ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1688631" data-attributes="member: 22854"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px"><span style="font-size: 22px">قسمت دوازدهم: دیداری دوباره</span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px"><span style="font-size: 22px"><img src="http://dualshockers.com/wp-content/uploads/2010/09/devil-may-cry-4-12a.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"></span></span></span></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا سرش را پایین انداخت ، مدتها بود با این نام فراخوانده نشده بود ، باری سنگین از اندوه و رنج خاطرات غمگین گذشته روی دوشش سنگینی می کرد ، چقدر شکسته شده بود چقدر ناتوان بود . اما این ناتوانی مربوط به حال نمی شد اسپاردا سالها پیش ضعف خود را نشان داده بود زمانیکه همسر عزیزش بدست موندوس به قتل رسیده بود. گذر زمان این شوالیه ی افسانه ای وقهرمان شکست ناپذیر را این چنین از پای نینداخته بود بلکه این گذشته ی تاریکش بود که ذره ذره جانش را می آزرد و چون سمباده ای روحش را می فسرد. نیرو که متوجه این غم و اندوه در آن پیرمردشکسته دل شده بود ، یاماتو را کنار گذاشت و آهسته و زمزمه وار گفت: هنوز هم باورم نمیشه که اسپاردا زنده س... شاید این از خوش اقبالی ما بوده که قهرمانی چون تو دوباره به این دنیا برگشته.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا در چشمان آبی رنگ نیرو خیره شد و سپس آهسته و درجواب نیرو گفت: شاید جسمم زنده باشه ولی روحم سالهاست که مرده ، زمانیکه همسرم مرد... من رو هم با خودش برد. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نفس عمیقی کشید و به عقربه های ساعت بزرگی که به دیوار روبه رویش آویزان بود و گویی مدتها بود روی ساعت 12 نیمه شب از حرکت باز مانده بود- وبرای اسپاردا یادآور همان زمان منحوسی بود که موندوس به خانه ی آنها حمله برد- خیره شد. سپس با چشمانی مملو از حسرت و ناامیدی از نیرو پرسید: تو اونا رو ازکجا می شناسی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو لبخند تلخی زد و گفت: دانته رو که تقریبا همه میشناسن، اون الان یه شکارچی شیطانه، به هر حال راه خوبی رو پیش گرفته به آدما کمک می کنه و از این راه زندگیش رو می چرخونه... اما ورجیل...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا نگاهش را به سمت نیرو چرخاند ، در سرش سوالات زیادی می چرخید ، نیرو ادامه داد: نمی دونم... خودم هم نمی خوام باور کنم... اما...(سرش را پایین انداخت و آهی کشید) ورجیل تشنه ی قدرت بود ، اون زندگی افراد زیادی رو برای رسیدن به قدرت نابود کرد ( بی اختیار به یاد ماریانای زیبا افتاد) ، می خواست فرمانروای تاریکی بشه ، می خواست به دنیا حکومت کنه ، اون دروازه ی جنهمی رو یه بار دیگه باز کرد در حالیکه از یاد برده بود که وجود همین دروازه و موجودات تاریکی باعث مرگ مادرش و تباه شدن زندگیش شدن... ورجیل واقعا یه شیطان بود، اون قلبی نداشت ، سرد و بی احساس می کشت و بی مهابا نابود می کرد ... حتی در مقابل برادرش ایستاد... اون...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا سخن نیرو را قطع کرد و گویی که غرورش جریحه دار شده باشد نالید: خواهش می کنم... دیگه نگو... این شخصی رو که تو ازش حرف می زنی ، من نمی شناسم... ورجیل ، پسر من...چطور ممکنه؟! چی باعث شد که اون...( دوباره به نیروخیره شد و این بار مصمم تر از قبل پرسید) تو جواب سوال منو ندادی اونو از کجا میشناسی و اینا رو از کی شنیدی؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیررو پوزخندی زد و پاسخ داد: زندگی بی رحمه... هیچوقت چیزایی که آرزو داری رو اونطوری که توی ذهنت می پرورونی بهت نمی ده... وقتی که بچه بودم همش از اینکه بچه های دیگه بخاطر نداشتن پدر مسخرم کنن می ترسیدم... فرارمی کردم، کتک می خوردم، و دلم نمی خواست قبول کنم که پدرم یه شخص رذل بوده که من رو رها کرده... نمی خواستم ضعیف باشم و در عین حال دلم نمی خواست پدرم هم ضعیف باشه... حالا که بهش فکر می کنم خنده م می گیره شبا همش با آرزوی یه پدر قدرتمندبه خواب می رفتم...