با کف مرمری زمین بلند میشد.
جیل دوباره احساس نگرانی شدیدی کرد و گفت: «کریس؟»

کریس که دستش روی دستگیره در بود به سمت جیل برگشت. آنجا بود که جیل متوجه شد در حال حاضر نمیتواند هیچ حرفی که معنی‌ای داشته باشد بزند. همه چیز بسیار سریع اتفاق افتاده بود و انقدر موقعیت شان مشکل داشت که او نمیدانست حتی از کجا شروع کند
.

کریس بسیار حرفه ای تمرین دیده، خودت هم همینطور. پس شروع کن مثل حرفه ای ها رفتار کردن.

بالاخره جیل گفت: «مواظب خودت باش.» این آن حرفی که میخواست بزند نبود اما برای الان کفایت میکرد
.
کریس لبخند کج و کوله ای تحویل جیل داد و سپس برتایش را به سمت بالا گرفت دستگیره را چرخاند و در راه باز کرد. جیل صدای تیک تاک بلند ساعتی را شنید و سپس کریس وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. بری که به جیل نگاه میکرد لبخندی زد و با نگاهش به او گفت که نگران نباشد. اما جیل نمیتوانست آن حس قاطعی که بهش میگفت دیگر کریس را نخواهد دید را از سرش بیرون کند.


پایان قسمت پنجم

بخش اول


قسمت پنج
بخش دوم


10410997_755494297844795_5867381200981552989_n.jpg



کریس سالن را بررسی کرد. ابهت آنجا گرفته بودش و کمی طول کشید تا متوجه بشود در سالن تنهاست. هرکسی که آن صدا را ایجاد کرده بود اینجا نبود. صدای تیک تاک ساعت تزیینی بزرگی هوای سرد را پر میکرد و انعکاس هیبتش بر روی کاشی های سفید و سیاه دیده میشد. او در یک سالن غذاخوری بود، از آن مدل سالن هایی که فقط درون فیلم ها دیده بود. فیلم هایی که راجع به آدم های پولدار بودند. مانند سالن قبلی، این یکی هم سقفِ بسیار بلندی داشت. بالکنیِ طبقه دوم دیده میشد. دکور سالن نیز همانند قبلی با اشیای گران قیمت و نقاشی های عجیب شکل گرفته بود. در انتهای سالن شومینه ای دیده میشد و بالای آن نشان خانوادگی پر نقش و نگاری نصب شده بود که دو شمشیر به صورت ضربدر رویش قرار داشتند. به نظر نمیرسید که راهی برای رفتن به طبقه دوم از این سالن وجود داشته باشد. اما دَرِ بسته ای درست کنار شومینه قرار داشت.

کریس اسلحه‌اش را پایین گرفت و به سمت در قدم برداشت. همچنان از وجود چنین اشیای گران قیمتی در چنین قصر متروکه ای در بهت و حیرت بود. دیوار های غذاخوری با چوب سرخ تزیین شده بودند و روی دیوار ها تابلوهای نقاشی قدیمی وجود داشت. وسط سالن میز غذاخوری درازی گذاشته بودند که تقریبا همه‌ی طول سالن را میگرفت. اطراف میز دست کم بیست صندلی برای کسانی که میخواستند غذا بخورند گذاشته شده بود. کریس پی برد سرویس غذاخوری جلو اندکی از صندلی ها چیده شده، اما از گرد و خاک و ظاهرشان میشد فهمید هفته هاست کسی به سرویس های غذاخوری دست نزده است.

مشکل اینجا بود که اگر حق با آمبرلا باشد این سرویس های غذاخوری باید از سی سال پیش تا حالا دست نخورده باقی مانده باشند. ما به نظر میرسید اشخاصی به تازگی از سالن غذاخوری استفاده کرده اند. تا آنجایی که کریس میدانست قصر اسپنسر پیش از اینکه افتتاح بشود تعطیل شده بود
.

کریس کمی سرش را تکان داد
.
واضحه که کسی این قصر رو خیلی وقت پیش دوباره باز کرده ... پس چرا همه تو راکون سیتی فکر میکردن این قصر تخلیه شده؟ چرا همه فکر میکردن اینجا فقط یه تیکه خرابه وسط جنگله؟ و از همه مهم تر چرا آمبرلا به آیرونز راجع به وضعیت قصر دروغ گفته؟

قتل ها، ناپدید شدن ها، آمبرلا، صحبت های جیل ... تمام این قضایا خسته کننده شده بود. کریس احساس کرد تعدادی از جواب ها را پیدا کرده، اما باز که فکر کرد فهمید حتی نمیداند سوال چیست
.

او به در رسید و به آرامی دستگیره را چرخاند، گوش هایش را تیز کرد تا صدای حرکت هر موجودی از آن طرف را بتواند بشنود. گوش کردن به صدا های خفیف با وجود صدای تیک تاک بلند ساعت دشوار بود. ساعت بزرگ با هر حرکت عقربه های ثانیه شمار، صدای بلندی تولید میکرد که در فضای بزرگ سالن می پیچید


در را باز کرد و وارد راهروی باریکی شد که زیر نور کم فروغ چند چراغ دیواری قدیمی روشن شده بود. کریس خیلی سریع هر دو طرفِ راهرو را چک کرد. راهرو از طرف راست به یکی دو در چوبی ختم میشد. از طرف چپ با یک گوشه‌ی عمودی به سوی دیگری خم میشد و کریس نمی توانست آن طرف را ببیند. متوجه شد در طرف دیگر راهرو، فضای بیشتری بین دیوار هاست. مایع تیره ای کف زمین آن ریخته بود.

کریس هوا را بود کرد و اخم هایش در هم رفت. بوی عجیبی در هوا حس میشد. بوی چیزی چندش آور اما آشنا فضا را پر کرده بود. لحظاتی در چارچوب در ایستاد و سعی کرد منبع بو را پیدا کند.

در دوران کودکی در یکی از روزهای تابستان در حین دوچرخه سواری به همراه دوستانش ناگهان زنجیر دوچرخه اش پاره شده بود. در نتیجه‌ی سقوط دوچرخه کریس پرت شده بود به داخل یک چاله دو متری. کف چاله بقایای جنازه یک موش خرمای بزرگ وجود داشت که احتمالا زیر چرخ کامیونی له شده بود. گذشت زمان و گرمی تابستانی کاری کرده بودند که جنازه فاسد شده حیوان بی‌نوا بوی بسیار تهوع آوری بدهد. کریس در میان خنده و تمسخر دوستانش هر چیزی که برای ناهار خورده بود را بر روی لاشه بالا آورده بود، سپس نفس عمیقی کشیده و دوباره بالا آورده بود. هنوز هم بوی گوشت فاسد شده موش خرما را به خاطر داشت، بویی مانند شیرِ مانده و فاسد شده به همراه مزه زردآب که بعضی وقت ها در دهانمان حس میکنیم. الان هم همان بو در هوای راهرو پخش شده بود و خاطرات بد گذشته را به یادش مینداخت
.

صدای نرم و مخلوط کننده ای به گوش رسید. صدا از پشت اولین درِ سمت راستش میامد. صدایی مانند کشیدن مشت دست بر روی دیوار. کسی پشت در بود. کریس وارد راهرو شد و با احتیاط به طرف در رفت. مراقب بود تا کامل پشتش را به سمت دیگرِ راهرو نکند. همانطور که نزدیک میشد، صدای کشیده شدن هم متوقف شد. نزدیک تر که شد دید لای در باز است. فرصت خوبی بود.

در با ضربه ای آرام به داخل باز شد. کریس پا به راهرو نیمه تاریکی گذاشت که کاغذ دیواری های سبزی داشت. مردی تنومند و چهارشانه را دید که هفت هشت متر دور از کریس پشت به او ایستاده. صورتش در تاریکی اتاق پنهان شده بود. آرام چرخید و رو به کریس کرد. از آنجا که فرد ناشناس تلوتلو خوران حرکت میکرد کریس حدس زد یا مست است یا به شدت زخمی شده. بوی تهوع آوری که در راهرو به مشام کیس خورده بود از این مرد ناشی میشد؛ مردی با لباس های پاره و لکه دار که به جز چند دسته موری باریک و پلاسیده، بقیه موهای سرش ریخته بودند. حتما مریض است، یا درحال مرگ شاید. اما طرف هر مرضی که داشت، کریس احساس میکرد هیچ دوست ندارد نزدیکش بشود. غریزه اش فریاد میکشید که باید واکنشی نشان بدهد.

قدم به راهرو گذاشت و برتایش را رو به نیم تنه‌ی مرد گرفت : «ایست. تکون نخور
بالاخره فرد ناشناس کاملا چرخید و بی درنگ به سمت کریس جرکت کرد. لنگان‌لنگان جلو آمد تا بالاخره صورتش در نور قرار گرفت. صورت آن مرد یا آن چیز مثل مرده ها سفید بود تنها قرمزی موجود از لب های فاسد شده اش نشات میگرفت که خون بود. تکه هایی از پوست پوننه هایش خشک و کنده شده بودند. کاسه چشم تو رفته اش سیاه بود و چشمش مانند چشم حیوانات گرسنه با اشتیاق خاصی می درخشید. دست های استخوانیش را به طرف کریس دراز کرد.
کریس دو سه بار شلیک کرد. گلوله ها داخل سینه موجود نشستند و از محل ورود گلوله ها خون مانند اسپری بیرون پاشید. موجود ناله ای سر داد و بی حرکت روی زمین افتاد.

کریس عقب رفت. افکارش با شدت ضربان قلبش مسابقه گذاشته بودند. از پشت شانه اش به در ورودی خورد و صدای برخورد در به چارچوب و قفل شدنش را شنید. همچنان به تکه گوشت بدبویی که جلو پایش افتاده بود می نگریست.

مرده! اون موجود یه مرده لعنتیِ متحرکه
!
حمله آدم خوارها در راکون همگی در اطراف جنگل اتفاق افتاده بود. کریس آنقدر فیلم ترسناک دیده بود که بداند به چه چیزی خیره شده، اما هنوز نمی توانست باورش کند.
زامبی!

نه! امکان نداره. این چیزا ساختی هستن
. شاید نوعی بیماری بود که علایمی شبیه زامبی ها در انسان ایجاد میکرد. باید به بقیه خبر میداد. برگشت و دستگیره در را چرخاند اما در باز نمیشد.
از پشت سرش صدای آبکی مانندی شنید. برگشت و با وحشت دید موجود زامبی مانند بدن خونیش را روی زمین میکشد و به طرف کریس میاید. هیچ صدایی از زامبی در نمیامد و به نظر میرسید فقط یک چیز میخواهد. کریس متوجه شد از بدن زامبی مایع صورتی رنگی هم خارج میشود که کف اتاق را خیس کرده

کریس بالاخره واکنش نشان داد.

