به نام خالق هستی بخش
امروز میخوام در مورد RE4 براتون مطلب بنویسم البته در جاهایی از انجمن در مورد اویل بحث شده اما احساس کردم کامل نیست و خودم دست به کار شدم.امیدوارم مورد رضایت شما کاربران عزیز و دوست داشتنی قرار بگیره وهر کمی و کاستی رو به بزرگی خودتون ببخشید.
Resident evil 4 یک بازی رایانه ای در سبک سورویوال هارور “Survival harver” است که توسط استودیو 4 شرکت Copcom ساخته شده و چندین ناشر شامل کاپکام – یوبی سافت و نینتندو ان را منتشر کرده اند. این بازی چهارمین نسخه از سری اصلی مجموعه رزیدنت اویل و ششمین نسخه در کل نسخه های منتشر شده از این سری بوده که برای نخستین بار در 11 ژانویه سال 2005 منتشر شد . نخستین تلاش برای ساختن سری چهارم در دسامبر 1999 انجام پذیرفت .سرانجام پس از ارائه 4 نمونه ویرایش برای این بازی ساخت بازی در ان زمان متوقف شد و بازی متوقف شده Resident evil 3-5 نامگذاری شد. این بازی هرگز منتشر نشد. در آغاز این بازی برای کنسول ps2 طراحی شده بود زمانی که شینجی میکامی به عنوان تهیه کننده از هیدکی کامیا به عنوان کارگردان درخواست کرد تا نسخه چهارم این سری از سبک جدیدی نسبت به نسخه های پیشین برخوردار باشد .اما پس از پس از توقف ساخت بازی نیز این قطعی بود که این بازی مجددا ساخته خواهد شد. سرانجام پس از 6 سال در سال 2005 این بازی در مرتبه نخست برای گیم کیوب و سپس برای ps2 منتشر شد. این بازی برای کنسولهای دیگری همانند زیبو- گوشی تلفن همراه و pc نیز منتشر شد. سرانجام در تاریخ 19 ژوئن 2007 نسخهء ویژه ای از آن برای کنسول تازه شرکت نینتندو یعنی نینتندو وی نیز منتشر شد. RE4 امتیازات بسیار بالا و تحسین های زیادی را برای خود به دنبال داشت. میانگین امتیازات این بازی در متاکرتیک 96 بود. همچنین این بازی از چند نشریه تخصصی و معتبر دنیای بازی امتیازات و ستاره زیادی را از آن خود کرد. RE4 پس از آنکه مورد نقدهای مثبت منتقدان و کاربران بیشماری قرار گرفت به عنوان بازی سال 2005 انتخاب شد. این بازی با این که از دیدگاه کیفیت گیم پلی و زاویه دوربین دچار یک انقلاب بزرگ شده بود اما به دلیل بی شباهت بودن به نسخه های پیشینش در این مورد باعث رنجیده خاطر شدن دوستداران این سری شد.
در ادامه به بررسی شخصیت ها و حوادث رخ داده در این بازی می پردازیم.
Leon scott kennedy : لیان اسکات کندی در سال 1977 متولد شد. او میل زیادی داشت تا از توانایی هایش در جهت حفاظت و خدمت به دیگران استفاده کند او در زمانی که در دانشکده افسری مشغول به تحصیل به عنوان دانشجوی روشنفکر بسیار چالاک و ورزیده شد زمانی که 21 سال داشت به عنوان پلیس تازه کار به شهر راکون فرستاده شد تا کار خود را در آنجا آغاز کند. او در 29 سپتامبر 1998 وارد شهر راکون شد یک روز پس از شیوع ویروس مرگبار T یا همان انگل منتشر شده در ان روستا.
Jack krauser :جک کروزر در سال 1976 متولد شد. کروزر یکی از شخصیت های تازه وارد است که از شماره 4 سری اویل وارد ماجرا شد. کروزر در کنار لیان دوست سابقش او نیز تلاش میکرد که روزی یک مامور ویژه دولتی شود اما 2 سال قبل از ماجرای RE4 او در یک سانحه سقوط هلیکوپتر مفقود شد وچنان برنامه ریزی کرده بود که همه فکر کنند مرده است پس از پایان این جریان او برای Albert wesker کار کرد اما کروزر به سازمان و wesker خیانت کرد و پیرو دستوراتSaddler رهبر گروه Los illuminados (لوس ایلامینادوس) شد.
Ada wong :ایدا وانگ در سال 1978 به دنیا آمد. پس از 6 سال از رخدادهای شهر راکون سیتی سازمان مخفی ماموریت دیگری را برای ایدا در نظر گرفت. ایدا این بار باید به اسپانیا میرفت و نمونهء یک جهش زای جدید را برای سازمان تهیه کند این نمونه ی جهش زا که دارای ماهیت انگلی است توسط گروهی مذهبی به نام لوس ایلامینادوس به کار برده میشود. لوس ایلامینادوس یک آیین محلی به سرکردگی آسموند سدلر است. آنها از این انگل برای گسترش مذهب و عقیده های خود استفاده میکردند. وجود این انگل در بدن جاندار او را به پیروی از یکی از رهبران گروه لوس ایلامینادوس وادار میکرد. سازمان مخفی پیش از ایدا جاسوسی به نام جک کروزر را به این ماموریت فرستاده بود.
Osmund saddler : آسموند سدلر رهبر گروه مذهبی لوس ایلامینادوس میباشد این گروه مذهبی برای گسترش پیروان خود ازانگلی به نام لاس پلاگاس به معنی آفت و بلا استفاده میکردند. کنترل فکر و رفتار هر موجودی که به این انگل مبتلاست در اختیار رهبر گروه لوس ایلامینادوس خواهد بود. سدلر درصدد بود تا به این وسیله مذهب خود را گسترش دهد و توازن قدرت در دنیا را از دولت آمریکا گرفته و به خود منتقل کند به همین دلیل گروه مذهبی او دختر رئیس جمهور آمریکا را ربودند تا با وارد کردن انگل به بدن او قدرت خودشان را به رخ دولت آمریکا بکشانند. بعد از ربوده شدن دختر رئیس جمهور آمریکا لیان برای یافتن او به آن دهکده در اسپانیا فرستاده شد.
Ramon Salazar : رامون سالازار هشتمین رئیس قلعه ی خاندان سالازار است. او بر موجوداتی که در این قلعه به انگل لاس پلاگاس مبتلا هستند از طرف سدلر کنترل داشت.
Luis sera : لوئیس سرا ملیتی مادریدی دارد و عضو سابق نیروهای پلیس بود. او برای انجام ماموریتی به آن روستا آمده بود لوئیس برای کارهای ازمایشگاهی به ان روستا امده بود وشغل پلیسی خود را کنار گذاشته بود گویا میدانسته انگلی در ان روستا انتشار یافته و برای نمونه برداری و ازمایش به این محیط مخوف پا گذاشته بود.
Ingrid hhunnigan : اینگرید هانیگان شخصیتی است که در استخدام سرویس امنیت و جاسوسی آمریکا بوده و در ماموریت های لیان از طریق ارتباطات رادیویی به او در پیشبرد ماموریت هایش کمک میکند.
Bitores mendez : بیتورس مندز ملقب به رئیس بزرگ. او در حقیقت شخصیتی است که کنترل روستائیانی را که به انگل لاس پلاگاس مبتلا هستند از طرف سدلر بر عهده دارد.
Ashley graham : اشلی گراهام دختر رئیس جمهور آمریکاست که به دست گروه مذهبی تحت رهبری سدلر ربوده شد.
Merchant : همان بازرگان مرموز که به لیان و ایدا اسلحه میفروخت.