اما حالا... کاش که پدرم یه فرد عادی بود کسی که بخاطر فقر منورها کرده...کسی که از داشتن من می ترسیده... نه کسی که...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بغضی گلویش را می فشرد، دیگر ساکت شد و هیچ نگفت ، اسپاردابه دست شیطانی نیرو نگریست، سپس با دستان لرزانش آن را گرفت و زمزمه وار گفت:تو ، نوه ی من هستی... پسر ورجیل من... ممکنه که ورجیل اینقدر بی رحم شده باشه ولی... هدیه ی شجاعی رو از خودش به جا گذاشت و من بابت این بهش افتخار می کنم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو به چهره ی پیرمرد نگاه کرد و سپس با دست شیطانیش که درمیان دستان چروکیده ی پیرمرد می درخشید خیره شد و آهسته گفت: حداقل از بابت اینکه در خانواده ی مرد بزرگی مثل شما متولد شدم ، خوشحالم و مطمئن باشین من هم افتخار می کنم... اینکه زیر نظر شما آموزش ببینم و چون شما شوالیه ی قدرتمندی بشم آرزوی من بوده...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا بیش از این نمی توانست احساساتش را کنترل کند ،حضور نیرو در کنارش و طرز سخن گفتن او باعث شده بود که اسپاردا روحی تازه بگیرد،برای همین بی درنگ او را در آغوش کشید . زمانیکه به دست موندوس اسیر تاریکی شده بود ، پسرش فقط هشت سال داشت اما حالا نوه ی برومند و جوانش را می دید که به داشتن چنین پدربزرگی افتخار می کرد، اسپاردا بار دیگر احساس کرد که وجود دارد ، مهم است و کسی او را دوست دارد و این شاید بهترین و زیباترین لحظه ی زندگیش تا آن زمان بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته همچنان از میان مسیرهای سنگلاخی که از میان آنهاماگمای مذاب در جریان بود عبور می کرد ، هوای سوزان جهنم و تکه های گداخته ی آتش که هرازگاهی از آسمان غضبانک دوزخ بر روی زمین می ریخت تنها حس اندوه و حسرت را به ارمغان می آورد ، اندوه از گناهان گذشته و حسرت از مسیرهای نرفته وحس درد و رنجی که جسم را نه بلکه روح را می آزرد و می سوزاند و مجال گریزی هم نمی داد. دانته همچنان می گشت و به دنبال راه خروجی بدون ترس از سقوط و تباهی از میان دره های سوزان جهنمی می گذشت . هنوز هم سردرد عجیبی داشت و هنوز هم برقی از مقابل چشمانش می گذشت که او را مجبور به توقف می کرد اما او می جنگید... شکست را قبول نداشت و تقدیر...این خودش بود که تقدیرش را می نوشت ، می دانست که ضعیف شده اما باز هم می ایستاد وبه راه خود ادامه می داد .</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بلاخره به میدانی رسید که دور تا دورش با آتش روشن شده بود. صدایی را شنید ، زجه می زد و می سوخت و کمک می خواست صدا را دنبال کرد ، زنی را در میان آتش یافت با موهای بلند طلائی رنگ ، لباس سفید پاکی پوشیده بود اما می سوخت...شیون و زاری می کرد و مدام نام یک نفر را صدا می زد : اسپاردا... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">چقدر شبیه مادرش بود... خواست در میان آتش بپرد و مادرش را نجات دهد اما... آتش او را می سوزاند،آتش دستانش را سوزاند ، دوباره همان برق از جلوی چشمانش گذشت و او را به گذشته برگرداند... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا ایستاده بود ، یاماتو را محکم در دستش گرفته بود و با خشم به موندوس نگاه می کرد ، درست رو به روی اسپاردا ، اوا را به بند کشیده بودند ، صورتش از اشک خیس شده بود و چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون می مانست. اسپاردا فریادزد: منو تکه تکه کن، به آتش بنداز و به بند بکش ، تمام عذابهایی رو که می تونی به من متحمل کن اما بزار همسر و فرزندانم از اینجا برن...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس به طرز نفرت انگیزی شروع به خندیدن کرد : اسپاردا ،چطور می تونم فرمانده ی شجاعی رو چون تو نابود کنم ، این انسانهای ناتوانند که بایدنابود بشن...