دوبار شلیک کرد. این بار صورت فاسد و کریه موجود را هدف قرار داد. سوراخ های سیاهی در جمجمه‌ی زامبی ایجاد شدند. و از آنها مقدار زیادی بافت گوشتی خیس بیرون ریخت. بخشی از محتویات سر زامبی داخل دهنش ریختند و از بین دو فک باز شده اش بیرون زدند. زامبی ناله دیگری سر داد و روزی زمین افتاد. اطراف جنازه اش را دریاچه ای از خون فرا گرفته بود
.

کریس نمی خواست دوباره شاهد بلند شدن زامبی باشد. یک بار دیگر بیهوده دستگیره در را چرخاند و سپس با احتیاط از روی بدن زامبی رد شد و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد. دستگیره در طرف چپ را چرخاند، اما در قفل بود. زیر سوارخ کلید علامت شمیشر حک شده بود. او این مورد را هم به پرونده اطلاعات گیج کننده‌ی ذهنش اضافه کرد. همچنان که برتا را محکم به دست گرفته بود در راهرو پیش رفت
.

در دیگری را که سر راهش بود نادیده گرفت. باید هرچه سریع تر راهی برای برگشتن به سالن اصلی میافت. باید به دیگران خبر میداد. البته احتمالا پس از شنیدن صدای شلیک ها دنبالش می گشتند. اما از آنجایی که کریس معتقد بود باز هم از این موجودات خطرناک در قصر وجود دارند، بعید نبود که بقیه هم با آنها درگیر شده باشند.

مسیر راهرو جلو تر پیچ میخورد. کریس به طرف دری رفت که درست گوشه‌ی پیچ راهرو بود، اما دوباره بوی نامطبوع را حس کرد. بوی آن موجود ... بوی زامبی یا هر نام دیگری که داشت. هر چه جلو تر میرفت بو شدید تر میشد
.

کریس صدای ناله آرام و تهدید آمیز موجود دیگری را از پشت در شنید. با یک دست برتا را نشانه گرفته بود و با دست دیگر دستگیره در را چرخاند. تنها دو گلوله دیگر در خشاب داشت. در را باز کرد. پشت در یک زامبی کمین کرده بود. دست هایش را به طرف کریس دراز کرد و خودش را روی او انداخت
. زامبی با عصبانیت غرش میکرد و چشم هایش به گردن کریس خیره شده بودند.

پایان قسمت پنجم

بخش دوم



قسمت پنجم
بخش سوم

residentevil15thanniversary1.jpg


سه گلوله، چند ثانیه بعد دو تای دیگر. صدای تیراندازی از دور میامد اما منبع صدا کاملا قابل تشخیص بود.کریس!


وسکر میخواست بگوید: «جیل برو ...» اما بری اجازه نداد وسکر دستورش را تمام کند.

«منم میرم.» و در همان حال به طرف دَری که در سمت شرق سالن بود رفت. کریس بی دلیل گلوله هایش را حرام نمیکند مگر اینکه کمک نیاز داشته باشد.


وسکر سریعا موافقت کرد و گفت: «برید، من همینجا منتظر میمونم

بری در را باز کرد، جیل پشت سرش بود. وارد اتاق غذاخوری بزرگ شدند، نه به بزرگی سالن اصلی اما حداقل به همان درازی. از کنار ساعت پایه دار عتیقه گذشتند و به سمت درِ آن طرف سالن رفتند. صدای تیک تاک ساعت سکوت آزاردهنده قصر را میشکست.

بری آرام به طرف در دوید. کلتش را آماده شلیک نگه داشته بود و به شدت احساس نگرانی میکرد. "خدایا ! عجب عملیات شخمی‌ای شده." گروه های عملیاتی استارز عموما به ماموریت های پر خطر فرستاده میشدند که شرایطش معمولا عجیب و غریب بود، اما این اولین بار بود که بری از زمان عضویتش احساس میکرد اوضاع کاملا از دستشان در رفته.

جوزف مرده بود، ویکرز ترسو وسط جنگل ولشان کرده بود تا توسط اون هیولا های جهنمی خورده شوند، و حالا هم انگاری کریس به دردسر افتاده بود. وسکر نباید کریس را تنها می فرستاد.


جیل زودتر از بری به در رسید. با انگشت های ظریفش دستگیره را چرخاند و با سر به بری اشاره کرد که با هم وارد بشوند. در باز شد. هر دو باهم وارد راهرو شدند. جیل پایین و چپ را بررسی کرد و بری نیز طرف دیگر را پوشش داد. راهرو خالی بود.

جیل به آرامی گفت: «کریس؟» اما پاسخی نیامد. بری نفس عمیقی کشید و هوا را بو کرد. بوی گندیدگی به مشامش خورد، بوی چیزی مثل گوشت یا میوه فاسد.
بری گفت: «من درها رو چک میکنم.» جیل با سر تایید کرد و آهسته در جهت چپ راهرو هشیارانه و متمرکز پیش رفت.

بری به طرف اولین در رفت. خیالش راحت بود که جیل از پشت هوایش را دارد. موقعی که جیل تازه به استارز راکون منتقل شده بود، بری خیال میکرد دختر بدخلق و بدجنسی باشد. اما با گذشت زمان جیل نشان داد که سرباز کارکشته ای است و حسابی به درد گروه آلفا میخورد.


ناگهان جیل با صدای بلندی نفسش را در سینه حبس کرد. بری میدانست که این صدا یعنی که جیل چیزی پیدا کرده. بری برگشت و به طرف جیل دوید. در آن طرف راهرو بوی گندیدگی شدیدتر بود.

جیل عقب عقب میامد. چشمش به چیزی بود که آن طرف پیچ راهرو قرار داشت و اسلحه اش را محکم نشانه گرفته بود، بری نمیتوانست چیزی ببیند.


جیل فریاد کشید: «ایست!» صدایش می لرزید و به خوبی ترس درش احساس میشد. جیل شلیک کرد، یک بار و سپس دو بار. جیل همچنان پشت به بری عقب عقب میامد و تند تند نفس میکشید.

بری فریاد زد: «برو کنار!» و کلتش را نشانه گرفت. جیل کنار رفت و بری مرد قد بلندی را دید که از پشت دیوار جلو میاید. بازو هایش مانند کسانی که در خواب راه میوردند به جلو دراز شده بودند و دستانش شکننده بود و قصد داشت تا جیل را بگیرد.


بری تا چهره مرد را دید درنگ نکرد. صدای شلیک کلت کالیبر 357 بری بسیار بلند تر از شلیک برتا بود. گلوله به سر موجود کریه برخورد کرد و نیمی از صورتش را با خود برد.. نیمی از مغز او روی زمین پخش شد. چشم های سیاه و ترسناک موجود با سرعت در حدقه می چرخیدند. بالاخره چشم هایش بالا رفتند و روی زمین جلوی پای جیل افتاد.
بری به طرف جیل دوید.


وقتی رسید با تعجب گفت: «این دیگه ...» اما صحبتش را ادامه نداد، چون چشمش به جسد دیگری افتاد که روی قالیچه گوشه راهرو افتاده بود.

بری لحظه ای گمان کرد جسد کریس است، اما وقتی علامت براوو را زیر نشان استارز روی سینه اش دید، نوع دیگری از ترس به سمتش هجوم آورد. جسدی که روی زمین افتاده بود سر نداشت. بری زمین را نگاه کرد. سر جنازه یک قدم آن طرف تر روی زمین افتاده بود. صورتش خونی بود. بری سعی کرد تا صورت را شناسایی کند.

خدای من! کِن!
جنازه از آن کنت سالیوان بود. کِن یکی از بهترین دیده بان های عملیاتی بود که بری می شناخت و یک آدم فوق العاده باحال. شکاف بزرگی روی سینه اش به چشم میخورد و معلوم بود مهاجمان بخشی از بدنش را خورده اند زیرا دل و روده اش اطراف شکاف پخش شده بود.


جنازه دست چپ هم نداشت و هیچ سلاحی اطرافش دیده نمیشد. پس حتما اسلحه و دست قطع شده ای که جوزف در جنگل پیدا کرده بود مال کن بودند.

نگاهش را از جسد دزدید. کن آدم با وقاری بود و کار های مهمی در زمینه تجهیزات شیمیایی استارز انجام داده بود. کن از همسر سابقش پسر نوجوانی داشت که با مادرش در کالیفرنیا زندگی میکرد.

بری به دخترهایش مویرا و پالی فکر کرد که الان در خانه پیش مادرشان بودند. بری از مرگ واهمه ای نداشت، اما تصور این که دخترهایش بدون پدر بزرگ شوند ...


جیل بر روی مبلی که کنار جسد بود نشست و شروع کرد به گشتن جیب های جلیقه اش. جیل نگاه ناراحتی و عذرخواهی به بری نشان داد و او نیز به علامت تایید، آرام سرش را تکان داد. به مهمات نیاز داشتند و کن مطمئنا دیگر نیاز نداشت.
جیل دو خشاب برای سلاح 9 میلی متری پیدا کرد و آنها را در جیب پشتی شلوارش گذاشت. بری برگشت و به قاتل کن نگاه کرد که بی حرکت روی زمین افتاده بود. شک نداشت که این موجود یکی از همان قاتلان آدم خواری است که در راکون سیتی ترس و وحشت ایجاد کرده بودند. دور دهان موجود خون آلود بود و تکه های گوشت فاسد شده در دهانش دیده میشدن و ناخن هایش همانند پیراهنش پاره و خونی بود. چیزی که عجیب بود قیافه‌ی مرده او بود.

مدت ها پیش در جریان یکی از عملیات های استارز در اکوادور، بری گروهی از کشاورز های محلی را دیده بود که هفته ها توسط شورشیانِ دیوانه گوریلا گروگان گرفته شده بودند. تعدادی از کشاورز ها در ابتدای گروگان گیری مرده بودند و پس از اینکه استارز توانسته بود شورشیان را دستگیر کند، بری همراه یکی از بازمانده ها رفته بود تا تعداد کشته شدگان را ثبت کند. شورشیان چهار کشاورز را با گلوله کشته و جسدشان را پشت یکی از خانه های روستا رها کرده بودند.

جسدها پس از سه هفته ماندن زیر آفتاب داغ آمریکای جنوبی
تغییر شکل داده بودند. آفتاب پوست صورتشان را خشک کرده بود و میشد رگه های قرمز گوشت و سفیدی استخوان را از بین ترک های پوست دید. با نگاه کردن به قاتل کن، دوباره آن چهره های ترسناک که برایش نماد مرگ بودند در خاطرش زنده شد.
به علاوه، آن موجود ناشناس بوی مشمئز کننده‌ی گوشت گندیده در کشتارگاهی، در یک روز گرم و داغ را به یاد بری میاورد. یکی یادش رفته بود به این بنده خدا بگوید مرده ها راه نمیروند.


بری توانست همان حس خودش را در صورت جیل ببیند، همان سوال ها را در چشم های جیل پیدا کرد، اما در حال حاضر هیچ جوابی وجود نداشت. باید کریس را پیدا میکردند و دوباره گروه ها کنار هم جمع میکردند.


هر دو باهم شروع کردند به گشتن راهرو و چرخاندن دستگیره ها. تمام در ها به شدت قفل بودند. اما کریس باید از یکی از این در ها خارج شده باشد، چون راه دیگری برای بیرون آمدن از راهرو نبود. با عقل جور در نمیامد. تنها راه خروج این بود که یکی از در ها را به زور بشکنند و وارد بشوند.

جیل گفت: «باید پیش وسکر برگردیم و این رو گزارش بدیم.» بری با سر تاکید کرد. اگر مخفیگاه قاتلان را پیدا کرده باشند باید با نقشه و حساب شده عمل میکردند. هر دو با هم به طرف اتاق غذاخوری برگشتند و با عجله به طرف سالن اصلی رفتند. هوای سالن غذاخوری تمیز تر بود و آرامشی به هر دویشان داد.

در طول مسیر بری به این فکر میکرد که فرمانده با شنیدن گزارش آنها چه واکنشی نشان میدهد و نقشه اش چه خواهد بود. از در ورودی سالن غذاخوری برگشتند و وارد سرسرای اصلی شدند
.

بری ایستاد. به اطراف سرسرای بزرگ و مجلل چشم گرداند. به نظرش رسید کسی با او شوخی بی مزه ای کرده است. هیچکس در سرسرا نبود.

وسکر ناپدید شده بود.

پایان قسمت پنجم
بخش سوم


قسمت ششم
بخش اول

644736_374858325962214_1317596271_n.jpg



بری فریاد کشید: «وسکرصدای بم و مردانه اش در سالن اصلی قصر پیچید: «فرمانده وسکر
به طرف فضای قوس داری رفت که زیر پله های اصلی وجود داشت تا آنجا را بگردد. در همان حال از شانه اش عقب را نگاه کرد و به جیل گفت: «جایی نری

جیل سمت راه پله ها رفت. احساس گیجی میکرد. اول کریس حالا هم فرمانده. از وقتی که رفته بودند پنج دقیقه هم نگذشته بود و وسکر گفته بود همیجن جا میماند. پس چرا رفته بود؟ اطراف را گشت تا شاید اثری از درگیری پیدا کند. هیچ چیزی مانند رد خون، پوکه فشنگ یا هر گونه اثری دیگری به چشم نمی خورد. نمیشد فهمید چه اتفاقی افتاده.

بری از طرف دیگر راه پله ها بیرون آمد. به آرامی طرف جیل میامد و سرش را تکان میداد. جیل با صدای آرامی پرسید: «فکر میکنی یکی از اون جونور ها به وسکر حمله کرده؟
بری آهی کشید و پاسخ داد: «فکر نمیکنم نیری امداد رسیده باشه و وسکر رو دزدکی برده باشه. اگرم مشکلی برای وسکر پیش میومد حتما صدای شلیکش رو میشنیدیم.
حتما که نباید اینجوری باشه، ممکنه غافل گیرش کرده باشن، کشته باشنش..»

چند لحظه ای ساکت ایستادند و فکر کردند. جیل هنوز از رو در رو شدن با آن جنازه متحرک در شوک بود. هرچند که حقایق را خیلی خوب پذیرفته بود : جنگل های اطراف راکون توسط زامبی ها اشغال شده اند.

بعد از یک عمر خواندن های رمان های آشغال ترسناک راجع به قاتل های زنجیره ای، پذیرفتن وجود زامبی های آدم خوار سخت میشد؟ برای جیل که اینگونه نبود، نه این قضیه و نه سگ های جهش یافته و قصر مرموز. هیچ سوالی مبنی بر انکار اینها وجود نداشت بلکه سوال اصلی این بود که چرا؟ آیا این قصر ربطی به قتل ها داشت یا زامبی ها با پرسه زدن در جنگلِ راکون قصر را به تصرف خود درآورده بودند؟

آیا این موجودات آخرین چیزی بودند که بکی و پریسیلا دیدند؟ جیل سریعا به این افکارش خاتمه داد. در حال حاضر فکر کردن به دختر ها اشتباه بود. جیل بالاخره گفت: «همین جا وایستیم یا بریم دنبال شون بگردیم؟»

«
دنبال شون میگردیم. کن تونسته خودشو برسونه اینجا. بقیه‌‌ی براوو ها هم باید یه جایی تو همین قصر باشن. قصر اون قدر بزرگه که آدم راحت توش گم میشه. کریس ...»
بری نصفه لبخند زد اما جیل می توانست نگرانی بری را از چشم هایش ببیند.

«... کریس و وسکر هم همین جان و بیرون نرفتن. باید پیداشون کنیم. باید خیلی بیشتر از این مرده های متحرک پیدا بشن تا اونا تو دردسر بیفتن
بری دست در جیب کرد. چیزی بیرون آورد که در دستمال گردن پیچیده شده بود و آن را به جیل داد. جیل متوجه شد چند شیی فلزی کوچک لای دستمال پیچیده شده اند. بالافاصله آن ها را تشخیص داد.

بری گفت: «اینا رو یه ماه پیش بهم دادی تا باهاشون تمرین کنم. فکر کنم تو باهاشون خوش شانس تر باشی
جیل تایید کرد. قفل بازکن ها را داخل جیب پشت شلوارش گذاشت. مدتی پیش بری به شغل سابق جیل علاقه مند شده بود و جیل هم چند تا از ابزاری های قدیمی اش را به بری داده بود تا تمرین کند. مجموعه قفل بازکن جیل از چند سیم نازک فلزی و میله های فنری خمیده تشکیل شده بودند که با کمک آنها میشد بیشتر قفل ها را باز کرد. قفل باز کن ها روی جسم سخت و نازکی در جیبش فرود آمدند.

دیسک خوان ترنت!

انقدر خوشحال شده بود که کاملا ملاقات عجیبش با ترنت در رختکن را فراموش کرده بود. دهانش را باز کرد تا موضوع را به بری بگوید اما سریعا ساکت شد. یاد هشدار ترنت افتاد: «اگه من جای شما بودم راجع به این گفت و گو با کسی حرف نمیزدم.» فلان عمش!. جیل یک بار ریسک کرده بود و به کریس گفته بود.
و الان کریس کجاست؟ کی میتونه بگه "عواقب وخیم" که ترنت اشاره کرد الان اتفاق نیفتاده؟

جیل تازه متوجه شد که دارد به چه موضوع مسخره ای فکر میکند بخاطر همین سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. خیلی بعید بود که هشدار ترنت و قضیه اسنادی که به جیل داده بود به وضعیت فعلی شان ربط داشته باشد. جیل می دانست که به بری خیلی بیش تر از ترنت اعتماد دارد. اما با این حال تصمیم گرفت تا چیزی به بری نگوید. حداقل تا وقتی که خودش اسناد داخل دیسک خوان را میدید.

بری گفت: «به نظرم بهتره از هم جدا شیم. می دونم که خیلی خطرناکه، اما کلی اتاق و محیط را باید بگردیم. کسی رو پیدا کردیم برگردیم همین جا. این جا باشه مرکز عملیات
بری دستی به ریشش کشید و با لحن خیلی جدی از جیل سوال کرد: «آماده این کار هستی جیل؟ اگه میخوای می تونیم دو نفری بگردیم...»
جیل پاسخ داد: «نه، حق با توئه. من اتاق های ضلع غربی رو نگاه میکنم

اعضای استارز بر خلاف پلیس ها، به ندرت باهم همکاری میکردند. آن ها را جوری آموزش داده بودند که خودشان از خودشان در موقعیت های خطرناک مراقبت کنند.
بری گفت: «باشه. پس من بر میگردم به همون راهرو تا ببینم میتونم یکی از اون در ها رو قانع کنم تا باز بشه یا نه. تو هر اتاقی که میری حواست به در خروجی باشه. مهمات رو حفظ کن ... و مواظب باش

«
تو هم همینطور
بری خندید. کلت پیتونش را به بالا گرفت و گفت: «من چیزیم نمیشه

دیگر حرفی نمانده بود. جیل به طرف در های ضلع غربی سالن رفت که وسکر امتحان نکرده بود. پشت سرش، بری به سالن غذاخوری رفت. جیل صدای باز و بسته شدن در سالن غذاخوری را شنید. او دیگر تنها بود.

در آبی قفل نبود و راحت باز شد. پشت در یک اتاق کوچک کاملا تاریک وجود داشت که به اندازه سالن اصلی خنک و بی صدا بود. نوری که از سالن اصلی به آن می تابید تابلو های گران قیمتی را آشکار کرد که با قاب های نقش دار روی دیوار های اتاق آویزان بودند. تندیس سنگی بزرگ زنی وسط اتاق بود، با کوزه ای روی دوش.
جیل در را پشت سر بست و صبر کرد تا چشم هایش به تاریکی اتاق عادت کنند. طرف دیگر اتاق دو در وجود داشتند. یکی باز بود اما جلوی آن صندوق بزرگی گذاشته بودند که ورودی را بسته بود. وسکر مطمئنا از آن در بیرون نرفته بود.

جیل رفت طرف در دوم و دستگیره اش را چرخاند. قفل بود. آهی کشید و دستش را داخل جیبش کرد و دوباره سختی و نازکیِ دیسک خوان را احساس کرد.

بذار ببینیم جناب ترنت فکر میکنه چیا مهمه.

اودیسک خوان را از جیبش بیرون کشد و آن را برای مدتی بررسی کرد. دکمه روشن را زد و ناگهان صفحه نمایش دیسک خوان که به اندازه یک توپ بیس بال بود روشن شد. چندین پوشه جلوی چشمانش ظاهر شدند. کمی با منو ها ور رفت، چندین اسم و مقاله از روزنامه های محلی به چشمش خورد. ترنت هر مقاله و خبری را که میشد راجع به قتل های زنجیره ای راکون پیدا کرد کنار هم جمع کرده بود. کمی هم اطلاعاتی از استارز پیدا کرد.
چیز جدیدی وجود نداشت. در مرور فایل ها به فهرستی از نام ها رسید که هیچ توضیحی نداشتند: ویلیام برکین، استیو کلر، مایکل دیز، جان هاوی، مارتین کرکهورن، هنری سارتون، الن اسمیت، بیل رابیتسون.

اخم های جل در هم رفتند. هیچ کدام از این نام ها را نمی شناخت. به جز این که بیل رابیستون شاید همان دوست کریس باشد که ناپدید شده. باید این را از کریس میپرسید ... گیریم که پیدایش هم کردیم ! اینا وقت تلف کردن بود. باید دنبال اعضای دیگر استارز بگردم.

جیل دکمه جلو را زد تا سریع تر به انتهای فایل ها برسد، تصویری نمایان شد. تصویر یک سری خطوط مستقیم عمودی و افقی را نشان میداد که هم دیگر را قطع میکردند و چهار خانه های کوچک و بزرگی به وجود می آوردند.

وسط چهار خانه ها علامت و متن دیده میشد. زیر تصویر عبارت مبهمی نوشته شده بود که جیل چیزی از آن نفهمید. به نظر می رسید این عبارت پیامی از طرف ترنت باشد: «کلید های شوالیه، چشم های ببر، چهار لوح (دروازه زندگی جدید)، عقاب شرق، گرگ غرب
هی! چقدر روشن و واضح ! همه چیز الان مشخص شد، مگه نه؟
!

تصویر شبیه یک جور نقشه بود. ناحیه بزرگ وسط نقشه احتمالا سرسرای اصلی ساختمان بود که از دو سو به اتاق ها و راهرو های دیگر میرسید.

تپش قلب جیل یکهو تند شد. با ناباوری به نقشه قصر اسپنسر که روی صحفه تمایش نقش بسته بود نگاه کرد. باورش نمی شد. چطور ترنت این موضوع را می دانست؟
چیزی که جیل می دید نقشه طبقه اول قصر بود. صفحه را لمس کرد تا ادامه‌ی این فایل را ببیند. نقشه طبقه دوم هم در فایل وجود داشت. چیز دیگری به جز این دو نقشه در فایل نبود. اما همین نقشه ها برای جیل کافی بودند.

تا اینجای کار جیل شکی نداشت که وقایع ناگوار راکون به قصر اسپنسر مربوط هستند. مطمئن بود که جواب همه معما ها در همین قصر نفهته است. باید قصر را کاملا جست و جو میکرد.
قسمت ششم

پایان بخش اول




[FONT=&amp]
[FONT=&amp]قسمت ششم
[/FONT]
[FONT=&amp]بخش دوم[/FONT]


[/FONT]
zombie_resident_evil_1993.jpg



کریس بدون اینکه بداند کجا را نشانه گرفته دو بار شلیک کرد. لوله برتا به شکم زامبی چسبیده بود و گلوله ها شکمش را سوراخ کردند و از آن طرف بیرون آمدن. زامبی غرشی کرد و نفس گند و بد بویش به صورت کریس خورد. از محل ورود گلوله به شکم زامبی، مایع لزجی بیرون زد. کریس زامبی را به کناری انداخت.

دست کریس و دسته اسلحه اش از مایه لزج بدن زامبی خیس بودند. زامبی روی زمین غلتید. دست ها و پاهایش می لرزیدند.
کریس خودش را از زامبی دور کرد. دسته برتا را به جلیقه اش مالید تا خشک شود. در همان حال چند نفس عمیق کشید. به خودش فشار آورد که بالا نیاورد. وضعیت این زامبی با زامبی اول فرق داشت، انگار تازه تر بود. زامبی اولی مرده تر و فاسد تر به نظر می رسید. کریس به خود لرزید. هیچ وقت فکر نمی کرد عبارت «مرده تر» را در یک موقعیت جدی استفاده کند.

آب دهانش را قورت داد تا با حس تهوعی که هر لحظه بیشتر میشد مبارزه کند. به این راحتی ها حالش بهم نمی خورد اما بوی مایعی که از بدن زامبی بیرون زده بود تحمل ناپذیر بود.
خودت رو جمع و جور کن، ممکنه بازم زامبی باشه ...

راهرویی که کریس وارد آن شده بود به شدت تاریک بود و فقط باریکه نوری در محیط جریان داشت. برای مدتی هیچ صدای جز فشار جریان خون در بدنش شنیده نمیشد. دوباره به بدن زامبی نگاه کرد و به این فکر فرو رفت که چه موجودی است، و قبلا چه موجودی بوده. این موجودات، مرده متحرک نبودند، نفس می کشیدند و در بدن شان خون و ترشحات دیگر وجود داشت.

عد از کمی فکر متوجه شد که هیچ فرقی ندارد. به هر دلیل یا هدفی این موجود یک زامبی بود. او سعی کرده بود تا گازش بگیرد و موجودات مشابه او نیز کمی از جمعیت راکون سیتی را قبلا خورده بودند. باید هرچه زودتر خودش را به بقیه می رساند و راهی برای خروج از قصر پیدا میکردند. آنقدری مهمات نداشتند که به تنهایی در این وضعیت زنده بمانند.
خشاب خالی را از اسلحه‌ی چسبنده خود بیرون کشید و سریع خشاب بعدی را جا زد. استرس بدنش را فرا گرفت.

تنها پانزده گلوله برایش باقی مانده بود. البته یک چاقوی ارتشی هم داشت، اما مبارزه با زامبی ها آنهم فقط با چاقو زیاد تصویر خوشی نداشت
.
طرف چپش درِ ساده ای بود، دستگیره در را چرخاند اما قفل بود. به سوراخ کلید نگاهی انداخت. و با دیدن تصویر زره در پایین آن زیاد تعجب نکرد. شمشیر و حالا زره، یک جور تم و فضا در این خانه وجود داشت که همینجور پیشرفت میکرد.

به سمت قسمت بزرگ تر راهرو پیش رفت. نفس های عمیق و سریعی از طریق دماغش کشید. مایعی که به جلیقه و دستانش چسبیده بود بوی بدی از خود متصاعد میکرد و نفس کشیدن را سخت کرده بود. همه بدنش بود گرفته بود. اما شاید این ها برایش یک مزیت حساب میشد تا از رو در رویی با آن زامبی ها جلوگیری کند.
راهرو به چپ پیچید و او نیز کنار دیوار کاور گرفت و اسلحه اش را بالا آورد. یک ستون وسط راهرو را قرار داشت که محدوده دیدش را گرفته بود اما کریس توانست از پشت ستون شانه های فردی را ببیند که لباس های کهنه و خون آلودی به تن داشت. شکی نبود که زامبی دیگری در راهرو ایستاده.

به سرعت به طرف راست رفت و سعی کرد زاویه خوبی برای شلیک به زامبی پیدا کند. زامبی شاید فقط یک و نیم متر از کریس فاصله داشت و کریس نمی خواست آخرین گلوله هایش را حرام کند. بخاطر صدای برخورد پوتین هایش روی کف چوبی زامبی به طرف او برگشت. بسیار آرام و لق زنان. آنقدر آرام که کریس کمی درنگ کرده و به حرکاتش خیره شد.

به نظر میرسید بدن این زامبی به مایع عجیبی آغشته شده باشد. بدن زامبی از انعکاس نور روی پوست خیس برق میزد. زامبی دست هایش را به طرف کریس دراز کرد و کور کورانه جلو آمد. سر بدون مو و رنگ پریده ی زامبی به یک طرف کج شده بود. زامبی در سکوت به کریس نزدیک میشد.
کریس یک قدم به عقب و طرف چپ خودش برداشت. زامبی هم جهت حرکاتش رو تغییر داد و مشتاقانه به طرف کریس آمد. به آرامی فاصله شان با یکدیگر کم میشد.
درست مثل فیلم ها، خطرناک اما احمق. و به راحتی میشه از دستشون فرار کرد ..

او باید فشنگ هایش را برای وقت های ضروری تر ذخیره میکرد. در انتهای راهرو، راه پله ای دیده میشد. کریس نفس عمیقی کشید و آماده‌ی دویدن شد. برای اینکه بتواند راحت تر مانور بدهد چند قدم به عقب برداشت که ناگهان صدای ناله ای از پشت سرش بلند شد. حجم جدیدی از بوی گند به بینی اش حمله کرد. برگشت و از دیدن منظره ی پشت سرش جا خورد. زامبی دیگری از پشت به کریس نزدیک می شد. قبل از اینکه کامل سرش را برگرداند شوکه شد. به شکم زامبی نگاه کرد که دل و روده اش بیرون زده بود. زامبی قبلی را نکشته بود! حتی به اندازه کافی هم بالای سر جنازه نایستاده بود تا مطمئن شود. احمقیتش داشت کار دستش میداد.
آه، تو روحش !

کریس در جهت مخالف دوید. زامبی اولی را با زیرکی رد کرد و در دل به خودش بد و بی راه گفت. از ستون گذشت و سمت راه پله ها رفت. اما پیش از این که قدم روی اولین پله بگذارد متوقف شد.

زامبی دیگری بالای پله ها انتظارش را می کشید. کریس بدون اینکه فکر دیگری کند برگشت و رو به مهاجمانی که از پشت نزدیک می شدند اسلحه کشید. چاره ی دیگری نداشت. از همه طرف محاصره شده بود. از فضای تاریک کنار راه پله صدای ناله ی دیگری شنید. زامبی دیگری از زیر پله ها بیرون آمد. کریس واقعا گرفتار شده بود. نمی توانست همه ی آنها را بکشد. به دور و بر نگاه انداخت. درِ کوچکی رو به روی راه پله ها وجود داشت. در نگاه اول درِ چوبی را ندیده بود.
کریس به طرف در دوید. هنوز یکی دو متر تا نزدیک ترین زامبی فضا داشت. دعا کرد که در قفل نباشد. زامبی ها از همه طرف نزدیک می شدند.

کریس دستگیره در را چرخاند.
اگر در باز نمی شد کارش تمام بود.
قسمت ششم

پایان بخش دوم


قسمت ششم
بخش سوم


1005564_370280066406117_1596424331_n.jpg

ربکا چیمبرز در همه‌ی هجده سال زندگی اش هیچ گاه این قدر نترسیده بود. مدت زیادی در اتاق نشسته بود و گوش می داد. به صدای کشیده شدن گوشت فاسد به در اتاق گوش می داد. در همین زمان به فکرش فشار می آورد تا راه فراری پیدا کند. وحشتش نیز با گذشت هر ثانیه بیشتر شدت میگرفت. دری که ربکا پشتش پنهان شده بود قفل نداشت و اسلحه اش را هم در راه فرار به سمت قصر گم کرده بود.


ربکا در یک انبار کوچک گرفتار شده بود. قفسه های انبار پر بودند از بسته های کاغذ و انواع و اقسام مواد شیمیایی. به جز یک قوطی نصفه‌ی اسپری حشره کش نمی شد از چیز دیگری به عنوان اسلحه استفاده کرد.
ربکا حشره کش به دست پشت در اتاق ایستاده بود. آماده بود تا اگر یکی از آن موجودات یاد گرفت چطور از دستگیره در استفاده کند، حشره کش را در صورتش خالی کرده و سپس فرار کند.
شایدم انقدر بخندن که بتونم از دستشون فرار کنم. حشره کش ! چه اسلحه‌ی خطرناکی...
ربکا صدای شلیک گلوله شنیده بود. صدا از جایی بسیار نزدیک میامد اما دیگر تکرار نشده بود. امیدوار بود یکی دیگر از اعضای گروه زنده مانده باشد اما با گذشت ثانیه ها امیدش هم رنگ می باخت. تازه داشت شانس زنده ماندنش میان این همه زامبی وحشی را برآورد میکرد که ناگهان چیزی محکم به در انباری خورد. لحظه ای بعد دستگیره در چرخید و در باز شد. یک نفر نفس نفس زنان خودش را داخل اتاق پرت کرد.


ربکا درنگ نکرد. دکمه روی قوطی اسپری را فشار داد. ابری از مواد شیمیای ضد حشره از دهانه اسپری خارج شد و در صورت فرد مهاجم پخش شد. ربکا آماده شد تا از کنار مهاجم فرار کند.

«آهـــخ»، فرد مهاجم فریاد زد و پشت به در روی زمین افتاد و باعث شد در بسته شود. دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود و ناله میکرد.
آن فرد یک هیولا نبود، بلکه ربکا یکی از اعضای آلفا را اسپری کرده بود.

«وای نه!»، ربکا سریع به طرف جعبه کمک های اولیه میدانیش رفت. به شدت از دیدن یکی دیگر از اعضای استارز خوشحال بود اما از آن طرف هم با خجالت بی پایانش در جنگ بود.

یک دستمال تمیز و قوطی آب از جعبه بیرون آورد. «چشم هات رو بسته نگه دار. با دست نمال شون.»

آلفا دست هایش را از روی صورتش کنار کشید و صورت قرمزش را نمایان کرد. ربکا بالاخره توانست او را بشناسد. کریس ردفیلد بود. جذاب ترین فرد گروه استارز. کریس از ربکا ارشد تر بود. ربکا از شدت خجالت قرمز شد اما سپس خوشحال شد که کریس نمی تواند او را ببیند.

خیلی خوب پیش میره ربکا! به خوبی داری اولین ماموریتت رو خاطره انگیز میکنی. تفنگ رو گم کن، موقعیتت رو گم کن، بعدشم بزن هم تیمیت رو کور کن ...
کریس را به تخت خواب صحرایی کوچک برد که گوشه انبار افتاده بود و سپس گذاشت تا تمرین هایش جای او را بگیرند.

«سرتو خم کن عقب. یکم ممکنه چشم هات بسوزه اما فقط آبه، باشه؟» و با دستمال خیس چشم های کریس را با حوصله تمیز کرد. خوشحال بود که چیز بدتری در چشم های کریس اسپری نکرده بود.


کریس که تند تند پلک میزد پرسید: «چی بود این؟»
از چشم های کریس اشک و آب جاری شده بودند، اما به نظر نمی رسید مشکل حادی داشته باشد.
ربکا پاسخ داد: «آمـــم ، حشره کش. برچسب روش کنده شده بود اما فکر کنم پرمفین باشه. حساسیت زا هست اما اثرش خیلی نمی مونه. تفنگم رو گم کردم، وقتی اومدی توی اتاق فکر کردم یکی از اون موجوداتی. اگرچه اونا هنوز یاد نگرفتم چطور از دستگیره در استفاده کنن، احتمالا هیچ وقت هم یاد نمیگیرن.»

ربکا فهمید که دارد پر حرفی میکند بخاطر همین خفه شد. کار تمیز کردن چشم های کریس را انجام داد و سپس عقب کشید. کریس صورتش را با دستمال خشک کرد و با چشم های قرمزش به ربکا خیره شد.


«ربکا ... چمبرز، درسته؟»

ربکا با ناراحتی سرش را تکان داد: «بله. ببین، واقعا معذرت میخوام»

کریس لبخندی زد و گفت: «نگران نباش، در واقع همچین اسلحه بدی هم نیست.»
کریس بلند شد و با اخم اتاق کوچک را برانداز کرد. در انباری چیز زیادی به چشم نمی خورد. یک جعبه با در باز که داخلش پر از کاغذ بود، قفسه های پر شده از بطری های مختلف که اکثرا برچسب نداشتند، یکی تخت صحرایی و یک میز تحریر؛ همه اثاثیه داخل اتاق همین بود. ربکا قبلا همه چیز را در جست و جوی اسلحه گشته بود.
کریس پرسید: «بقیه تیم تون چی شد؟»


ربکا سرش را تکان داده و پاسخ داد: «نمی دونم. یه مشکلی برای هلی کوپتر پیش اومد و مجبور شدیم فرود بیایم. یه سری حیوون وحشی بهمون حمله کردن یه جور سگ بودن. انریکو بهمون گفت فرار کنیم و یه جا قایم شیم.»

ربکا لرزید. احساس میکرد دوباره دوازده سالش شده است. ادامه داد: «بعدش من اونقدر تو جنگل دور خودم چرخیدم تا از این قصر سر درآوردم. در ورودی شکسته بود. فک کنم یکی دیگه از بچه ها در رو باز کرده بود...»
ربکا نتوانست ادامه بدهد. رویش را از نگاه خیره و نگران کریس برگرداند.
بقیه داستان معلوم بود. اسلحه اش را گم کرده بود، کمی در قصر سرگردان چرخیده بود و در نهایت سر از اینجا در آورده بود. داستان افتخار آمیزی نبود.

کریس به آرامی گفت: «هی! کار دیگه ای از دستت بر نمیومده. انریکو بهتون گفته بود بدوید و تو هم دویده بود. دستورات رو دنبال کردی. جونور هایی که بیرون راه میرن، زامبی ها ...، همه جا هستن. منم گم شدم. بقیه آلفایی ها هم میتونن هر جایی باشن. بهم اعتماد کن، همین که تا الان تونستی زنده بمونی خیلیه.»
صدای ناله ترسناک یکی از زامبی ها از بیرون انبار بلند شد. کریس صحبش را قطع کرد و نگران به در نگاه کرد.


ربکا از ترس لرزید: «خب حالا چیکار کنیم؟»

«دنبال بقیه میگردیم و یه راه فرار پیدا میکنیم.»

کریس آهی کشید و به اسلحه اش نگاه کرد. «مشکل اینجاست که تو اسلحه نداری، منم تقریبا مهماتم تموم شده...»
چهره ربکا ناگهان روشن شد. داخل جیبش دست برد و دو خشاب پر بیرون آورد. خشاب ها را به کریس داد و خوش حال شد که توانسته کار مفیدی انجام بدهد.

«اوه، اینم از توی کشوی میز تحریر پیدا کردم.» و کلیدی نقره ای با تصویر شمشیر را به کریس نشان داد. ربکا نمیدانست که این کلید کدام در را باز میکند اما این را میدانست که به کارشان خواهد آمد.


کریس با دقت به کلید خیره شد و سپس آن را در جیبش گذاشت. به طرف صندوق درباز رفت و با اخم کاغذ ها را کنار زد. خطاب به ربکا گفت: «تو شیمی زیست خوندی درسته؟ تا حالا به این کاغذ ها نگاهی انداختی؟»


ربکا به طرف کریس رفت و سرش را آرام تکان میداد: «به ندرت. یجورایی سرم شلوغِ مراقبت از در بود.»

کریس یکی از کاغذ ها را به او داد. ربکا نگاهی به نوشته های روی یکی از کاغذ ها انداخت. فهرست یک سری انتقال دهنده‌ی عصبی و اعداد نشان دهنده‌ی سطح هر کدام از آنها در بدن بیماری های مختلف نوشته شده بود.
«شیمی مغز. اما این عدد ها خیلی درب و داغونن.سروتونین و نوراپی نفرین خیلی کمن. اما عوضش اینجا رو ببین مقدار دوپامین خیلی خیلی از حالت عادی بیشتره. داریم درمورد یک شیزوفرنی خیلی وخیم حرف میزنیم.»


ربکا نگاهی به حالت عجیب صورت کریس انداخت و خندید. دختر هجده ساله ای که تازه از دانشگاه بیرون آمده بود، از این نگاه ها زیاد دیده بود. استارز ها بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی استخدامش کرده بودند. به او وعده داده بودند که آزمایشگاهی پیشرفته در اختیارش خواهند گذاشت و یک تیم محقق کامل زیر دستش خواهد بود تا بتواند بر روی زیست شناسیِ مولوکولی تحقیق کند.

شوق و ذوق باعث شد سریعا این شغل را قبول کند. البته پیش از استهدام مجبور شده بود مدتی دوره‌ی آموزش نظامی بگذراند. میدانست که هیچ جای دیگه ای علاقه ای به استخدام یک بچه خرخون نداره.
چیزی از پشت به در خورد. لبخند ربکا محو شد. کریس کلید شمشیر نشان را از جیبش بیرون آورد و به ربکا نشان داد و با لحن کاملا جدی گفت: «من یه دری دیدم که زیر سوراخ کلیدش علامت این شمشیر حک شده بود. میرم یه نگاهی بهش بندازم. شاید راهی به سالن اصلی قصر داشته باشه. ازت میخوام که همینجا بمونی و یه نگاهی به اون فایل ها بندازی. شاید چیزی توش باشه که بتونیم ازش استفاده کنیم.»


کریس نگرانی را از چشم های ربکا می خواند. لبخندی زد و با صدای آرام و آرامش بخشی ادامه داد: «با تشکر از تو الان کلی مهمات دارم. زیاد کارم طول نمیکشه.»

ربکا سرش را به نشانه تایید حرکت داد. سعی کرد آرام به نظر برسد. اما در حقیقت ترسیده بود و اینکه بزاره کریس ترسش رو ببینه کمکی به قضیه نمیکرد. کریس هم احتمالا ترسیده بود.


کریس همچنان که حرف میزد به طرف در رفت: «پلیس باید به زودی پیداش بشه. اگه من زود بر نگشتم همین جا بمون.»

کریس با یک دست اسلحه کشید و با دست دیگر دستگیره در را پیچاند: «آماده باش. همین که از در رفتم بیرون، صندوق رو هل بده جلوی در. وقتی برگشتم از پشت همین در صدات میکنم.»

ربکا دوباره با سر تایید کرد و سعی کرد زورکی لبخند بزند. کریس در را باز کرد، هر دو طرف را پایید و وارد راهرو شد. ربکا سریع در را بست و از پشت به آن تکیه داد.
بعد از چند دقیقه میز را هل داد و از کنار در جلو لولا ها گذاشت.

میز را طوری پشت در گذاشته بود که اگر لازم شد بتواند به سرعت آن را کنار بزند و در را باز کند. روی میز نشست. سعی کرد چند نفس عمیق بکشد و اعتماد به نفسش را برگرداند.

یک دسته از کاغذ های پرینت شده را برداشت و شروع کرد به خواندن.

پایان قسمت ششم



قسمت هفت
بخش اول



644324_345861908847933_516198507_n.jpg



باز کردن قفل مثل آب خوردن بود. جیل با سه حرکت کوچکِ اهرم توانست قفل را باز کند. حتی با سنجاق هم میتوانست بازش کند. اگر نقشه درست بود، این در باید به یک راهرو دراز می رسید ...

جیل نگاه دیگری به نقشه انداخت و دستگاه دیسک خوان را در جیبش گذاشت. در همان حال داشت تصمیم میرفت که از چه مسیری برود. یک راه خروجی به پشت قصر در نقشه علامت گذاری شده بود، اما جیل برای رسیدن به آن باید از چند راهرو و اتاق عبور میکرد.

او میتوانست در بین راه به دنبال کریس و وسکر بگردد و همزمان هم یک راه خروج امن درست کند. با احتیاط پا به راهرو باریک گذاشت و برتایش که خشابش پر شده بود را محکم به دست گرفت.

راهرو پر بود از اشیای عجیب و غیر عادی. خود راهرو طراحی ساده ای داشت. روی زمین فرش درازی پهن کرده بودند. که در طول راهرو کشیده شده بود. کاغذ دیواری روی دیوار قهوه ای رنگ بود. در طول راهرو پنجره های بزرگی تعبیه شده بودند که بخاطر تاریکی هوا نمی شد طرف دیگرشان را دید. رو به روی پنجره ها سه میز کوچک با فاصله دو متر از هم قرار داشت. ارتفاغ میز ها تا شکل جیل می رسید. روی هر میز محفظه ای شیشه ای قرار داشت. سه چراغ دیواری طوری نصب شده بودند که نورشان به محفظه های شیشه ای روی هر میز بتابد.

اشیایی که داخل محفظه ها برای تماشا گذاشته شده بودند جیل را ترساند. در هر محفظه چند تکه استخوان خشک شده انسان قرار داشت. از استخوان ران گرفته تا جمجمه و استخوان های کف دست. جیل آرام در راهرو جلو رفت و محفظه ها را نگاه کرد. به این نتیجه رسید که اسکلت کامل حداقل سه انسان در این محفظه ها چیده شده. وسط استخوان ها پر سیاه کلاغ و یک سری نوار چرمی سیاه وجود داشت.

با احتیاط یکی از نوار های چرمی را لمس کرد اما دستش را زود پس کشید و محکم به شلوارش مالید. مطمئن نبود، اما احساس میکرد نوار چرمی از پوست خشک شده انسان درست شده باشد. به نظر سفت و چرب میامد.

جرینگ !

شیشه پنجره‌ی پشت سر جیل با صدای بلندی شکست و خرده شیشه ها داخل راهرو ریختند. جیل وحشت زده برگشت. یکی از سگ های وحشی داخل جنگل را دید که با شکستن پنجره به راهرو پریده. سگ وحشی با چشم های قرمزش به جیل نگاه میکرد و صدای غرش ترسناکی از گلویش بلند شد. دندان های تیزش را به جیل نشان داد و ناغافل به او حمله ور شد. صدای حرکت سگ آنقدر زیاد بود که جیل قدرت واکنش نداشت. جیل در فضای بین دو میز قرار گرفته بود و راه فراری نداشت. از پشت به دیوار چسبید.

میز ها نمی گذاشتند درست نشانه گیری کند. شلیک کرد. گلوله به لبه یکی از میز ها خورد و کمانه کرد. سگ غرش بلندی کرد و روی جیل پرید. ضربه نیرومند سر موجود وحشی به شکم جیل خورد و او را به دیوار فشار داد. جیل احساس کرد دردی شدید از پایین ستون فقراتش شروع شده و تا مغز سرش امتداد پیدا کرده. با وحشت به سگ نگاه کرد که میخواست سرش را بچرخاند. تا بتواند آرواره هایش را در پای جیل فرو کند.

بوی گوشت گندیده به صورت جیل خورد. جیل از شدت بوی بد ناخودآگاه واکنش نشان داد. چند بار بی اختیار شلیک کرد. از شدت بوی بد اصلا نمیتوانست صدای ترس و جیغش را حس کند. گلوله پنجم مستقیما به سینه سگ برخورد کرد. و از طرف دیگر خارج شد. در اثر ضربه گلوله، سگ پرت شد عقب و با غرشی بلند روی زمین افتاد. خون زیادی از سینه موجود وحشی بیرون زد و قالیچه زیرش را قرمز کرد. پاهایش می لرزیدند.

جیل همچنان اسلحه را به طرف سگ نشانه گرفته بود و تند تند نفس می کشید. بدن جیل هم میلرزید، اما لرزش بدن او از ترس بود. جلوی پایش سگ روی زمین افتاده بود و داشت جان میداد. پنجه هایش که بی اختیار تکان میخوردند فرش را پاره میکردند. بالاخره بدن سگ از حرکت ایستاد.

جیل نفس راحتی کشید. مو های بهم ریخته اش را از صورتش کنار زد. کنار جنازه سگ زانو زد تا بتواند مهاجمش را دقیق تر بررسی کند. در تاریکی جنگل و هنگام فرار از دست آنها فرصت نکرده بود سگ ها را دقیق تر ببیند، اما حالا می توانست بدن ماهیچه ای و دندان های تیز را بهتر ببیند. در نور راهرو می دید که جنازه سگ هیچ پوستی ندارد و جوری بود که انگار کسی پوست این جانور را کنده.

بلند شد و ایستاد. با احتیاط به پنجره های دیگر راهرو نگاه کرد. کاملا مشخص بود که این پنجره ها نمی توانستند جلوی ورود مهاجمان را بگیرند. راهرو کمی جلو تر به چپ می پیچید و آنطرف هم چند پنجره و میز وجود داشت.

جیل در راهرو دوید و از کنار استخوان های انسان که برای تماشا در محفظه های شیشه ای گذاشته شده بودند رد شد.
در انتهای راهرو دری وجود داشت که قفل نبود. جیل وارد راهروی دیگری شد که کاغذ دیواری های سبز داشت. این راهرو به همان اندازه قبلی بود اما حداقل کمتر ترسناک نشان میداد. زیر نور کم راهرو چند در به چشمش خورد.

اولین در که سمت راست جیل قرار داشت قفل بود. جیل متوجه شد پایین سوراخ کلید علامت یک زره حک شده. بلافاصله یاد پیام ترنت در دیسک خوان افتاد. ترنت به چیزی شبیه کلید شوالیه اشاره کرده بود، اما جیل تصمیم گرفت فعلا خودش را درگیر این مسائل نکند. اگر نقشه ترنت درست بود، طرف دیگر این در قفل شده فقط یک اتاق بود که به جایی هم راه نداشت.

جیل بعید میدانست اگر وسکر وارد این اتاق شده باشند در را روی خودش قفل کرده باشند.
درسته، همونطور که گم شدن کریس کاملا غیر طبیعی بود. سعی کن زیاد درمورد این قصر نظریه ندی.

در بعدی به یک دستشویی کوچک ختم میشد که طراحی قدیمی داشت. از سقف پنکه ای آویزان بود. وان حمام فوق العاده گران قیمتی هم در گوشه دستشویی قرار داشت. از گرد و خاکی که روی سینک دستشویی دیده میشد معلوم بود که مدت هاست کسی از آن استفاده نکرده.

جیل چند لحظه در دستشویی ایستاد و سعی کرد نفسش را تازه کند. بدنش هنوز بخاطر ترشح آدرنالین می لرزید. با بزرگ شدنش یاد گرفته بود که چگونه از هیجان و ترس لذت ببرد، او در جوانی عادت داشت که مخفیانه وارد مکان های عجیب و غریب شده و فقط با یک سری ابزار کوچک از خودش محافظت کند. از وقتی به استارز پیوسته بود این شور و هیجان کم کم محو شد و جای خود را به واقعیت هایی مثل نیروی پشتیبانی و اسلحه های گرم داد.

اما حالا دوباره حس دست و پنجه نرم کردن با خطر زنده شده بود و نمی توانست خودش را گول بزند. احساس خوبی داشت. احساس میکرد زنده است. همیشه بعد از رویارویی با خطر مرگ و نجات پیدا کردن چنین حسی به او دست میداد.

نمیخواد حالا جشن بگیری (مغزش آرام در گوشش زمزمه میکرد) یا شاید یادت رفته اعضای استارز دارن توی این جهنم لعنتی خورده میشن؟
جیل دوباره به راهروی ساکت برگشت و راهش را ادامه داد. به این فکر میکرد که آیا ممکن است بری، کریس را پیدا کرده باشد یا اصلا هر کدامشان یکی از اعضای براوو را دیده باشند یا نه. حس میکرد با داشتن نقشه، وضعش از بقیه بهتر است و تصمیم گرفت پس از پیدا کردن راه فرار، به سالن اصلی برگردد و منتظر بری بماند. با اطلاعات موجود در اسناد ترنت می توانستند قصر را دقیق تر و سریع تر بگردند.

راهرو به دو در ختم شد. که رو به روی هم قرار داشتند.جیل در سمت راستی رو میخواست. دستگیره را چرخاند و در به آرامی باز شد.
در اتاق تاریکی قدم گذاشت و توانست یک زامبی را تشخیص بدهد که کنار دری ایستاده. زامبی دو متر از جیل فاصله داشت و جیل اسلحه اش را آرام بالا اورد و او را نشانه گرفت.

زامبی به طرف جیل راه افتاد. صدای ناله زامبی از لب های خشک شده اش بلند شد. زامبی یک دستش را به طرف جیل دراز کرد. دست دیگر زامبی بی حرکت از کنار بدنش آویزان بود. جیل میتوانست استخوان سفید شانه اش را ببیند که با هر حرکت تکان میخورد.
سرش! سرش رو نشونه بگیر !

صدای شلیک گلوله به شدت در آن اتاق کوچک بلند بود. گلوله اول گوش سمت چپ زامبی را کند. گلوله های دوم و سوم به پیشانی زامبی برخورد کردند. جمجمه زامبی با صدای چندش آوری شکست و از محل سوراخ مایع سیاهی بیرون زد و روی صورتش ریخت. زامبی روی زمین زانو زد. چشم های تهی از زندگیش در حدقه چرخیدند و در نهایت بالا رفتند. زامبی روی زمین افتاد.

صدای حرکت دیگری از آنطرف اتاق ، دقیقا همانجایی که جیل قصد داشت برود آمد. جیل برتا را به آنطرف نشانه گرفت و منتظر ماند تا منبع صدا نزدیک تر شود. تمام بدنش از ترس میلرزید.
چند تا از این موجودات اینجان؟
همینکه زامبی دوم از گوشه تاریک اتاق بیرون آمد جیل شلیک کرد. برتا در بین دست های عرق کرده اش تکان خورد

دوباره شلیک کرد و گلوله دوم مستقیما به چشم چپ زامبی اصابت کرد. زامبی همان جا به زمین افتاد. و محتوای خاکستری رنگ چشم زامبی روی صورتش پخش شد. جیل چند لحظه صبر کرد. تا مطمئن شود زامبی ها مرده اند. به جز خونی که به تدریج روی زمین پخش میشد هیچ حرکت دیگری در اتاق وجود نداشتت.

جیل به طرف دیگر اتاق رفت. سعی کرد با دهان نفس بکشد تا بوی بد زامبی ها اذیتش نکند. رفت طرف در فلزی انتهای اتاق و بازش کرد. هوای تازه به صورتش خورد و حالش را بهتر کرد. هوای گرم و تابستانی جنگل کاملا با هوای خفه و گندیده داخل قصر فرق داشت. بی اختیار لبخند زد. موفق شده بود به در پشتی قصر برسد. هنوز کاملا از قصر بیرون نیامده بود اما میدانست راه درست را انتخاب کرده.

حالا یه راه خروج امن دارم، مستقیما به پشت قصر. از این سمت میتونیم به طرف شمال بریم و یکی از جاده های خروجی رو پیدا کنیم.

جیل در راهرویی بود که معلوم بود به حیاط پشتی قصر میرسد. راهرو سقف انحنا دار بلندی داشت و کف آن با سنگ فرش شده بود. جیل شاخه های پیچ خورده‌ی مو را دید که از پنجره های کوچک بالای دیوار وارد راهرو شده و خودشان را به سقف رسانده بودند. سرعتش را بیشتر کرد تا خودش را به طرف دیگر راهرو برساند. در انتهای راهرو دری فلزی وجود داشت که احتمالا به یک انباری باز میشد. جیل سعی کرد در فلزی انبار را باز کند اما دریافت که کسی عمدا قفل را شکسته. داخل سوراخ کلید با یک نوع چسب مایع پر شده بود و نمیشد بازش کرد. جیل اخم کرد و کمی با قفل کلنجار رفت اما به جایی نرسید.

روی دیوار کنار در تابلوی فلزی بزرگی نصب شده بود. روی تابلو چهار تو رفتگی شش ضلعی دید که به نظر میرسید برای اینکه چیزی در آنها گذاشته شود ایجاد شده اند. تو رفتگی ها هم اندازه بودند و یک خط صاف از مرکز هر چهار تا میگذشت. پایین تابلو نوشته ای حک شده بود که جیل نمی توانست آنرا بخواند. آرزو کرد که کاش الان یک چراغ قوه داشت.

با دست گرد و خاک روی نوشته را پاک کرد و به زور توانست حروف و کلمات را ببیند :
« وقتی خورشید در غرب غروب کند و ماه از شرق طلوع کند، ستاره ها در آسمان پدیدار میشوند و به زمین تعظیم میکنند. پس از آن دروازه زندگی جدید باز خواهد شد.»
جیل پلک زنان نوشته را دوباره خواند.

چهار تو رفتگی، چهار کلید ... و یه چیزایی درمورد دوازه زندگی! این ها رمز باز کردن دره. باید چهار تا کلید رو پیدا کنم و بزارم اینجا ... اما مشکل اینه که باید دنبالشون بگردم.
جیل ناامیدانه به در ضربه زد. اما در کوچک ترین تکانی نمیخورد و حتی صدای لوله هایش هم در نمی آمد. اگر چهار تا کلید را پیدا نمی کردند نمی توانستند از در پشتی قصر فرار کنند. چاره ای نبود. جیل به نقشه قصر نگاه کرد. پیدا کردن کلید ها در همچین جایی سال ها طول میکشید.

صدای زوزه ای از بیرون قصر بلند شد. بلافاصله یک زوزه دیگر پاسخ اولی را داد. سگ های وحشی بیرون قصر پرسه میزدند و آماده حمله بودند. جیل تازه فهمید که فرار کردن از حیاط پشتی قصر هم کار پر دردسری خواهد بود. احتمالا یک دو جین از این سگ ها بیرون گشت میزدند. جیل میدانست که گلوله های اسلحه اش برای کشتن همه هیولا ها کافی نیست. کلی زامبی آدم خوار هم در راهرو های قصر راه می رفتند و دنبال گوشت تازه برای دریدن می گشتند.

آهی کشید و به داخل قصر برگشت. خودش را برای رویارویی با هر خطر مخوفی که در گوشه و کنار قصر پنهان شده بود آماده کرد. استارز ها اینجا زندانی شده بودند

قسمت هفتم
پایان بخش اول



قسمت هفتم
بخش آخر


123456.jpg


کریس میدانست که باید حساب تک تک گلوله ها را داشته باشد. برای همین وقتی که از ربکا جدا شد، در راهرو شروع کرد به سرعت دویدن. پوتین هایش محکم به زمین کوبیده میشدند.

هنوز هم سه زامبی پایین پله ها جمع شده بودند. کریس به راحتی از دست زامبی ها فرار کرد و به طرف دیگر راهرو دوید. همینکه به در انتهای راهرو رسید چرخید و حالت تیر انداز های کلاسیک به خود گرفت. یکی از دست ها برتا را گرفته بود و دست دیگر از زیر اسلحه را محکم نگه میداشت. انگشتش روی ماشه اسلحه آماده شلیک شد.
زامبی ها یکی یکی از راه پله دور شدند و با ناله به سمتش آمدند. کریس با دقت نشانه گیری کرد. آرام نفس میکشید و سعی کرد تمرکز کند.
کریس شلیک کرد. دو گلوله پشت سر هم به بینی زامبی اولی خوردند. بدون توقف گلوله سوم را به قصد پیشانی زامبی دوم شلیک کرد که دقیقا به هدف نشست. مایع سیاه و بد بویی از سر زامبی ها بیرون زد و به دیوار چوبی پشت سرشان پاشید. کریس منتظر شلیک به زامبی سوم بود که دید گلوله ای که به پیشانی دومی خورده و بیرون آمده به چشم زامبی سوم برخورد کرده. زامبی سوم بی هیچ سر و صدایی روی زمین افتاد.
کریس برتا را پایین آورد و با اعتماد به نفس و غرور به قربانی هایش نگاه کرد. کریس تیراندازی بسیار خوب بود و تا به حال چندین بار جایزه اول مسابقات تیر اندازی استارز را برده بود. از اینکه میدید تحت شرایط سخت هم میتواند مثل همیشه تیر اندازی کند از خودش راضی بود. اما بری در نشانه گیریِ سریع خیلی از کریس بهتر بود. کریس به سمت در برگشت و خیلی سریع دستگیره را چرخاند. سعی کرد تمام افکارش را بر روی وضعیت بحرانی و چیز هایی که در خطر بودند متمرکز کند. آلفا ها میتوانستند از خودشان مراقبت کنند و مانند او شانس زنده ماندشان زیاد بود اما ربکا اولین ماموریتش را میگذراند و حتی اسلحه هم نداشت.او باید سریع تر خود و ربکا را نجات میداد.

به اتاق قبلی برگشت که کاغذ دیواری سبز داشت. هر دو طرف را با دقت چک کرد، انتهای راهرو کاملا تاریک بود، بخاطر همین نمیشد دقیق گفت که آیا آن قسمت امن است یا نه.
سمت راستش دری بود که روی سوراخ کلیدش علامت شمشیر را دیده بود. زامبی‌ای که کریس کشته بود همچنان بی حرکت کف زمین دیده میشد. کریس از دیدن اینکه جنازه تکان نخورده است خیالش راحت شد. ظاهرا هدشات بهترین روش کشتن زامبی ها بود، درست مثل فیلم ها ...

کریس به طرف در قفل شده رفت. در طول راه اسلحه را به سمت چپ گرفت، سپس به سمت راست و دوباره به سمت چپ. به اندازه کافی امروز سوپرایز شده بود. جلوی در رسید و کلید را از جیبش بیرون آورد
.

کلید خیلی راحت در قفل چرخید. پشت در یک اتاق خواب کوچک بود که نور چراغ خوابی کمی روشنش کرده بود. در گوشه ای از اتاق یک میز تحریر وجود داشت. هیچ خبری از زامبی نبود، مگر اینکه زیر تخت یا درون کمد قایم شده باشند. در را پشت سرش بست و به فکر فرو رفت. همه بچه ها کما بیش چنین توهم هایی داشتند. بچه ها از هیولا هایی که داخل کمد و زیر تخت قایم میشدند وحشت داشتند.
و اونوقت الان چند سالته؟
کریس سرش را تکان داد تا این افکار را بیرون بریزد. از خودش و فکرش خجالت کشید. آرام داخل اتاق را گشت تا شاید چیز بدرد بخوری بیابد.
اتاق هیچ خروجی دیگری نداشت. از اینجا نمیشد به سالن اصلی قصر برگشت. اما شاید میتوانست اسلحه‌ای بهتر از حشره کش برای ربکا پیدا کند
.

کنار میز تحریر و تخت خواب نامرتب داخل اتاق، یک جا کتابی هم بود. کریس عنوان کتاب ها را مرور کرد. چیز خاصی توجهش را جلب نکرد. روی میز دفتر خاطراتی با جلد چرمی دید. لایه‌ی کلفتی از گرد و خاک روی میز را گرفته بود اما جلد دفتر خاطرات نسبتا تمیز بود. شخصی اخیرا این دفتر خاطرات را جا به جا کرده بود.

کریس کنجکاو شد و دفتر خاطرات را برداشت. صفحات آخر را ورق زد تا شاید سر نخی پیدا کند و بفهمد در قصر چه اتفاقی افتاده. بر روی لبه تخت نشست و شروع کرد به خواندن
.
«9 مه، 1998 : امشب با اسکات و آلیاس از حراست و استیو که توی آزمایشگاه کار میکنه کارت بازی کردیم. همش استیو میبرد. اما من فکر میکنم که تقلب میکرد. عنتر.»
کریس لبخند زد. بقیه یادداشت را نخواند اما وقتی چشمش به صفحه بعد افتاد لبخندش یخ زد. قلبش انگار برای یک ثانیه از حرکت ایستاد.


«10 مه، 1998: یکی از کارمند های رده بالا منو مامور یکی از آزمایش جدیدشون کرد. مورد آزمایش یه چیزی شبیه گوریل پوست کنده میمونه. تو دستورالعمل ها اومده که باید بهش حیوون زنده بدیم بخوره.وقتی که یه خوک جلوش انداخت به نظر اومد که داره باهاش بازی میکنه. قبل از اینکه شروع کنه به خوردن پاهاش رو کند و بعدش دل و رودش رو ریخت بیرون.»
آزمایش؟ یعنی نویسنده داره درمورد زامبی ها حرف میزنه؟
کریس از کشف خودش هیجان زده شده بود. ورق زد و با دقت نوشته ها را خواند. ظاهرا کسی که این دفتر خاطرات را نوشته همینجا کار میکرد. معنیش این بود که لاپوشانی آمبرلا خیلی بزرگ تر و مشکوک تر از چیزی است که کریس می پنداشت.


«11 مه، 1998: نزدیک های ساعت 5 صبح اسکات از خواب بیدارم کرد. مث سگ منو ترسوند. یه لباس محافظ ترسناک تنش بود که قیافش رو مثل فضانورد ها کرده بود. یه لباس دیگه هم بهم داد و گفت که تنم کنم. گفت توی آزمایشگاه زیرزمین اتفاقی افتاده. میدونستم یه روز همچین اتفاقی میفته. اون خونی (با ک بخونید) های توی آزمایشگاه هیچ وقت استراحت نمیکنن. حتی شب ها.»


«12 مه، 1998: از دیروز تا حالا لباس فضایی لعنتی تنمه. پوست بدنم سیاه شده و همه جام میخاره. اون سگ های پدسگ خیلی جالب بهم نگاه میکردن، بخاطر همین منم تصمیم گرفتم بهشون امروز غذا ندم. فلان عمه شون.»


«13 مه، 1998: امروز رفتم درمونگاه چون پشتم ورم کرده و بدجور میخاره. دکتر ها ورم رو پانسمان کردن و بهم گفتن که دیگه لازم نیست لباس محافظ بپوشم. خیلی خسته ام. فقط دوست دارم دراز بکشم و بخوابم.»


«14مه، 1998: امروز صبح یه ورم دیگه روی پام پیدا کردم. مجبور شدم تمام راه تا قفس سگ ها رو با لنگ زدن طی کنم. تمام صبح ساکت بودن که خیلی عجیب بود. بعدش فهمیدم که چند تا شون فرار کردن. اگه کسی بفهمه سرم رو میکنن.»


«15 مه، 1998: اولین روز مرخصیم بعد از مدت هاست و بدجور حالم بده. گفتم برم یه سری به نانسی بزنم، اما وقتی خواستم از قصر برم بیرون نگهبان ها گفتن کسی حق خروج نداره. شرکت دستور داده که همه همینجا تو قصر بمونن. حتی اجازه تلفن زدن هم نداریم. لعنتی ها همه تلفن ها رو قطع کردن. این دیگه چه وضعشه؟
»

«16 مه، 1998: شایعه شده که دیشب یکی از کارمند های آزمایشگاه که میخواسته یواشکی فرار کنه رو با تیر زدن. تمام بدنم تب کرده و میخاره، کل روز رو عرق میکنم. امروز داشتم یکی از ورم های روی دستم رو میخاروندم که دیدم یه تیکه از گوشتش کنده شد. متوجه این اتفاق نشده بودم تا اینکه بوش باعث شد گشنه بشم.»

از اینجا به بعد دستخط نویسنده فوق العاده بد خط و ناخوانا میشد. کریس بقیه نوشته ها را به زحمت میتوانست بخواند. کلمه ها تبدیل به یک سری خطوط بی هدف و بی معنی در صفحه شده بودند.


«19 مه، 1998: تبم قطع شده اما میخاره. گشنمه و غذای سگ خوردم. میخاره و میخاره و اسکات اومد پیشم و صورتش انقدر زشت بود که زدم کشتمش. .»

بقیه صفحات سفید بودن.
کریس بلند شد. دفتر خاطرات را داخل جلیقه اش جا سازی کرد. فکرش درگیر شده بود. بالاخره بعضی از تکه های معما کنار هم قرار گرفته بودند: تحقیقات مخفی در قصری که مخفیانه اداره میشده، یک اتفاق در آزمایشگاه های مخفی، یک نوع آلودگی یا ویروس در قصر پخش شده و افراد اینجا را تبدیل به هیولا کرده ... و بعضی از این هیولا ها توانسته اند از قصر بیرون بیایند
.


قتل های زنجیره ای راکون اواخر ماه مه شروع شده بودند که با تاریخ «حادثه»ی که در قصر اتفاق افتاده هم خوانی دارد. زمان بندی درست به نظر میرسید. اما چه نوع تحقیقاتی در آزمایشگاه های مخفی انجام میشده و آمبرلا چقدر در این آزمایش ها دخالت داشته؟
بیلی چقدر درگیر این تحقیقات بوده؟


کریس نمیخواست به این چیز ها فکر کند، اما همینکه سعی کرد ذهنش را از این افکار خالی کند، فکر جدید به ذهنش خطور کرد ... اگر ویروس هنوز مسری باشد چه؟
به سرعت به طرف در رفت. میخواست پیش ربکا برگردد و یافته هایش را به او هم بگوید. ربکا در این چیز ها وارد تر بود و شاید میتوانست از تحقیقات سری آزمایشگاه های قصر چیزی سر در بیاورد.

کریس آب دهانش را به زحمت قورت داد. چه بسا همین حالا او و دیگر اعضای استارز همه آلوده شده باشند.

پایان

 
آخرین ویرایش:

P.O.P

کاربر سایت
May 15, 2008
714
نام
Davood
داداش دستتون درد نکنه ...
در مورد رزیدنت اویل هر چی مطلب میخونیم بازم کمه ;)
شدیدا منتظر ادامه ی این رمانم :) :x
 

AMIR DRAKE

کاربر سایت
Mar 27, 2011
883
اول یه خسته نباشید بگم به دو دوست خوب داداش بهزاد و داداش محمد رضا بایت نوشتن این مقاله جذاب.

قسمت اول که خیلی خوب بود و یه حس ترسناکی هم با خودش همراه داشت مخصوصا وقتی شب بخونیش. کلا عاشق این جور مقالات مخصوصا از رزیدنت اویل هستم که سرگذشت قبل از وقایع اصلی را نشون میده.
 

Saee xbox 360

کاربر سایت
Aug 20, 2014
390
نام
ساعي
دمت گرم منتظر بقيش هستيم خيلي باحاله يا اين كه از رزيدنت اويل خوشم نمياد و نسخه شش هم به زور تموم كردم ولي عاشق اين رمان شدم:bighug:
 

Democracy

Stay hungry. Stay foolish.
کاربر سایت
Feb 15, 2010
4,957
دمت گرم منتظر بقيش هستيم خيلي باحاله يا اين كه از رزيدنت اويل خوشم نمياد و نسخه شش هم به زور تموم كردم ولي عاشق اين رمان شدم:bighug:
شما مشکلت با رزیدنت چیه؟ کدوم نسخه ها رو بازی کردی؟

Sent from my GT-S7582 using Tapatalk
 

Argada

کاربر سایت
Jan 25, 2013
708
نام
محمد رضا
زیباست... ادم وقتی متن رو می خونه احساس می کنه که واقعا اتفاق افتاده حالا باید چکار کرد!... کلا داستان زیبایی هست.
 

Nima Redfield

کاربر سایت
Mar 14, 2013
741
نام
Nima
بهزاد این ربطی به داستان اصلی رزیدنت داره یا نه؟

نه ایمان جان.این رمان ها از روی داستان اصلی نوشته شدن.ولی داستان رو دستکاری کردن.یعنی رسمیت ندارن.یک جاهاییشون کاملا با داستان بازی ها مغایرت داره!
 

Democracy

Stay hungry. Stay foolish.
کاربر سایت
Feb 15, 2010
4,957
نه ایمان جان.این رمان ها از روی داستان اصلی نوشته شدن.ولی داستان رو دستکاری کردن.یعنی رسمیت ندارن.یک جاهاییشون کاملا با داستان بازی ها مغایرت داره!

این رمانها از مهمترین منابع داستانی رزیدنت هستن و یه جورایی وقایع نسخه های ابتدایی رو به صورت رمان در آورده. خیلی از نکات توی داستان رو مشخص میکنن. چطور میگی ربطی ندارن؟
 

Nima Redfield

کاربر سایت
Mar 14, 2013
741
نام
Nima
این رمانها از مهمترین منابع داستانی رزیدنت هستن و یه جورایی وقایع نسخه های ابتدایی رو به صورت رمان در آورده. خیلی از نکات توی داستان رو مشخص میکنن. چطور میگی ربطی ندارن؟

داداش،تو دیگه چرا؟رمانها عالی نوشته شدن.نویسندشون خیلی توانا بوده.در این قضیه هیچ شکی نیست.ولی مسئله اینه که از لحاظ داستانی رسمیت ندارن.نویسنده اومده برای قشنگتر و جذابتر شدن رمانها،یک چیزایی رو به داستان اصلی اضافه کرده و حتی خیلی از بخش های داستان رو هم تغییر داده.خیلی از وقایع رمانها کاملا با وقایع بازیها تضاد دارن.مثلا در اصل داستان،شعبه ی اصلی آمبرلا در پاریسه.ولی توی رمانها گفته میشه که توی نیویورکه.یا مثلا توی رمانها ربکا بعد از واقعه ی عمارت،به مبارزه ادامه میده و کلی ماجرا براش پیش میاد.ولی در داستان اصلی،بعد از واقعه ی عمارت هیچ خبری از ربکا نداریم.یا مثلا توی رمانها،کلیر و لیون و شری در زمان مبارزه با سوپر تایرنت با هم هستن.ولی توی داستان اصلی اینطور نیست.اون مسائلی که تو میگی توی رمانها اضافه شدن اصلا رسمیت ندارن و جزو داستان اصلی محسوب نمیشن.این رمانها به هیچ عنوان نمیتونن منبع داستانی باشن.علی همشونو خونده عزیزم.اگه منو قبول نداری از اون بپرس.اونم نظر من رو داره!
 
آخرین ویرایش:

Democracy

Stay hungry. Stay foolish.
کاربر سایت
Feb 15, 2010
4,957
داداش،تو دیگه چرا؟رمانها عالی نوشته شدن.نویسندشون خیلی توانا بوده.در این قضیه هیچ شکی نیست.ولی مسئله اینه که از لحاظ داستانی رسمیت ندارن.نویسنده اومده برای قشنگتر و جذابتر شدن رمانها،یک چیزایی رو به داستان اصلی اضافه کرده و حتی خیلی از بخش های داستان رو هم تغییر داده.خیلی از وقایع رمانها کاملا با وقایع بازیها تضاد دارن.مثلا در اصل داستان،شعبه ی اصلی آمبرلا در پاریسه.ولی توی رمانها گفته میشه که توی نیویورکه.یا مثلا توی رمانها ربکا بعد از واقعه ی عمارت،به مبارزه ادامه میده و کلی ماجرا براش پیش میاد.ولی در داستان اصلی،بعد از واقعه ی عمارت هیچ خبری از ربکا نداریم.یا مثلا توی رمانها،کلیر و لیون و شری در زمان مبارزه با سوپر تایرنت با هم هستن.ولی توی داستان اصلی اینطور نیست.اون مسائلی که تو میگی توی رمانها اضافه شدن اصلا رسمیت ندارن و جزو داستان اصلی محسوب نمیشن.این رمانها به هیچ عنوان نمیتونن منبع داستانی باشن.علی همشونو خونده عزیزم.اگه منو قبول نداری از اون بپرس.اونم نظر من رو داره!

به هر حال برای کسی که بازی رو انجام نداده باشه میتونه منبع خوبی برای آشنایی با داستان سری بشه و صرف تغییراتی که داره نمیشه فکت صادر کنیم به داستان سری ربطی نداره !! من نمیگم در جزئیات ولی در کلیاتش میتونه داستان کلی سری رو برای خیلی ها معلوم کنه
 

کاربرانی که این قسمت را مشاهده می‌کنند

Top
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
or ثبت‌نام سریع از طریق سرویس‌های زیر