Albert wesker : البرت وسکر در سال 1960 متولد شد.آلبرت وسکر از پدر و مادری که به شکل ژنتیکی نابغه بودند به دنیا آمد. او و بیشتر کودکانی که در شرایط او بودند زیر پوشش پروژهٔ کودکان وسکر قرار میگرفتند. این پروژه به وسیلهٔ اوزول ای اسپنسر رئیس کل شرکت آمبرلا برنامهریزی شده بود. آلبرت از معدود کودکانی بود که از این پروژه با موفقیت عبور کرد. تعداد کمی از این کودکان از آزمایشهای آمبرلا زنده ماندند، که آلبرت مهمترین آنها بود. آزمایشهایی که بر روی کودکان انجام میشد بسیار محرمانه بود به گونهای که کودکان و حتی پدر و مادرشان از آزمایشها بیخبر بودند. آزمایشها و برآیندهای آن فقط به اسپنسر و افراد بلند پایه آمبرلا گزارش میشد. آلبرت نیز از آزمایشها بیخبر بود و نمیدانست که از معدود کودکانی است که سربلند بیرون آمدهاند. اسپنسر از دور به آلبرت توجه زیادی نشان داد و بدون آنکه خودش بداند از بهترین آموزشهای گوناگون آمبرلا بهره برد، در حالی که اسپنسر همچنان او را بهترین میپنداشت.
آلبرت در ۱۷ سالگی به شرکت داروسازی بزرگ و جهانی آمبرلا پیوست و کارهای پژوهشی خود را در سال ۱۹۷۷ آغاز کرد. او به مقر آموزشی آمبرلا در شهر راکون فرستاده شد تا توسط جیمز مارکوس آموزشهای ویژه ی خود را پیگیری کند. وسکر به همراه دوست خود ویلیام برکین بود، آنها با هم به گونهای، دوست و رقیب بودند. آلبرت و ویلیام پس از پشت سر گذاشتن آموزشها مورد اعتماد جیمز مارکوس قرار گرفتند. پس از یک سال در ۲۹ ژوئیهٔ سال ۱۹۷۸ مقر آموزشی بسته شد و آن دو به مقر پژوهشی آمبرلا در اطراف کوهستان آرکلی فرستاده شدند. اما مارکوس خودش در آن جا ماند و به پژوهش های خود در مورد پروژهٔ ویروس تی (T) ادامه داد، و بعدها موفق به کشف نهایی ویروس تی به نام خود شد. مارکوس در آینده به دستور اسپنسر توسط دو شاگرد خود برکین و وسکر کشته شد، اما او به وسیله ی زالویی که وارد بدنش شد زنده ماند ولی تا مدتها مانند یک مرده بی هوش بود. کوهستان آرکلی در نزدیکی شهر راکون قرار دارد. آلبرت و ویلیام کار خود را در پژوهشگاه جدید آغاز کردند. این پژوهشگاه مخفی و فراسری در زیرزمین عمارت اسپنسر قرار داشت. این عمارت مکانی است که رویدادهای نخستین بازی این سری در آن جریان داشت. برکین با اینکه در آزمایشهای پروژهٔ کودکان وسکر قرار نگرفت ولی با این حال از هوش سرشاری برخوردار بود به گونهای که در ۱۳ سالگی در پروژهٔ ویروس تی شرکت کرد و موفق شد ۳ مرحله این پروژه را ارتقاء دهد. برکین بعدها موفق شد از تکامل ویروس مادر در بدن لیسا تریور ویروس G را از بدن او استخراج کند. با همهٔ اینها وسکر و برکین دو دوست جداناشدنی بودند.
در سال ۱۹۹۶ آلبرت وسکر که دارای تواناییهای فردی بسیاری بود به دپارتمان پلیس راکون (R.P.D) میپیوندد و گروهی را با نام استارز (S.T.A.R.S) در درون اداره پلیس و به عنوان زیر مجموعهٔ آن بنیانگذاری میکند. این گروه از بهترینهای پلیس تشکیل میشد. در حقیقت هدف آمبرلا از این کار به وجود آوردن یک عامل نفوذی در اداره پلیس شهر بود. وظیفهٔ آلبرت در آنجا پیشبرد هدفهای آمبرلا بود، او از اطلاعات محرمانه پلیس و بازجوییها برای کمک به آمبرلا استفاده کرد. در اداره پلیس او به عنوان پلیسی وظیفهشناس شناخته میشد و هیچکس از کارهای او باخبر نشد. او بسیار زیرک و هوشیار بود. وسکر گروه استارز را به دو بخش کوچکتر تقسیم کرد و هر کدام از نفرهای برتری که عضو گروه بودند را متناسب با ویژگیهایشان در یکی از دو گروه قرار داد. گروه اصلی از این نفرها تشکیل میشدند:آلبرت وسکر، بری بارتون، کریس ردفیلد، جیل ولنتاین، براد ویکرز و جوزف فراست و گروه دوم: انریکو مارینی، ادوارد دیوای، ریچارد آیکن، کنث جی. سولیوان، فورست اسپیر و در نهایت ربکا چمبرز هدف او از این کار ایجاد حس رقابت میان اعضا برای بهبود انجام وظیفههایشان بود. مردم شهر با چنین پلیسی در امنیت و آرامش زندگی میکردند، اما این پایان این مردم نگونبخت نبود، سرنوشت بسیار وحشتناکی در انتظارشان بود.
پس از مدتی ویلیام برکین و آلبرت وسکر مقر آموزشی آمبرلا را که بسته شده بود بازگشایی میکنند. زنده شدن مارکوس هر بختی را برای ترمیم آن مقر از بین برد. نابود ساختن اجباری مقر در وسکر احساسی را پدید آورد که باید در آن برای رسیدن به هدفهایش از آمبرلا جدا شود و خودش راهی جدا را پیگیری کند.
پس از اتفاق افتادن چندین قتل مرموز در اطراف کوهستان آرکلی، آلبرت وسکر که از همه ی این رویدادها و پشت پرده ی آن با خبر بود گروه Bravo را به محل قتلها در کوهستان آرکلی میفرستد... ولی از آنها هیچ خبر و گزارشی به اداره ی پلیس نمیرسد، در حقیقت گروه Bravo ناپدید شده بودند. پس از چند روز آلبرت وسکر به همراه بهترین گروه پلیسی شهر (Alpha) به سمت محل حرکت کردند. رویدادهای وحشتناکی در انتظار آنها بود، گروه حرکت خود را تا نزدیکی عمارت ادامه دادند و پس از حمله سگهای خون آشام بالگرد گروه که هدایت آن را براد ویکرز بر عهده داشت از روی ترس محل را به همراه همکارانش تنها گذاشت و فرار کرد، گروه بازمانده سراسیمه به سمت عمارت دویده و وارد آن شدند. عمارتی که ازآن اسپنسر بود و آلبرت وسکر هم سالها در زیر زمین آن که پژوهشگاه مخفی آمبرلا بود کار میکرد. وسکر به پنهان کاریهایش ادامه داد و وانمود کرد که مانند دیگر افراد گروه با عمارت ناآشنا است. او در حقیقت میخواست متوجه شود که مخلوقاتی که خودش و برکین ایجاد کردند، تا چه میزان در برابر تواناییهای بهترین افراد گروه S.T.A.R.S توانمندند. او میخواست از افراد گروهAlpha به عنوان نمونههای آزمایشگاهی استفاده کند. آلبرت پس از شک کردن کریس ردفیلد به خودش، او را تهدید به مرگ کرد و شخصیت اصلی خود را به کریس شناساند، سپس کریس را به مکانی که مخلوق تایرانت را ایجاد کرده بود، برد و آن را آزاد کرد. تایرانت در حرکتی عجیب وسکر را کشته و به سمت کریس حمله کرد که کریس موفق شد تایرانت را شکست دهد، ولی تایرانت و وسکر هر دو زنده بودند. در حقیقت مرگ وسکر یک نقشه بود که به وسیله ی برکین و وسکر برنامه ریزی شده بود. وسکر پس از آن به شکل مخفیانه به سوی رسیدن به هدفهایش گام برداشت. اسپنسر، اداره ی پلیس شهر راکون و تمام کسانی که با وسکر در ارتباط بودند، غیر از برکین همه او را مرده میپنداشتند.
آلبرت وسکر پس از رویدادهای عمارت به پژوهشهای خود برای تبدیل کردن خود به موجودی قدرتمند تر و برتر ادامه داد و با روشهای گوناگون در پی جمع آوری ویروسهای نایاب از گوشه و کنار جهان بود، اما از آن جا که در آن زمان باید خود را مخفی نشان میداد از جاسوسی به نام ایدا وانگ برای پیشبرد هدفهایش استفاده میکرد. ایدا در حقیقت برای یک سازمان مخفی جاسوسی میکرد؛ در سری بازی رزیدنت ایول همواره نامی از این سازمان برده نمیشود و خود ایدا از آن به نام سازمان نام میبرد. ایدا در بازی رزیدنت ایول ۲ موفق میشود که نمونه ی ویروس G راپیدا کرده و از شهر راکون خارج شود، اما وسکر هنوز هم کمبود احساس میکرد. وسکر در نهایت پس از ۵ ماه و ۵ روز خود را آشکار میکند و به سمت جزیره راکفورت حرکت میکند تا جدید ترین ویروس کشف شده که توانایی تغییر مورد دلخواه بر روی DNA را داشت به دست آورد این ویروس، ویروس T.VERONICA نام داشت و توسط آلکسیا آشفورد که نوه یکی از بنیانگذاران آمبرلا یعنی ادوارد آشفورد و دخترالکساندر آشفورد بود کشف شد. وسکر میخواست ویروس را به هر شکلی که شده به دست بیاورد، اما یک رویداد غیر منتظره... پیش از آنکه وسکر خود را به جزیره ی راکفورت برساند، کلر ردفیلد توسط آمبرلا یه جزیره تبعید شده بود، این کافی بود تا کریس نیز برای نجات خواهرش خود را به جزیره برساند. دیدار کریس و وسکر پس از ۵ ماه و ۵ روز پس از رویداد عمارت، رویدادی جالب بود که در رزیدنت ایول کد: ورونیکا رخ میدهد. کریس پس از دیدار با وسکر، مورد حمله ی او قرار گرفته و تا آستانه ی مرگ پیش میرود، اما پس از صحبتهای آلکسیا، وسکر، کریس را در حالی که در آستانه ی مرگ بود رها میکند و به سوی آلکسیا میرود. در اینجا کریس، پس از مشتی که به صورت وسکر میزند و پس از افتادن عینک وسکر متوجه چشمهای قرمز رنگ وسکر شده و به این موضوع که وسکر دیگر یک انسان عادی نیست، پی میبرد. وسکر، در نهایت نیز، ویروس T.VERONICA را به دست میآورد. او همچنان به دنبال ویروسهای نایاب از سرتاسر جهان بود. از روسیه تا آمریکای جنوبی، اما کلید پژوهشهای او در اسپانیا بود برای وسکر این ویروس بسیار حیاتی بود.
6 سال پس از حادثه ترسناک راکون سیتی و فرار کلیر و لیون از این شهر مخوف لیان باید به روستایی ناشناخته در اسپانیا برود و با حوادث این روستای مخوف دست و پنجه نرم کند!
لیان بعد از حوادث مخوف راکون سیتی و فرار او از این شهر ترسناک توسط دولی آمریکا پوشش داده شد و تحت تعلیماتی از سوی این دولت قرار گرفت.لیان توسط افرادی خبره و کار بلد آموزش های لازم را دید و آماده برای هر وضعیتی شد.
تا اینکه یک روز خبر رسید که دختر رئیس جمهور یعنی اشلی گراهام توسط افرادی ناشناس از جلوی دانشگاه توسط یک ون سفید ربوده شده است.لیان که به اندازه کافی تعلیم دیده بود،برای یافت و نجات دادن اشلی فرستاده شد.او در ابتدای راه کمی با رانندگانی که می خواستند او را به آن روستا برسانند حرف زد و بعد از رسیدن به مقصد با کلبه ای ترسناک روبرو شد.او وارد کلبه شد و از مردی که داخل کلبه بود پرسید که آیا صاحب این عکس (تصویر اشلی) را دیده ای؟مرد با عصبانیت به او گفت که از کلبه اش بیرون برود و سریعاً با تبری به لیان حمله کرد.لیان هم از خود دفاع کرد و با چند اخطاری که به مرد داد او را به قتل رساند.لیون بعد از چک کردن جسد مرد فهمید که او زامبی یا چنین چیزی نیست و یک فرد عادی است
ناگهان صدایی از بیرون کلبه به گوش رسید و صدای ترمز ماشین در فضا پیچید،ماشینی که لیان را رسانده بود به ته درّه سقوط کرده بود
لیان که هنوز در کلبه بود صدای افرادی را در بیرون از کلبه شنید و سریعاً از طریق پنجره به بیرون پرید و افرادی که قصد جان او را داشتند به قتل رساند.او باید به طرف مرکز روستا می رفت تا شاید بتواند اشلی را در آنجا پیدا کند.در بین راه با افرادی مانند قبل روبرو شد و توانست آنها را از پای درآورد.در راه رسیدن به روستا با تله هایی و همینطور یک سگ روبرو شد و او توانست از تله ها عبور کند و جان سگی را هم که در تله گیر کرده بود نجات دهد.
در روستا افراد زیادی بودند که مانند دیگر افراد قصد جان لیان را کردند و لیان با کشتن آن ها توانست به کلبه ای برود و پس از کنار زدن کمدی وارد یک اتاق شد.کمد دیگری را در گوشه ی اتاق دید،در کمد را باز کرد و ناگهان مردی را دید که از درون کمد بیرون می افتد.آن مرد لوییس سرا نام داشت که زامبی ها دست و پای او را بسته بودند و او را در کمد زندانی کرده بودند.لیان و لوییس مشغول حرف زدن بودند که یک فرد درشت هیکل با ریش دراز و ملقب به رئیس بزرگ وارد کلبه شد لیان به سوی رئیس بزرگ حمله برد ولی نتوانست کاری از پیش ببرد و با ضربه ای سنگین از سوی رئیس بزرگ بیهوش شد.
وقتی لیان به هوش آمد،خود و لوییس را با دست های بسته دید.لیان و لوییس با دست های بسته در حال صحبت کردن با یکدیگر بودند که در همین بین به مکان اشلی هم اشاره شد.ناگهان یک زامبی تبر به دست وارد اتاق شد و به آن ها حمله کرد و می خواست با تبرش لیان و لوییس را از بین ببرد که آن ها جای خالی دادند و زامبی اشتباهاً به دستبندی که به دست آن دو بود زد و آن را باز کرد دوباره زامبی به لیان حمله کرد امّا لیان یک واکنش زیبا و حرفه ای از خود نشان داد،او یک پایش را روی سینه ی زامبی گذاشت و او را به دیوار کوبید و او را نابود کرد لوییس هم که شوکه شده بود فرار کرد.
بعد از آزاد شدن لیان او طبق گفته ی لوییس برای رفتن به کلیسا آماده شد.او از کلبه ای که در آن زندانی بود بیرون آمد و به سوی درب خروجی رفت.بعد از کشتن چندین نفر با دو لوحی که بدست آورد درب را باز کرد و به سمت خانه ی رئیس بزرگ حرکت کرد و توانست از آن جا کلید ورودی کلیسا را پیدا کند.او در خانه ی رئیس بزرگ با او جنگید و در اونجا بود که رئیس بزرگ گفت ظاهراً تو هم با ما خون یکسانی داری لاس پلاگاس آلوده شدی و انگل دارد در بدنت رشد می کند.بعد از آن لیان دوباره به اتاق قبلی برمی گردد و بازهم توسط رئیس بزرگ مورد حمله قرار می گیرد و در حالی که رئیس بزرگ قصد کشتن لیان را داشت امّا زنی با لباس قرمز آمد و با تیراندازی کردن به طرف رئیس بزرگ لیان را نجات داد.رئیس بزرگ هم به دنبال آن زن خود را از پنجره پائین انداخت!لیان از خانه ی آن مرد بیرون آمد و توسط کلید کلیسا وارد کلیسا شد و پس از گذشتن از قبرستان دهکده به کلیسای اصلی که اشلی در آن اسیر است رسید امّا درب کلیسا قفل بود و برای باز شدن به شی خاصّی نیاز داشت!
لیان برای پیدا کردن شی مخصوص که درب را باز می کرد،راهی شد.در بین راه از پل گذشت و دشمنانش را یکی پس از دیگری گشت تا اینکه به یک رودخانه رسید و از تله ها و دشمنان آنجا هم عبور کرد و بازهم به دنبال آن شی می گشت تا اینکه به یک صحنه ی عجیب برخورد و او دید که راننده ای که او را به دهکده آورده بود توسط روستائیان به داخل دریاچه انداخته شد و موجودی غول پیکر آن را بلعید.لیان با یک قایق موتوری که در آنجا بود به داخل دریاچه رفت و با استفاده از نیزه های درون قایق با آن موجود مبارزه کرد و آن را از پای در آورد.او از دریاچه بیرون آمد و دچار کابوس شد.وقتی از خواب بیدار شد شب شده بود و او همچنان برای پیدا کردن شی راهش را ادامه داد تا به غولی بزرگ برخورد.او با سختی های زیاد آن غول را هم از پای در آورد و موفّق شد شی را در غاری پیدا کند.او برگشت و وارد کلیسا شد و با حل کردن معمایی که از رنگ های مختلف تشکیل شده بود اشلی را نجات داد.آن ها در حالی که می خواستند از کلیسا خارج شوند سدلر را دیدند که می گفت در بدن شما انگل هایی وجود دارند که به زودی سر از تخم در می آورند.سدلر می خواست اشلی را از لیان بگیرد که آن ها (لیان و اشلی) با زیرکی از پنجره ی کلیسا به بیرون پریدند و خود را از شر تیر های آتشین یاران سدلر نجات دادند.اکنون وقت آن رسیده بود که لیان دنبال راه حلّی برای خنثی کردن انگل و فرار از دهکده باشد
حالا هدف لیان علاوه بر مراقبت از جان خود مراقبت از جان اشلی هم بود!او باید اشلی را صحیح و سالم از دهکده خارج می نمود امّا قبل از آن باید انگل را از بدن او بیرون می آورد!لیان برای پیدا کردن پادزهر راهی شد و از موانع عبور کرد تا اینکه توسط مردم محاصره شدند (لیان و اشلی).سپس به کلبه ای پناه بردند که لوییس هم در آن بود.حالا آن ها توسط مردم عجیب و غریب دهکده محاصره شده بودند.اشلی به طبقه ی بالا رفت و به داخل کمدی رفت و در آن قایم شد!سپس لیان و لوییس به مقابله با آن موجودات پرداختند تا اینکه آن ها عقب نشینی کردند.سپس اشلی و لیان دوباره راهی شدند.آن ها پس از پشت سر گذاشتن خطرات زیادی به یک کلبه ی عجیب رسیدند.لیان به اشلی گفت که برود و جایی قایم شود و خودش وارد کلبه شد.در کلبه رئیس بزرگ را دید و چند بار با او جنگید.در آخر لیان موفّق شد در چند مرحله رئیس بزرگ را نابود کند و چشم او را بردارد و با اشلی نزد دربی عجیب که درب ورودی قلعه است برگردد.او با استفاده از چشم رئیس بزرگ درب ورودی را باز کرد و باهم وارد شدند.بعد از کشتن دشمنان وارد قلعه شدند.در همان ابتدای ورودشان توسط منجنیق های آتشین مورد هدف قرار گرفتند امّا بازهم از این موضوع جان سالم به در بردند و به درب قصر نزدیک شدند تا اینکه لوییس را دیدند.لوییس پادزهر را به دست آورده بود امّا در بین راه آن را گم کرده بود.پس برای پیدا کردن پادزهر برگشت!
لیان و اشلی وارد قصر شدند.در همان ابتدای کار مردی کوتاه قد را دیدند که رامون سالازار نام داشت.او به لیان گفت که اشلی را می خواهد ولی لیان به حرفش گوش نداد و می خواست برود!به دستور سالازار دربی که به سه لوح نیاز داشت بسته شد و لیان واشلی باید دنبال سه لوح می بودند!لیان و اشلی به یک قسمتی دیگر رفتند تا به یک منطقه ی تله دار رسیدند و اشلی در تله ها گرفتار شد.حالا لیان علاوه بر اینکه باید سه لوح را پیدا می کرد باید اشلی را نیز نجات می داد.
پس از چندی لیان با یک باغ پیچ در پیچ و عجیب روبرو شد.او وارد باغ شد و لوح هایی که مربوط به درب دیگری بود را برداشت و درب را باز کرد.در همین لحظه دوست قدیمی خود یعنی ایدا را دید و فهمید که او برای آلبرت وسکر کار می کند.ایدا توسط عینک دودزای خود فرار کرد و لیان به دنبال اشلی رفت تا اینکه او را دست بسته در تله دید.لیان با استفاده از اسلحه ی دوربین دار او را آزاد کرد و اشلی خودش را به لیان رساند و آنها باهم سومین لوح را هم پیدا کردند و وارد دربی که به سه لوح نیاز داشت شدند.آنها باهم به راهشان ادامه دادند تا اینکه اشلی بازهم توسط پرنده های عجیب و غریب دزدیده شد.این بار لیان در یافتن او با سالازار برخورد کرد که به غولی بزرگ تبدیل شده بود.لیون او را نابود کرد و طبق گفته ی سالازار به جزیره ی کماندوها برای یافتن اشلی راهی شد.
لیان سوار قایق موتوری ایدا شد و به جزیره ای در نزدیکی روستا که به جزیره ی کماندوها معروف بود رفت.در همان ابتدای ورود صدای اشلی را شنید که کمک می خواست!صدای اشلی دنبال کرد امّا متاسفانه دربی که اشلی را از آن خارج کردند بسته شد.لیان با استفاده از آینه هایی که وجود داشت و نور لیزری که از درب بسته میامد،درب را باز کرد و به دنبال اشلی تا اینکه او را در زندانی یافت.او برای باز کردن درب زندان نیاز به یک کارت داشت برای همین او به دنبال کارت گشت و در حین جستجو با موجودات عجیبی روبرو شد که فقط با استفاده از سلاح مخصوص کشته می شدند یعنی یک دوربین که نقاط ضعف آن ها را نشان می داد.خلاصه لیان کارت را پیدا کرد و اشلی را از آنجا نجات داد.در همین حین ایدا مشک کاغذی کوچکی را از پنجره به داخل زندان انداخت که در آن نوشته بود که تنها راه فرار از فاضلاب است.اشلی و لیان هم از راه فاضلاب که بوی بدی می داد پائین پریدند و بعد از کشتن موجودات به دربی رسیدند که با کمک هم آن را باز کردند و اشلی سوار دستگاهی همانند بُردزیل شد و آن را روشن کرد و راه افتادند.لیان هم از پشت دشمنان را می کشت تا اینکه دستگاه با دیواری تصادف کرد و لیان و اشلی به بیرون پرت شدند.آنها بازهم به راه خود ادامه دادند تا اینکه به سدلر رسیدند.سدلر اشلی را با خودش برد و لیان هم توسط ردیابی که به اشلی زده بود آنها را دنبال کرد تا اینکه ردیابی که به اشلی متصّل شده بود را روی زمین پیدا کرد.در همین هنگام موجودی غول پیکر به لیان حمله کرد و آن دو (لیان و موجود غول پیکر) باهم وارد کابین شدند.لیان توانست کابین ها را یکی یکی جدا کند و از دست غول فرار کند ولی غول بازهم به جنگ با لیان آمد.لیان توانست غول را بکشد و به اتاقکی رسید که اشلی را درون دستگاهی بیهوش و زندانی کرده بودند.لیان اشلی را آزاد کرد امّا سدلر به دنبال آن ها آمد و ایدا جان آن ها را نجات داد و جان خودش را به خطر انداخت.
لیان و اشلی به اتاقی رسیدند که دستگاه خنثی کننده ی انگل در آن بود.آن ها با کمک یکدیگر انگل های درون بدن خود را بیرون آوردند.سپس آن ها به راه خود ادامه دادند تا از جزیره فرار کنند تا اینکه به آسانسوری رسیدند.لیان به اشلی گفت که بایستد و خودش به بالا رفت و ایدا را دید که سدلر او را به دار کشیده است امّا ایدا هنوز نمرده بود و لیان او را نجات داد و در آخر سدلـــر مبارزه کرد و سرانجام او را با آر.پی.جی قرمز ایدا کشت و ویروس را برداشت امّا ایدا ویروس را از او گرفت و کلـــید قایق موتوری را به او داد و بمبی را که داخل جزیره کار گذاشته بود فعّال کرد و خودش توسط هلیکوپتری که از قبل برنامه ریزی شده بود به آن جا بیاید فرار کرد!لیان و اشلی توسط قایق موتوری به موقع از جزیره فرار کردند و جزیره هم نابود شد.
امروز میخوام در مورد RE4 براتون مطلب بنویسم البته در جاهایی از انجمن در مورد اویل بحث شده اما احساس کردم کامل نیست و خودم دست به کار شدم.امیدوارم مورد رضایت شما کاربران عزیز و دوست داشتنی قرار بگیره وهر کمی و کاستی رو به بزرگی خودتون ببخشید.
Resident evil 4 یک بازی رایانه ای در سبک سورویوال هارور “Survival harver” است که توسط استودیو 4 شرکت Copcom ساخته شده و چندین ناشر شامل کاپکام – یوبی سافت و نینتندو ان را منتشر کرده اند. این بازی چهارمین نسخه از سری اصلی مجموعه رزیدنت اویل و ششمین نسخه در کل نسخه های منتشر شده از این سری بوده که برای نخستین بار در 11 ژانویه سال 2005 منتشر شد . نخستین تلاش برای ساختن سری چهارم در دسامبر 1999 انجام پذیرفت .سرانجام پس از ارائه 4 نمونه ویرایش برای این بازی ساخت بازی در ان زمان متوقف شد و بازی متوقف شده Resident evil 3-5 نامگذاری شد. این بازی هرگز منتشر نشد. در آغاز این بازی برای کنسول ps2 طراحی شده بود زمانی که شینجی میکامی به عنوان تهیه کننده از هیدکی کامیا به عنوان کارگردان درخواست کرد تا نسخه چهارم این سری از سبک جدیدی نسبت به نسخه های پیشین برخوردار باشد .اما پس از پس از توقف ساخت بازی نیز این قطعی بود که این بازی مجددا ساخته خواهد شد. سرانجام پس از 6 سال در سال 2005 این بازی در مرتبه نخست برای گیم کیوب و سپس برای ps2 منتشر شد. این بازی برای کنسولهای دیگری همانند زیبو- گوشی تلفن همراه و pc نیز منتشر شد. سرانجام در تاریخ 19 ژوئن 2007 نسخهء ویژه ای از آن برای کنسول تازه شرکت نینتندو یعنی نینتندو وی نیز منتشر شد. RE4 امتیازات بسیار بالا و تحسین های زیادی را برای خود به دنبال داشت. میانگین امتیازات این بازی در متاکرتیک 96 بود. همچنین این بازی از چند نشریه تخصصی و معتبر دنیای بازی امتیازات و ستاره زیادی را از آن خود کرد. RE4 پس از آنکه مورد نقدهای مثبت منتقدان و کاربران بیشماری قرار گرفت به عنوان بازی سال 2005 انتخاب شد. این بازی با این که از دیدگاه کیفیت گیم پلی و زاویه دوربین دچار یک انقلاب بزرگ شده بود اما به دلیل بی شباهت بودن به نسخه های پیشینش در این مورد باعث رنجیده خاطر شدن دوستداران این سری شد.
در ادامه به بررسی شخصیت ها و حوادث رخ داده در این بازی می پردازیم.
Leon scott kennedy : لیان اسکات کندی در سال 1977 متولد شد. او میل زیادی داشت تا از توانایی هایش در جهت حفاظت و خدمت به دیگران استفاده کند او در زمانی که در دانشکده افسری مشغول به تحصیل به عنوان دانشجوی روشنفکر بسیار چالاک و ورزیده شد زمانی که 21 سال داشت به عنوان پلیس تازه کار به شهر راکون فرستاده شد تا کار خود را در آنجا آغاز کند. او در 29 سپتامبر 1998 وارد شهر راکون شد یک روز پس از شیوع ویروس مرگبار T یا همان انگل منتشر شده در ان روستا.
Jack krauser :جک کروزر در سال 1976 متولد شد. کروزر یکی از شخصیت های تازه وارد است که از شماره 4 سری اویل وارد ماجرا شد. کروزر در کنار لیان دوست سابقش او نیز تلاش میکرد که روزی یک مامور ویژه دولتی شود اما 2 سال قبل از ماجرای RE4 او در یک سانحه سقوط هلیکوپتر مفقود شد وچنان برنامه ریزی کرده بود که همه فکر کنند مرده است پس از پایان این جریان او برای Albert wesker کار کرد اما کروزر به سازمان و wesker خیانت کرد و پیرو دستوراتSaddler رهبر گروه Los illuminados (لوس ایلامینادوس) شد.
Ada wong :ایدا وانگ در سال 1978 به دنیا آمد. پس از 6 سال از رخدادهای شهر راکون سیتی سازمان مخفی ماموریت دیگری را برای ایدا در نظر گرفت. ایدا این بار باید به اسپانیا میرفت و نمونهء یک جهش زای جدید را برای سازمان تهیه کند این نمونه ی جهش زا که دارای ماهیت انگلی است توسط گروهی مذهبی به نام لوس ایلامینادوس به کار برده میشود. لوس ایلامینادوس یک آیین محلی به سرکردگی آسموند سدلر است. آنها از این انگل برای گسترش مذهب و عقیده های خود استفاده میکردند. وجود این انگل در بدن جاندار او را به پیروی از یکی از رهبران گروه لوس ایلامینادوس وادار میکرد. سازمان مخفی پیش از ایدا جاسوسی به نام جک کروزر را به این ماموریت فرستاده بود.
Osmund saddler : آسموند سدلر رهبر گروه مذهبی لوس ایلامینادوس میباشد این گروه مذهبی برای گسترش پیروان خود ازانگلی به نام لاس پلاگاس به معنی آفت و بلا استفاده میکردند. کنترل فکر و رفتار هر موجودی که به این انگل مبتلاست در اختیار رهبر گروه لوس ایلامینادوس خواهد بود. سدلر درصدد بود تا به این وسیله مذهب خود را گسترش دهد و توازن قدرت در دنیا را از دولت آمریکا گرفته و به خود منتقل کند به همین دلیل گروه مذهبی او دختر رئیس جمهور آمریکا را ربودند تا با وارد کردن انگل به بدن او قدرت خودشان را به رخ دولت آمریکا بکشانند. بعد از ربوده شدن دختر رئیس جمهور آمریکا لیان برای یافتن او به آن دهکده در اسپانیا فرستاده شد.
Ramon Salazar : رامون سالازار هشتمین رئیس قلعه ی خاندان سالازار است. او بر موجوداتی که در این قلعه به انگل لاس پلاگاس مبتلا هستند از طرف سدلر کنترل داشت.
Luis sera : لوئیس سرا ملیتی مادریدی دارد و عضو سابق نیروهای پلیس بود. او برای انجام ماموریتی به آن روستا آمده بود لوئیس برای کارهای ازمایشگاهی به ان روستا امده بود وشغل پلیسی خود را کنار گذاشته بود گویا میدانسته انگلی در ان روستا انتشار یافته و برای نمونه برداری و ازمایش به این محیط مخوف پا گذاشته بود.
Ingrid hhunnigan : اینگرید هانیگان شخصیتی است که در استخدام سرویس امنیت و جاسوسی آمریکا بوده و در ماموریت های لیان از طریق ارتباطات رادیویی به او در پیشبرد ماموریت هایش کمک میکند.
Bitores mendez : بیتورس مندز ملقب به رئیس بزرگ. او در حقیقت شخصیتی است که کنترل روستائیانی را که به انگل لاس پلاگاس مبتلا هستند از طرف سدلر بر عهده دارد.
Ashley graham : اشلی گراهام دختر رئیس جمهور آمریکاست که به دست گروه مذهبی تحت رهبری سدلر ربوده شد.
Merchant : همان بازرگان مرموز که به لیان و ایدا اسلحه میفروخت.
Albert wesker : البرت وسکر در سال 1960 متولد شد.آلبرت وسکر از پدر و مادری که به شکل ژنتیکی نابغه بودند به دنیا آمد. او و بیشتر کودکانی که در شرایط او بودند زیر پوشش پروژهٔ کودکان وسکر قرار میگرفتند. این پروژه به وسیلهٔ اوزول ای اسپنسر رئیس کل شرکت آمبرلا برنامهریزی شده بود. آلبرت از معدود کودکانی بود که از این پروژه با موفقیت عبور کرد. تعداد کمی از این کودکان از آزمایشهای آمبرلا زنده ماندند، که آلبرت مهمترین آنها بود. آزمایشهایی که بر روی کودکان انجام میشد بسیار محرمانه بود به گونهای که کودکان و حتی پدر و مادرشان از آزمایشها بیخبر بودند. آزمایشها و برآیندهای آن فقط به اسپنسر و افراد بلند پایه آمبرلا گزارش میشد. آلبرت نیز از آزمایشها بیخبر بود و نمیدانست که از معدود کودکانی است که سربلند بیرون آمدهاند. اسپنسر از دور به آلبرت توجه زیادی نشان داد و بدون آنکه خودش بداند از بهترین آموزشهای گوناگون آمبرلا بهره برد، در حالی که اسپنسر همچنان او را بهترین میپنداشت.
آلبرت در ۱۷ سالگی به شرکت داروسازی بزرگ و جهانی آمبرلا پیوست و کارهای پژوهشی خود را در سال ۱۹۷۷ آغاز کرد. او به مقر آموزشی آمبرلا در شهر راکون فرستاده شد تا توسط جیمز مارکوس آموزشهای ویژه ی خود را پیگیری کند. وسکر به همراه دوست خود ویلیام برکین بود، آنها با هم به گونهای، دوست و رقیب بودند. آلبرت و ویلیام پس از پشت سر گذاشتن آموزشها مورد اعتماد جیمز مارکوس قرار گرفتند. پس از یک سال در ۲۹ ژوئیهٔ سال ۱۹۷۸ مقر آموزشی بسته شد و آن دو به مقر پژوهشی آمبرلا در اطراف کوهستان آرکلی فرستاده شدند. اما مارکوس خودش در آن جا ماند و به پژوهش های خود در مورد پروژهٔ ویروس تی (T) ادامه داد، و بعدها موفق به کشف نهایی ویروس تی به نام خود شد. مارکوس در آینده به دستور اسپنسر توسط دو شاگرد خود برکین و وسکر کشته شد، اما او به وسیله ی زالویی که وارد بدنش شد زنده ماند ولی تا مدتها مانند یک مرده بی هوش بود. کوهستان آرکلی در نزدیکی شهر راکون قرار دارد. آلبرت و ویلیام کار خود را در پژوهشگاه جدید آغاز کردند. این پژوهشگاه مخفی و فراسری در زیرزمین عمارت اسپنسر قرار داشت. این عمارت مکانی است که رویدادهای نخستین بازی این سری در آن جریان داشت. برکین با اینکه در آزمایشهای پروژهٔ کودکان وسکر قرار نگرفت ولی با این حال از هوش سرشاری برخوردار بود به گونهای که در ۱۳ سالگی در پروژهٔ ویروس تی شرکت کرد و موفق شد ۳ مرحله این پروژه را ارتقاء دهد. برکین بعدها موفق شد از تکامل ویروس مادر در بدن لیسا تریور ویروس G را از بدن او استخراج کند. با همهٔ اینها وسکر و برکین دو دوست جداناشدنی بودند.
در سال ۱۹۹۶ آلبرت وسکر که دارای تواناییهای فردی بسیاری بود به دپارتمان پلیس راکون (R.P.D) میپیوندد و گروهی را با نام استارز (S.T.A.R.S) در درون اداره پلیس و به عنوان زیر مجموعهٔ آن بنیانگذاری میکند. این گروه از بهترینهای پلیس تشکیل میشد. در حقیقت هدف آمبرلا از این کار به وجود آوردن یک عامل نفوذی در اداره پلیس شهر بود. وظیفهٔ آلبرت در آنجا پیشبرد هدفهای آمبرلا بود، او از اطلاعات محرمانه پلیس و بازجوییها برای کمک به آمبرلا استفاده کرد. در اداره پلیس او به عنوان پلیسی وظیفهشناس شناخته میشد و هیچکس از کارهای او باخبر نشد. او بسیار زیرک و هوشیار بود. وسکر گروه استارز را به دو بخش کوچکتر تقسیم کرد و هر کدام از نفرهای برتری که عضو گروه بودند را متناسب با ویژگیهایشان در یکی از دو گروه قرار داد. گروه اصلی از این نفرها تشکیل میشدند:آلبرت وسکر، بری بارتون، کریس ردفیلد، جیل ولنتاین، براد ویکرز و جوزف فراست و گروه دوم: انریکو مارینی، ادوارد دیوای، ریچارد آیکن، کنث جی. سولیوان، فورست اسپیر و در نهایت ربکا چمبرز هدف او از این کار ایجاد حس رقابت میان اعضا برای بهبود انجام وظیفههایشان بود. مردم شهر با چنین پلیسی در امنیت و آرامش زندگی میکردند، اما این پایان این مردم نگونبخت نبود، سرنوشت بسیار وحشتناکی در انتظارشان بود.
پس از مدتی ویلیام برکین و آلبرت وسکر مقر آموزشی آمبرلا را که بسته شده بود بازگشایی میکنند. زنده شدن مارکوس هر بختی را برای ترمیم آن مقر از بین برد. نابود ساختن اجباری مقر در وسکر احساسی را پدید آورد که باید در آن برای رسیدن به هدفهایش از آمبرلا جدا شود و خودش راهی جدا را پیگیری کند.
پس از اتفاق افتادن چندین قتل مرموز در اطراف کوهستان آرکلی، آلبرت وسکر که از همه ی این رویدادها و پشت پرده ی آن با خبر بود گروه Bravo را به محل قتلها در کوهستان آرکلی میفرستد... ولی از آنها هیچ خبر و گزارشی به اداره ی پلیس نمیرسد، در حقیقت گروه Bravo ناپدید شده بودند. پس از چند روز آلبرت وسکر به همراه بهترین گروه پلیسی شهر (Alpha) به سمت محل حرکت کردند. رویدادهای وحشتناکی در انتظار آنها بود، گروه حرکت خود را تا نزدیکی عمارت ادامه دادند و پس از حمله سگهای خون آشام بالگرد گروه که هدایت آن را براد ویکرز بر عهده داشت از روی ترس محل را به همراه همکارانش تنها گذاشت و فرار کرد، گروه بازمانده سراسیمه به سمت عمارت دویده و وارد آن شدند. عمارتی که ازآن اسپنسر بود و آلبرت وسکر هم سالها در زیر زمین آن که پژوهشگاه مخفی آمبرلا بود کار میکرد. وسکر به پنهان کاریهایش ادامه داد و وانمود کرد که مانند دیگر افراد گروه با عمارت ناآشنا است. او در حقیقت میخواست متوجه شود که مخلوقاتی که خودش و برکین ایجاد کردند، تا چه میزان در برابر تواناییهای بهترین افراد گروه S.T.A.R.S توانمندند. او میخواست از افراد گروهAlpha به عنوان نمونههای آزمایشگاهی استفاده کند. آلبرت پس از شک کردن کریس ردفیلد به خودش، او را تهدید به مرگ کرد و شخصیت اصلی خود را به کریس شناساند، سپس کریس را به مکانی که مخلوق تایرانت را ایجاد کرده بود، برد و آن را آزاد کرد. تایرانت در حرکتی عجیب وسکر را کشته و به سمت کریس حمله کرد که کریس موفق شد تایرانت را شکست دهد، ولی تایرانت و وسکر هر دو زنده بودند. در حقیقت مرگ وسکر یک نقشه بود که به وسیله ی برکین و وسکر برنامه ریزی شده بود. وسکر پس از آن به شکل مخفیانه به سوی رسیدن به هدفهایش گام برداشت. اسپنسر، اداره ی پلیس شهر راکون و تمام کسانی که با وسکر در ارتباط بودند، غیر از برکین همه او را مرده میپنداشتند.
آلبرت وسکر پس از رویدادهای عمارت به پژوهشهای خود برای تبدیل کردن خود به موجودی قدرتمند تر و برتر ادامه داد و با روشهای گوناگون در پی جمع آوری ویروسهای نایاب از گوشه و کنار جهان بود، اما از آن جا که در آن زمان باید خود را مخفی نشان میداد از جاسوسی به نام ایدا وانگ برای پیشبرد هدفهایش استفاده میکرد. ایدا در حقیقت برای یک سازمان مخفی جاسوسی میکرد؛ در سری بازی رزیدنت ایول همواره نامی از این سازمان برده نمیشود و خود ایدا از آن به نام سازمان نام میبرد. ایدا در بازی رزیدنت ایول ۲ موفق میشود که نمونه ی ویروس G راپیدا کرده و از شهر راکون خارج شود، اما وسکر هنوز هم کمبود احساس میکرد. وسکر در نهایت پس از ۵ ماه و ۵ روز خود را آشکار میکند و به سمت جزیره راکفورت حرکت میکند تا جدید ترین ویروس کشف شده که توانایی تغییر مورد دلخواه بر روی DNA را داشت به دست آورد این ویروس، ویروس T.VERONICA نام داشت و توسط آلکسیا آشفورد که نوه یکی از بنیانگذاران آمبرلا یعنی ادوارد آشفورد و دخترالکساندر آشفورد بود کشف شد. وسکر میخواست ویروس را به هر شکلی که شده به دست بیاورد، اما یک رویداد غیر منتظره... پیش از آنکه وسکر خود را به جزیره ی راکفورت برساند، کلر ردفیلد توسط آمبرلا یه جزیره تبعید شده بود، این کافی بود تا کریس نیز برای نجات خواهرش خود را به جزیره برساند. دیدار کریس و وسکر پس از ۵ ماه و ۵ روز پس از رویداد عمارت، رویدادی جالب بود که در رزیدنت ایول کد: ورونیکا رخ میدهد. کریس پس از دیدار با وسکر، مورد حمله ی او قرار گرفته و تا آستانه ی مرگ پیش میرود، اما پس از صحبتهای آلکسیا، وسکر، کریس را در حالی که در آستانه ی مرگ بود رها میکند و به سوی آلکسیا میرود. در اینجا کریس، پس از مشتی که به صورت وسکر میزند و پس از افتادن عینک وسکر متوجه چشمهای قرمز رنگ وسکر شده و به این موضوع که وسکر دیگر یک انسان عادی نیست، پی میبرد. وسکر، در نهایت نیز، ویروس T.VERONICA را به دست میآورد. او همچنان به دنبال ویروسهای نایاب از سرتاسر جهان بود. از روسیه تا آمریکای جنوبی، اما کلید پژوهشهای او در اسپانیا بود برای وسکر این ویروس بسیار حیاتی بود.
6 سال پس از حادثه ترسناک راکون سیتی و فرار کلیر و لیون از این شهر مخوف لیان باید به روستایی ناشناخته در اسپانیا برود و با حوادث این روستای مخوف دست و پنجه نرم کند!
لیان بعد از حوادث مخوف راکون سیتی و فرار او از این شهر ترسناک توسط دولی آمریکا پوشش داده شد و تحت تعلیماتی از سوی این دولت قرار گرفت.لیان توسط افرادی خبره و کار بلد آموزش های لازم را دید و آماده برای هر وضعیتی شد.
تا اینکه یک روز خبر رسید که دختر رئیس جمهور یعنی اشلی گراهام توسط افرادی ناشناس از جلوی دانشگاه توسط یک ون سفید ربوده شده است.لیان که به اندازه کافی تعلیم دیده بود،برای یافت و نجات دادن اشلی فرستاده شد.او در ابتدای راه کمی با رانندگانی که می خواستند او را به آن روستا برسانند حرف زد و بعد از رسیدن به مقصد با کلبه ای ترسناک روبرو شد.او وارد کلبه شد و از مردی که داخل کلبه بود پرسید که آیا صاحب این عکس (تصویر اشلی) را دیده ای؟مرد با عصبانیت به او گفت که از کلبه اش بیرون برود و سریعاً با تبری به لیان حمله کرد.لیان هم از خود دفاع کرد و با چند اخطاری که به مرد داد او را به قتل رساند.لیون بعد از چک کردن جسد مرد فهمید که او زامبی یا چنین چیزی نیست و یک فرد عادی است
ناگهان صدایی از بیرون کلبه به گوش رسید و صدای ترمز ماشین در فضا پیچید،ماشینی که لیان را رسانده بود به ته درّه سقوط کرده بود
لیان که هنوز در کلبه بود صدای افرادی را در بیرون از کلبه شنید و سریعاً از طریق پنجره به بیرون پرید و افرادی که قصد جان او را داشتند به قتل رساند.او باید به طرف مرکز روستا می رفت تا شاید بتواند اشلی را در آنجا پیدا کند.در بین راه با افرادی مانند قبل روبرو شد و توانست آنها را از پای درآورد.در راه رسیدن به روستا با تله هایی و همینطور یک سگ روبرو شد و او توانست از تله ها عبور کند و جان سگی را هم که در تله گیر کرده بود نجات دهد.
در روستا افراد زیادی بودند که مانند دیگر افراد قصد جان لیان را کردند و لیان با کشتن آن ها توانست به کلبه ای برود و پس از کنار زدن کمدی وارد یک اتاق شد.کمد دیگری را در گوشه ی اتاق دید،در کمد را باز کرد و ناگهان مردی را دید که از درون کمد بیرون می افتد.آن مرد لوییس سرا نام داشت که زامبی ها دست و پای او را بسته بودند و او را در کمد زندانی کرده بودند.لیان و لوییس مشغول حرف زدن بودند که یک فرد درشت هیکل با ریش دراز و ملقب به رئیس بزرگ وارد کلبه شد لیان به سوی رئیس بزرگ حمله برد ولی نتوانست کاری از پیش ببرد و با ضربه ای سنگین از سوی رئیس بزرگ بیهوش شد.
وقتی لیان به هوش آمد،خود و لوییس را با دست های بسته دید.لیان و لوییس با دست های بسته در حال صحبت کردن با یکدیگر بودند که در همین بین به مکان اشلی هم اشاره شد.ناگهان یک زامبی تبر به دست وارد اتاق شد و به آن ها حمله کرد و می خواست با تبرش لیان و لوییس را از بین ببرد که آن ها جای خالی دادند و زامبی اشتباهاً به دستبندی که به دست آن دو بود زد و آن را باز کرد دوباره زامبی به لیان حمله کرد امّا لیان یک واکنش زیبا و حرفه ای از خود نشان داد،او یک پایش را روی سینه ی زامبی گذاشت و او را به دیوار کوبید و او را نابود کرد لوییس هم که شوکه شده بود فرار کرد.
بعد از آزاد شدن لیان او طبق گفته ی لوییس برای رفتن به کلیسا آماده شد.او از کلبه ای که در آن زندانی بود بیرون آمد و به سوی درب خروجی رفت.بعد از کشتن چندین نفر با دو لوحی که بدست آورد درب را باز کرد و به سمت خانه ی رئیس بزرگ حرکت کرد و توانست از آن جا کلید ورودی کلیسا را پیدا کند.او در خانه ی رئیس بزرگ با او جنگید و در اونجا بود که رئیس بزرگ گفت ظاهراً تو هم با ما خون یکسانی داری لاس پلاگاس آلوده شدی و انگل دارد در بدنت رشد می کند.بعد از آن لیان دوباره به اتاق قبلی برمی گردد و بازهم توسط رئیس بزرگ مورد حمله قرار می گیرد و در حالی که رئیس بزرگ قصد کشتن لیان را داشت امّا زنی با لباس قرمز آمد و با تیراندازی کردن به طرف رئیس بزرگ لیان را نجات داد.رئیس بزرگ هم به دنبال آن زن خود را از پنجره پائین انداخت!لیان از خانه ی آن مرد بیرون آمد و توسط کلید کلیسا وارد کلیسا شد و پس از گذشتن از قبرستان دهکده به کلیسای اصلی که اشلی در آن اسیر است رسید امّا درب کلیسا قفل بود و برای باز شدن به شی خاصّی نیاز داشت!
لیان برای پیدا کردن شی مخصوص که درب را باز می کرد،راهی شد.در بین راه از پل گذشت و دشمنانش را یکی پس از دیگری گشت تا اینکه به یک رودخانه رسید و از تله ها و دشمنان آنجا هم عبور کرد و بازهم به دنبال آن شی می گشت تا اینکه به یک صحنه ی عجیب برخورد و او دید که راننده ای که او را به دهکده آورده بود توسط روستائیان به داخل دریاچه انداخته شد و موجودی غول پیکر آن را بلعید.لیان با یک قایق موتوری که در آنجا بود به داخل دریاچه رفت و با استفاده از نیزه های درون قایق با آن موجود مبارزه کرد و آن را از پای در آورد.او از دریاچه بیرون آمد و دچار کابوس شد.وقتی از خواب بیدار شد شب شده بود و او همچنان برای پیدا کردن شی راهش را ادامه داد تا به غولی بزرگ برخورد.او با سختی های زیاد آن غول را هم از پای در آورد و موفّق شد شی را در غاری پیدا کند.او برگشت و وارد کلیسا شد و با حل کردن معمایی که از رنگ های مختلف تشکیل شده بود اشلی را نجات داد.آن ها در حالی که می خواستند از کلیسا خارج شوند سدلر را دیدند که می گفت در بدن شما انگل هایی وجود دارند که به زودی سر از تخم در می آورند.سدلر می خواست اشلی را از لیان بگیرد که آن ها (لیان و اشلی) با زیرکی از پنجره ی کلیسا به بیرون پریدند و خود را از شر تیر های آتشین یاران سدلر نجات دادند.اکنون وقت آن رسیده بود که لیان دنبال راه حلّی برای خنثی کردن انگل و فرار از دهکده باشد
حالا هدف لیان علاوه بر مراقبت از جان خود مراقبت از جان اشلی هم بود!او باید اشلی را صحیح و سالم از دهکده خارج می نمود امّا قبل از آن باید انگل را از بدن او بیرون می آورد!لیان برای پیدا کردن پادزهر راهی شد و از موانع عبور کرد تا اینکه توسط مردم محاصره شدند (لیان و اشلی).سپس به کلبه ای پناه بردند که لوییس هم در آن بود.حالا آن ها توسط مردم عجیب و غریب دهکده محاصره شده بودند.اشلی به طبقه ی بالا رفت و به داخل کمدی رفت و در آن قایم شد!سپس لیان و لوییس به مقابله با آن موجودات پرداختند تا اینکه آن ها عقب نشینی کردند.سپس اشلی و لیان دوباره راهی شدند.آن ها پس از پشت سر گذاشتن خطرات زیادی به یک کلبه ی عجیب رسیدند.لیان به اشلی گفت که برود و جایی قایم شود و خودش وارد کلبه شد.در کلبه رئیس بزرگ را دید و چند بار با او جنگید.در آخر لیان موفّق شد در چند مرحله رئیس بزرگ را نابود کند و چشم او را بردارد و با اشلی نزد دربی عجیب که درب ورودی قلعه است برگردد.او با استفاده از چشم رئیس بزرگ درب ورودی را باز کرد و باهم وارد شدند.بعد از کشتن دشمنان وارد قلعه شدند.در همان ابتدای ورودشان توسط منجنیق های آتشین مورد هدف قرار گرفتند امّا بازهم از این موضوع جان سالم به در بردند و به درب قصر نزدیک شدند تا اینکه لوییس را دیدند.لوییس پادزهر را به دست آورده بود امّا در بین راه آن را گم کرده بود.پس برای پیدا کردن پادزهر برگشت!
لیان و اشلی وارد قصر شدند.در همان ابتدای کار مردی کوتاه قد را دیدند که رامون سالازار نام داشت.او به لیان گفت که اشلی را می خواهد ولی لیان به حرفش گوش نداد و می خواست برود!به دستور سالازار دربی که به سه لوح نیاز داشت بسته شد و لیان واشلی باید دنبال سه لوح می بودند!لیان و اشلی به یک قسمتی دیگر رفتند تا به یک منطقه ی تله دار رسیدند و اشلی در تله ها گرفتار شد.حالا لیان علاوه بر اینکه باید سه لوح را پیدا می کرد باید اشلی را نیز نجات می داد.
پس از چندی لیان با یک باغ پیچ در پیچ و عجیب روبرو شد.او وارد باغ شد و لوح هایی که مربوط به درب دیگری بود را برداشت و درب را باز کرد.در همین لحظه دوست قدیمی خود یعنی ایدا را دید و فهمید که او برای آلبرت وسکر کار می کند.ایدا توسط عینک دودزای خود فرار کرد و لیان به دنبال اشلی رفت تا اینکه او را دست بسته در تله دید.لیان با استفاده از اسلحه ی دوربین دار او را آزاد کرد و اشلی خودش را به لیان رساند و آنها باهم سومین لوح را هم پیدا کردند و وارد دربی که به سه لوح نیاز داشت شدند.آنها باهم به راهشان ادامه دادند تا اینکه اشلی بازهم توسط پرنده های عجیب و غریب دزدیده شد.این بار لیان در یافتن او با سالازار برخورد کرد که به غولی بزرگ تبدیل شده بود.لیون او را نابود کرد و طبق گفته ی سالازار به جزیره ی کماندوها برای یافتن اشلی راهی شد.
لیان سوار قایق موتوری ایدا شد و به جزیره ای در نزدیکی روستا که به جزیره ی کماندوها معروف بود رفت.در همان ابتدای ورود صدای اشلی را شنید که کمک می خواست!صدای اشلی دنبال کرد امّا متاسفانه دربی که اشلی را از آن خارج کردند بسته شد.لیان با استفاده از آینه هایی که وجود داشت و نور لیزری که از درب بسته میامد،درب را باز کرد و به دنبال اشلی تا اینکه او را در زندانی یافت.او برای باز کردن درب زندان نیاز به یک کارت داشت برای همین او به دنبال کارت گشت و در حین جستجو با موجودات عجیبی روبرو شد که فقط با استفاده از سلاح مخصوص کشته می شدند یعنی یک دوربین که نقاط ضعف آن ها را نشان می داد.خلاصه لیان کارت را پیدا کرد و اشلی را از آنجا نجات داد.در همین حین ایدا مشک کاغذی کوچکی را از پنجره به داخل زندان انداخت که در آن نوشته بود که تنها راه فرار از فاضلاب است.اشلی و لیان هم از راه فاضلاب که بوی بدی می داد پائین پریدند و بعد از کشتن موجودات به دربی رسیدند که با کمک هم آن را باز کردند و اشلی سوار دستگاهی همانند بُردزیل شد و آن را روشن کرد و راه افتادند.لیان هم از پشت دشمنان را می کشت تا اینکه دستگاه با دیواری تصادف کرد و لیان و اشلی به بیرون پرت شدند.آنها بازهم به راه خود ادامه دادند تا اینکه به سدلر رسیدند.سدلر اشلی را با خودش برد و لیان هم توسط ردیابی که به اشلی زده بود آنها را دنبال کرد تا اینکه ردیابی که به اشلی متصّل شده بود را روی زمین پیدا کرد.در همین هنگام موجودی غول پیکر به لیان حمله کرد و آن دو (لیان و موجود غول پیکر) باهم وارد کابین شدند.لیان توانست کابین ها را یکی یکی جدا کند و از دست غول فرار کند ولی غول بازهم به جنگ با لیان آمد.لیان توانست غول را بکشد و به اتاقکی رسید که اشلی را درون دستگاهی بیهوش و زندانی کرده بودند.لیان اشلی را آزاد کرد امّا سدلر به دنبال آن ها آمد و ایدا جان آن ها را نجات داد و جان خودش را به خطر انداخت.
لیان و اشلی به اتاقی رسیدند که دستگاه خنثی کننده ی انگل در آن بود.آن ها با کمک یکدیگر انگل های درون بدن خود را بیرون آوردند.سپس آن ها به راه خود ادامه دادند تا از جزیره فرار کنند تا اینکه به آسانسوری رسیدند.لیان به اشلی گفت که بایستد و خودش به بالا رفت و ایدا را دید که سدلر او را به دار کشیده است امّا ایدا هنوز نمرده بود و لیان او را نجات داد و در آخر سدلـــر مبارزه کرد و سرانجام او را با آر.پی.جی قرمز ایدا کشت و ویروس را برداشت امّا ایدا ویروس را از او گرفت و کلـــید قایق موتوری را به او داد و بمبی را که داخل جزیره کار گذاشته بود فعّال کرد و خودش توسط هلیکوپتری که از قبل برنامه ریزی شده بود به آن جا بیاید فرار کرد!لیان و اشلی توسط قایق موتوری به موقع از جزیره فرار کردند و جزیره هم نابود شد.