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">خشم اسپاردا فوران کرد ، از فرم انسانی خارج شد و غرید: پس مثل یه مرد با من بجنگ ... من خودم همسرم رو نجات می دم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس به اوا نزدیک شد . با دستان کریهش صورت سفید و زیبای اوا را لمس کرد و گفت: زیباست... و دوست داشتنی... تو هم سلیقه ی بدی نداری اسپاردا... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">دستای کثیفت رو از اون دور کن... مگر نه...</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس خنجر برنده و کوتاهی را که دسته ی آن با یاقوت تزیین شده بود بیرون کشید و مقابل گلوی اوا گذاشت و فریاد زد: اسپاردا ، قسم خوردم که نابودت کنم... مطمئن باش، که اینجا پایان کار توئه، با همسر عزیزت خداحافظی کن.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس این را گفت و خنجر را روی پوست ظریف اوا فشار داد ،خون سرخ رنگی از گلویش جاری شد ، اسپاردا بی درنگ به سمت موندوس دوید اما شیاطین خدمتکار موندوس باحمله به او ،با زنجیرهای تیغدار و برنده او را در بند کردند.اسپاردا روی زمین افتاد و به چهره ی زیبای اوا خیره شد ، اشک درون چشمان اوا روی ونه هایش غلتید و آرام روی زمین چکید. اسپاردا تقلا می کرد اما فایده ای نداشت ،گویی قدرتش ذره ذره از بدنش خارج میشد و او را به دست مرگ می سپرد. در گوشه ی دیگری دانته و ورجیل شاهد این صحنه بودند ، اسپاردا با اشاره از آنها خواست که فرار کنند. دانته فورا به سمت خروجی دوید اما ورجیل... مات و مبهوت به موندوس مینگریست، موندوس آرام به سمت او قدم برداشت و بعد...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">خاطرات از جلوی چشمانش محو شد ، دیگر آن زن درون آتش نبود وتنها چیزی که به چشم دانته می آمد ، هوای سوزان و سکوت مرگبار جهنم بود ، روی زمین زانو زد بغضی که تا آن لحظه گلویش را می فشرد ترکید و اینک اشکهای گرمش بود که قطره قطره درون خاک قرمز فرو می رفت. در این لحظه احساس کرد کسی از پشت به اونزدیک می شود، توان حرکت نداشت پس سرش را برنگرداند ، صدای آشنایی به گوشش رسید ،صدایی سرد و بیروح که روان را به درد و قلب را به تپش می انداخت ، که می گفت: سلام برادر...</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1688631, member: 22854"] [CENTER][SIZE=5][SIZE=6]قسمت دوازدهم: دیداری دوباره [IMG]http://dualshockers.com/wp-content/uploads/2010/09/devil-may-cry-4-12a.jpg[/IMG][/SIZE][/SIZE] [FONT=Times New Roman][SIZE=3][COLOR=#000000] [/COLOR][/SIZE][/FONT][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا سرش را پایین انداخت ، مدتها بود با این نام فراخوانده نشده بود ، باری سنگین از اندوه و رنج خاطرات غمگین گذشته روی دوشش سنگینی می کرد ، چقدر شکسته شده بود چقدر ناتوان بود . اما این ناتوانی مربوط به حال نمی شد اسپاردا سالها پیش ضعف خود را نشان داده بود زمانیکه همسر عزیزش بدست موندوس به قتل رسیده بود. گذر زمان این شوالیه ی افسانه ای وقهرمان شکست ناپذیر را این چنین از پای نینداخته بود بلکه این گذشته ی تاریکش بود که ذره ذره جانش را می آزرد و چون سمباده ای روحش را می فسرد. نیرو که متوجه این غم و اندوه در آن پیرمردشکسته دل شده بود ، یاماتو را کنار گذاشت و آهسته و زمزمه وار گفت: هنوز هم باورم نمیشه که اسپاردا زنده س... شاید این از خوش اقبالی ما بوده که قهرمانی چون تو دوباره به این دنیا برگشته. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا در چشمان آبی رنگ نیرو خیره شد و سپس آهسته و درجواب نیرو گفت: شاید جسمم زنده باشه ولی روحم سالهاست که مرده ، زمانیکه همسرم مرد... من رو هم با خودش برد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نفس عمیقی کشید و به عقربه های ساعت بزرگی که به دیوار روبه رویش آویزان بود و گویی مدتها بود روی ساعت 12 نیمه شب از حرکت باز مانده بود- وبرای اسپاردا یادآور همان زمان منحوسی بود که موندوس به خانه ی آنها حمله برد- خیره شد. سپس با چشمانی مملو از حسرت و ناامیدی از نیرو پرسید: تو اونا رو ازکجا می شناسی؟ [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو لبخند تلخی زد و گفت: دانته رو که تقریبا همه میشناسن، اون الان یه شکارچی شیطانه، به هر حال راه خوبی رو پیش گرفته به آدما کمک می کنه و از این راه زندگیش رو می چرخونه... اما ورجیل... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا نگاهش را به سمت نیرو چرخاند ، در سرش سوالات زیادی می چرخید ، نیرو ادامه داد: نمی دونم... خودم هم نمی خوام باور کنم... اما...(سرش را پایین انداخت و آهی کشید) ورجیل تشنه ی قدرت بود ، اون زندگی افراد زیادی رو برای رسیدن به قدرت نابود کرد ( بی اختیار به یاد ماریانای زیبا افتاد) ، می خواست فرمانروای تاریکی بشه ، می خواست به دنیا حکومت کنه ، اون دروازه ی جنهمی رو یه بار دیگه باز کرد در حالیکه از یاد برده بود که وجود همین دروازه و موجودات تاریکی باعث مرگ مادرش و تباه شدن زندگیش شدن... ورجیل واقعا یه شیطان بود، اون قلبی نداشت ، سرد و بی احساس می کشت و بی مهابا نابود می کرد ... حتی در مقابل برادرش ایستاد... اون... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا سخن نیرو را قطع کرد و گویی که غرورش جریحه دار شده باشد نالید: خواهش می کنم... دیگه نگو... این شخصی رو که تو ازش حرف می زنی ، من نمی شناسم... ورجیل ، پسر من...چطور ممکنه؟! چی باعث شد که اون...( دوباره به نیروخیره شد و این بار مصمم تر از قبل پرسید) تو جواب سوال منو ندادی اونو از کجا میشناسی و اینا رو از کی شنیدی؟ [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیررو پوزخندی زد و پاسخ داد: زندگی بی رحمه... هیچوقت چیزایی که آرزو داری رو اونطوری که توی ذهنت می پرورونی بهت نمی ده... وقتی که بچه بودم همش از اینکه بچه های دیگه بخاطر نداشتن پدر مسخرم کنن می ترسیدم... فرارمی کردم، کتک می خوردم، و دلم نمی خواست قبول کنم که پدرم یه شخص رذل بوده که من رو رها کرده... نمی خواستم ضعیف باشم و در عین حال دلم نمی خواست پدرم هم ضعیف باشه... حالا که بهش فکر می کنم خنده م می گیره شبا همش با آرزوی یه پدر قدرتمندبه خواب می رفتم...اما حالا... کاش که پدرم یه فرد عادی بود کسی که بخاطر فقر منورها کرده...کسی که از داشتن من می ترسیده... نه کسی که... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بغضی گلویش را می فشرد، دیگر ساکت شد و هیچ نگفت ، اسپاردابه دست شیطانی نیرو نگریست، سپس با دستان لرزانش آن را گرفت و زمزمه وار گفت:تو ، نوه ی من هستی... پسر ورجیل من... ممکنه که ورجیل اینقدر بی رحم شده باشه ولی... هدیه ی شجاعی رو از خودش به جا گذاشت و من بابت این بهش افتخار می کنم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو به چهره ی پیرمرد نگاه کرد و سپس با دست شیطانیش که درمیان دستان چروکیده ی پیرمرد می درخشید خیره شد و آهسته گفت: حداقل از بابت اینکه در خانواده ی مرد بزرگی مثل شما متولد شدم ، خوشحالم و مطمئن باشین من هم افتخار می کنم... اینکه زیر نظر شما آموزش ببینم و چون شما شوالیه ی قدرتمندی بشم آرزوی من بوده... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا بیش از این نمی توانست احساساتش را کنترل کند ،حضور نیرو در کنارش و طرز سخن گفتن او باعث شده بود که اسپاردا روحی تازه بگیرد،برای همین بی درنگ او را در آغوش کشید . زمانیکه به دست موندوس اسیر تاریکی شده بود ، پسرش فقط هشت سال داشت اما حالا نوه ی برومند و جوانش را می دید که به داشتن چنین پدربزرگی افتخار می کرد، اسپاردا بار دیگر احساس کرد که وجود دارد ، مهم است و کسی او را دوست دارد و این شاید بهترین و زیباترین لحظه ی زندگیش تا آن زمان بود. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته همچنان از میان مسیرهای سنگلاخی که از میان آنهاماگمای مذاب در جریان بود عبور می کرد ، هوای سوزان جهنم و تکه های گداخته ی آتش که هرازگاهی از آسمان غضبانک دوزخ بر روی زمین می ریخت تنها حس اندوه و حسرت را به ارمغان می آورد ، اندوه از گناهان گذشته و حسرت از مسیرهای نرفته وحس درد و رنجی که جسم را نه بلکه روح را می آزرد و می سوزاند و مجال گریزی هم نمی داد. دانته همچنان می گشت و به دنبال راه خروجی بدون ترس از سقوط و تباهی از میان دره های سوزان جهنمی می گذشت . هنوز هم سردرد عجیبی داشت و هنوز هم برقی از مقابل چشمانش می گذشت که او را مجبور به توقف می کرد اما او می جنگید... شکست را قبول نداشت و تقدیر...این خودش بود که تقدیرش را می نوشت ، می دانست که ضعیف شده اما باز هم می ایستاد وبه راه خود ادامه می داد . بلاخره به میدانی رسید که دور تا دورش با آتش روشن شده بود. صدایی را شنید ، زجه می زد و می سوخت و کمک می خواست صدا را دنبال کرد ، زنی را در میان آتش یافت با موهای بلند طلائی رنگ ، لباس سفید پاکی پوشیده بود اما می سوخت...شیون و زاری می کرد و مدام نام یک نفر را صدا می زد : اسپاردا... چقدر شبیه مادرش بود... خواست در میان آتش بپرد و مادرش را نجات دهد اما... آتش او را می سوزاند،آتش دستانش را سوزاند ، دوباره همان برق از جلوی چشمانش گذشت و او را به گذشته برگرداند... اسپاردا ایستاده بود ، یاماتو را محکم در دستش گرفته بود و با خشم به موندوس نگاه می کرد ، درست رو به روی اسپاردا ، اوا را به بند کشیده بودند ، صورتش از اشک خیس شده بود و چشمانش از شدت گریه به کاسه ی خون می مانست. اسپاردا فریادزد: منو تکه تکه کن، به آتش بنداز و به بند بکش ، تمام عذابهایی رو که می تونی به من متحمل کن اما بزار همسر و فرزندانم از اینجا برن...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس به طرز نفرت انگیزی شروع به خندیدن کرد : اسپاردا ،چطور می تونم فرمانده ی شجاعی رو چون تو نابود کنم ، این انسانهای ناتوانند که بایدنابود بشن... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]خشم اسپاردا فوران کرد ، از فرم انسانی خارج شد و غرید: پس مثل یه مرد با من بجنگ ... من خودم همسرم رو نجات می دم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس به اوا نزدیک شد . با دستان کریهش صورت سفید و زیبای اوا را لمس کرد و گفت: زیباست... و دوست داشتنی... تو هم سلیقه ی بدی نداری اسپاردا... [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]دستای کثیفت رو از اون دور کن... مگر نه... [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس خنجر برنده و کوتاهی را که دسته ی آن با یاقوت تزیین شده بود بیرون کشید و مقابل گلوی اوا گذاشت و فریاد زد: اسپاردا ، قسم خوردم که نابودت کنم... مطمئن باش، که اینجا پایان کار توئه، با همسر عزیزت خداحافظی کن. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس این را گفت و خنجر را روی پوست ظریف اوا فشار داد ،خون سرخ رنگی از گلویش جاری شد ، اسپاردا بی درنگ به سمت موندوس دوید اما شیاطین خدمتکار موندوس باحمله به او ،با زنجیرهای تیغدار و برنده او را در بند کردند.اسپاردا روی زمین افتاد و به چهره ی زیبای اوا خیره شد ، اشک درون چشمان اوا روی ونه هایش غلتید و آرام روی زمین چکید. اسپاردا تقلا می کرد اما فایده ای نداشت ،گویی قدرتش ذره ذره از بدنش خارج میشد و او را به دست مرگ می سپرد. در گوشه ی دیگری دانته و ورجیل شاهد این صحنه بودند ، اسپاردا با اشاره از آنها خواست که فرار کنند. دانته فورا به سمت خروجی دوید اما ورجیل... مات و مبهوت به موندوس مینگریست، موندوس آرام به سمت او قدم برداشت و بعد... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]خاطرات از جلوی چشمانش محو شد ، دیگر آن زن درون آتش نبود وتنها چیزی که به چشم دانته می آمد ، هوای سوزان و سکوت مرگبار جهنم بود ، روی زمین زانو زد بغضی که تا آن لحظه گلویش را می فشرد ترکید و اینک اشکهای گرمش بود که قطره قطره درون خاک قرمز فرو می رفت. در این لحظه احساس کرد کسی از پشت به اونزدیک می شود، توان حرکت نداشت پس سرش را برنگرداند ، صدای آشنایی به گوشش رسید ،صدایی سرد و بیروح که روان را به درد و قلب را به تپش می انداخت ، که می گفت: سلام برادر...[/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft