ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1670855" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px">قسمت یازدهم:دلخوشی ناپایدار</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/u9k69u14wl62spi5dt60.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">چشمهایش را باز کرد ، هنوز هم دنیای اطرافش را تیره و تارمی دید به سختی نفس می کشید و سینه ش مدام بالا و پایین می رفت . صداهای نامفهومیدر گوشش می پیچید، شیون و زاری همسرش و دوفرزند خردسالش... خواست که حرفی بزند ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد شروع به سرفهکردن کرد . روحش به شدت زجر می کشید بااینکه جسمش از جهنم تاریک خارج شده بود اما گویی روانش همچنان در میان شعله هایآتش می سوخت و تک تک ذرات بدنش درمقابل نیزه های عریان و دهانه های سوزان و آتشین دریده می شد و از هم می گسیخت.درد عجیبی در سینه و نزدیک به قلبش احساس می کرد ، دستانش را روی سینه اش برد وفشار داد، خواست فریاد بزند و خود را از قفس استخوانی که اطراف روح دردمندش رامحکم احاطه کرده بود رهایی دهد. تقلا می کرد اما فایده ای نداشت از گوشه ی چشمشقطره اشکی جاری شد و بار دیگر چشمانش را بست.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دو روز به همین منوال سپری شد ،صبح روز سوم احساس نور زندگی بخش خورشید بر روی پوست بدنشبه او این توان را داد تا آرام و بی درد چشمانش را بگشاید ، دید چشمهایش بهتر شدهبود اما هنوز هم قادرنبود کلماتی که می خواست به زبان آورد را به درستی ادا کند.در کلبه ی چوبی محقری بود ، بوی چوب نم گرفته و گرمای ملایم خورشید ، همه برایشلذت بخش بود نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد نیرو را دید که با اندکی فاصله ازاو روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بود و چرت می زد ،با مشاهده ی او لبخندی زدخواست از جایش بلند شود که به خاطر ضعیف و عدم تحرک ماهیچه های پایش محکم روی زمینافتاد . با افتادن او بر روی زمین نیرو از خواب بیدار شد و به او کمک کرد تا رویتخت برگردد. در همین لحظه اسپاردا دست نیرو را گرفت و در حالیکه به او خیره شدهبود لبخند بی رمقی روی صورتش نقش بست. چهره ی آن مرد نیز به نظر نیرو بسیار آشنابود اما هر چه فکر می کرد به یاد نمی آورد که او را کجا و کِی دیده . نیرو کهمتوجه این نگاه معنی دار مرد شده بود فورا لیوانی شیری به او داد . مرد لیوان راتا ته سر کشید و دوباره به نیرو خیره شد. نیرو که از این همه نگاه خسته شده بودپرسید: من شما رو می شناسم؟! طرز نگاه شما...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مرد سرش را پایین انداخت به دستهای باندپیچی شده ش خیره شد.نیرو لبخندی زد و گفت: خون زیادی ازت رفته بود برای همین سعی کردم اینطوری جلویخونریزی رو بگیرم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا به سرعت باند پیچی های دستانش را باز کرد ، خونریزی قطع شده بود و خبری از جای زخم نبود ، نیرو با تعجب به اسپاردا خیره شد .اسپاردا لبخندی زد و در دل گفت: من دوباره برگشتم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو اندکی از او فاصله گرفت و با اخم در چشمان بی رنگش زلزد ، موهای سفید و بلند اسپاردا ، اعمال او و حالا ناپدید شدن زخمهایش... نیرو باخود گفت: یعنی این مرد واقعا اسپارداس ؟!!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا لبهایش را تکان داد و بعد از زحمت فراوان گفت:ور...ورجیل... تو ...ز...زنده ای ...پ...پسرم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همچنان که اسپاردا در ادا کردن هر کلمه به شدت تلاش می کردقطره های اشک یک به یک بر روی صورت چروکیده و خسته ش می غلتید و در میان ریشهایانبوه و سفیدش فرو می رفت. نیرو به تندی پاسخ داد : نه... من ورجیل نیستم ، اسممنیروئه... و از اینکه همه منو با اون شیطان رذل اشتباه می گیرن خسته شدم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا از این حرف نیرو شوکه شد سپس آب دهانش را قورت دادو با تعجب پرسید: شیطان رذل؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو روی صندلی چوبی مقابل تخت اسپاردا نشست و گفت: اگهمنظورت از ورجیل همونیه که این شمشیر بهش تعلق داره ، آره شیطان رذل... ( نیرو اینرا گفت و یاماتو را در برابر دیدگان اسپاردا بالا آورد. )</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با مشاهده ی یاماتو دردی را در سرش احساس کرد ، دوباره بهیاد خاطرات زیبای گذشته افتاد .یک روز سرد زمستانی در ماه ژانویه بود ، مثل همیشهدر اتاق مطالعه اش روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و در مطالب کتابی که دردست داشت غرق شده بود و خیلی با دقت مشغول مطالعه بود. در همین لحظه متوجه حضورشخصی در اتاق شد که پاورچین و از پشت به او نزدیک میشود . بی اعتنا لیوان چای رویمیزکنار دستش را برداشت و ذره ای از قهوه ی داغ درون لیوان را چشید و دوباره به مطالعهمشغول شد. آن شخص خیلی آهسته به اون نزدیک شد و حالا، اسپاردا احساس دستهای کوچک وگرمی را بر روی چشمهایش می کرد . با حرکتی سریع و فوق توان بشری پسربچه ای که تاآن لحظه پشت سرش ایستاده بود را بغل کرد و روی پاهایش نشاند. پسربچه از این حرکتسریع و حرفه ای پدرش حسابی کیفور شده بود ، رو به پدرش گفت : پدر می تونم چند تااز اون کتابهای فلسفه و تاریخت رو قرض بگیرم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا لبخندی زد و گفت: چراکه نه ، فقط بگو ببینم از کیتا حالا به تاریخ اینقدر علاقمند شدی؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">پسربچه با شیطنت خندید و هوشمندانه پاسخ داد : از وقتی که راجعبه یاماتو شنیدم .</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">اسپاردا که انتظارش را نداشت فورا پاسخ داد: یاماتو...خب... در موردش چی شنیدی ؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">-چیزایبیشتر از اونچه که مردم عادی می دونن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">-دوست نداری برام تعریف کنی ؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">- شمشیری افسانه ای به نام یاماتو وجود داره برای جدا کردندنیای شیاطین از دنیای انسانهاو...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا اندکی اخم کرد و سپس آهسته ادامه داد : و کسی که بهدنبال قدرت هست از آن برای گشودن دروازه ی جهنمی استفاده می کنه . درسته ، ورجیل؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل لبخندی زد و گفت : پدر ، تو هم راجع بهش می دونی ؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا دستش را روی شانه ی ورجیل گذاشت و روی زمین زانو زدو گفت : می خوام بهت یه هدیه بدم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل با تعجب به پدرش که حالا از جایش بلند شده بود و بهسمت قفسه ی بزرگ کتاب رو به رویش می رفت خیره شد. اسپاردا کتاب قطور و بنفش رنگیرا درون قفسه جابه جا کرد و حالا با کنار رفتن قسمتی از قفسه ی بزرگ پر از کتابراهروی تاریک و طولانی در مقابل آن دو نمایان شد . با مشاهده ی راهروی تاریک ورجیلکه هیجانی توام با وحشت وجودش را فرا گرفته بود به پدر نزدیک شد و محکم دست او رادر دستان کوچک خود فشرد . اسپاردا نیز که متوجه این حس و حال پسرش شده بد لبخندیزد و سپس مشعل کوچکی که روی دیوار ابتدای راهرو نصب شده بود را برداشت و به سمتجلو حرکت کرد. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا آرام و با وقار قدم برمی داشت اما ورجیل هم چنان بااضطراب ، دیوارهای خاکستری راهرو را که از نظر آن کودک 6 ساله همچون زندانی بود کههیولاها و موجودات اسرار آمیز را درونش به بند کشیده از نظر می گذارند. حدود 15دقیقه از حضور آن دو در راهروی تاریک و اسرار آمیز می گذشت که ورجیل با لحنیکودکانه از اسپاردا پرسید پرسید: پدر ، کجا داریم میریم ؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا تبسمی کرد و با آرامشی وصف ناپذیر پاسخ داد : میخوام بهت چیزی رو نشون بدم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل فورا گفت: پس دانته چی ؟ قبلا اون هم به چنین جائیاومده؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نه ، چیزی که به تو نشون می دم فقط به تو تعلق داره ، بهترهدر این مورد بهش چیزی نگی</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل نخودی خندید و با بدجنسی کودکانه به پدرش چشم دوخت.بلاخره به انتهای راهرو رسیدند . در چوبی قهوه ای رنگ و قدیمی در مقابل آنان خبراز رسیدن آنها به مکان مقرر را می داد. اسپاردا کلید طلائی رنگ و کهنه ای را ازجیب کتش در آورد و در را گشود و سپس از ورجیل خواست تا او نیز داخل شود. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل خود را در اتاق بزرگی دیدو دایره مانندی دید که رویدیوارهای آن از انواع شمشیرهای تیز و برنده گرفته تا اسلحه ها جدید و مدرن قرارداشت . ورجیل با تعجب گفت: وای این خیلی باحاله...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا نزدیک ورجیل شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ،ورجیل فورا پرسید: پدر ، اینا ... اینا همش مال توئه؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل خم شد و در حالیکه به ابزارآلات روی دیوار نگاه میکرد پاسخ داد: تاحدودی... آره</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل دوباره شگفت زده به اطرافش نگاه می کرد تا اینکه چشمشبه شمشیر ظریف و خوش دست درون قفسه ای شیشه ای افتاد. آرام به سمت قفسه حرکت کرد وبهت زده گفت: یاماتو...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا از کنار ورجیل گذاشت و رو به روی قفسه ایستاد و جوابداد : درسته. ورجیل سریعا دست پدرش را فشار داد و با مصرت گفت: واااااای این شگفتانگیزه... پدر یعنی یاماتو به تو تعلق داره...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا در کنار ورجیل زانو زد و با مهربانی و به نشانه یتایید سرش را تکان داد . سپس بلند شد و خیلی آرام یاماتو را از مکان مخصوص خودبیرون آورد و به دست ورجیل داد. ورجیل که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید یاماتو رااز غلاف بیرون آورد و با شگفتی به آن شمشیری که چون الماس می درخشید خیره شد. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا که این مصرت و گفتی را به وضوح در چهره ی پسرش میدید گفت: به زودی شخص دیگه ای صاحب اینشمشیر میشه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل که از این حرف پدر شوکه شده بود در جواب او گفت: چی ؟اما پدر این دیگه مثه یکی از اون عتیقه جات بدرد نخور نیست این یاماتوئه...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">درسته ، برای همین می خوام اینو بدشم به تو</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چی ؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ورجیل هنوز هم باورش نمیشد چند ثانیه ای به یاماتو خیره شدو سپس به چهره ی مهربان و صمیمی اسپاردا چشم دوخت ، بعد شمشیر را در غلاف گذاشت وسپس رو به پدر گفت: این امکان نداره؟!</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چرا؟! این شمشیر به تو قدرت میده ، زمانیکه به مرد جوان وقوی تبدیل بشی این شمشیر تو رو برای رسیدن به اهدافت یاری می کنه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با شنیدن این حرف ، ورجیل به سمت اسپاردا رفت و خودش رادرآغوش مهربان پدر انداخت و سپس گفت: ممنونم، پدر .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نگاه اسپاردا از یاماتو روی نیرو چرخید ، با خشم پرسید: اینشمشیر رو از کجا آوردی؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو یاماتو را پایین آورد و در حالیکه به آن چشم دوخته بودبا ناراحتی پاسخ داد: دانته اینو بهم داد...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با شنیدن نام دانته ، اسپاردا شوکه شد و فورا پرسید:دانته... پسر من؟!</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو نیز به اسپاردا خیره شد ، گویی هر دوشان فکر همدیگر رامی خواندند و از آنچه در ذهنشان می گذشت به خوبی آگاه بودند ، نیرو بی آنکه جواباسپاردا را بدهد گفت: تو اسپاردای افسانه ای هستی؟! شوالیه ی تاریکی؟!</span></span><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"></span></span></span></p><p><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><span style="color: #000000"></span></span></span><p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p> <p style="text-align: center"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1670855, member: 61964"] [CENTER][SIZE=7]قسمت یازدهم:دلخوشی ناپایدار [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/u9k69u14wl62spi5dt60.jpg[/IMG] [/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]چشمهایش را باز کرد ، هنوز هم دنیای اطرافش را تیره و تارمی دید به سختی نفس می کشید و سینه ش مدام بالا و پایین می رفت . صداهای نامفهومیدر گوشش می پیچید، شیون و زاری همسرش و دوفرزند خردسالش... خواست که حرفی بزند ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد شروع به سرفهکردن کرد . روحش به شدت زجر می کشید بااینکه جسمش از جهنم تاریک خارج شده بود اما گویی روانش همچنان در میان شعله هایآتش می سوخت و تک تک ذرات بدنش درمقابل نیزه های عریان و دهانه های سوزان و آتشین دریده می شد و از هم می گسیخت.درد عجیبی در سینه و نزدیک به قلبش احساس می کرد ، دستانش را روی سینه اش برد وفشار داد، خواست فریاد بزند و خود را از قفس استخوانی که اطراف روح دردمندش رامحکم احاطه کرده بود رهایی دهد. تقلا می کرد اما فایده ای نداشت از گوشه ی چشمشقطره اشکی جاری شد و بار دیگر چشمانش را بست.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دو روز به همین منوال سپری شد ،صبح روز سوم احساس نور زندگی بخش خورشید بر روی پوست بدنشبه او این توان را داد تا آرام و بی درد چشمانش را بگشاید ، دید چشمهایش بهتر شدهبود اما هنوز هم قادرنبود کلماتی که می خواست به زبان آورد را به درستی ادا کند.در کلبه ی چوبی محقری بود ، بوی چوب نم گرفته و گرمای ملایم خورشید ، همه برایشلذت بخش بود نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد نیرو را دید که با اندکی فاصله ازاو روی صندلی چوبی کنار شومینه نشسته بود و چرت می زد ،با مشاهده ی او لبخندی زدخواست از جایش بلند شود که به خاطر ضعیف و عدم تحرک ماهیچه های پایش محکم روی زمینافتاد . با افتادن او بر روی زمین نیرو از خواب بیدار شد و به او کمک کرد تا رویتخت برگردد. در همین لحظه اسپاردا دست نیرو را گرفت و در حالیکه به او خیره شدهبود لبخند بی رمقی روی صورتش نقش بست. چهره ی آن مرد نیز به نظر نیرو بسیار آشنابود اما هر چه فکر می کرد به یاد نمی آورد که او را کجا و کِی دیده . نیرو کهمتوجه این نگاه معنی دار مرد شده بود فورا لیوانی شیری به او داد . مرد لیوان راتا ته سر کشید و دوباره به نیرو خیره شد. نیرو که از این همه نگاه خسته شده بودپرسید: من شما رو می شناسم؟! طرز نگاه شما...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]مرد سرش را پایین انداخت به دستهای باندپیچی شده ش خیره شد.نیرو لبخندی زد و گفت: خون زیادی ازت رفته بود برای همین سعی کردم اینطوری جلویخونریزی رو بگیرم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا به سرعت باند پیچی های دستانش را باز کرد ، خونریزی قطع شده بود و خبری از جای زخم نبود ، نیرو با تعجب به اسپاردا خیره شد .اسپاردا لبخندی زد و در دل گفت: من دوباره برگشتم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو اندکی از او فاصله گرفت و با اخم در چشمان بی رنگش زلزد ، موهای سفید و بلند اسپاردا ، اعمال او و حالا ناپدید شدن زخمهایش... نیرو باخود گفت: یعنی این مرد واقعا اسپارداس ؟!![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا لبهایش را تکان داد و بعد از زحمت فراوان گفت:ور...ورجیل... تو ...ز...زنده ای ...پ...پسرم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]همچنان که اسپاردا در ادا کردن هر کلمه به شدت تلاش می کردقطره های اشک یک به یک بر روی صورت چروکیده و خسته ش می غلتید و در میان ریشهایانبوه و سفیدش فرو می رفت. نیرو به تندی پاسخ داد : نه... من ورجیل نیستم ، اسممنیروئه... و از اینکه همه منو با اون شیطان رذل اشتباه می گیرن خسته شدم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا از این حرف نیرو شوکه شد سپس آب دهانش را قورت دادو با تعجب پرسید: شیطان رذل؟![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو روی صندلی چوبی مقابل تخت اسپاردا نشست و گفت: اگهمنظورت از ورجیل همونیه که این شمشیر بهش تعلق داره ، آره شیطان رذل... ( نیرو اینرا گفت و یاماتو را در برابر دیدگان اسپاردا بالا آورد. )[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با مشاهده ی یاماتو دردی را در سرش احساس کرد ، دوباره بهیاد خاطرات زیبای گذشته افتاد .یک روز سرد زمستانی در ماه ژانویه بود ، مثل همیشهدر اتاق مطالعه اش روی صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود و در مطالب کتابی که دردست داشت غرق شده بود و خیلی با دقت مشغول مطالعه بود. در همین لحظه متوجه حضورشخصی در اتاق شد که پاورچین و از پشت به او نزدیک میشود . بی اعتنا لیوان چای رویمیزکنار دستش را برداشت و ذره ای از قهوه ی داغ درون لیوان را چشید و دوباره به مطالعهمشغول شد. آن شخص خیلی آهسته به اون نزدیک شد و حالا، اسپاردا احساس دستهای کوچک وگرمی را بر روی چشمهایش می کرد . با حرکتی سریع و فوق توان بشری پسربچه ای که تاآن لحظه پشت سرش ایستاده بود را بغل کرد و روی پاهایش نشاند. پسربچه از این حرکتسریع و حرفه ای پدرش حسابی کیفور شده بود ، رو به پدرش گفت : پدر می تونم چند تااز اون کتابهای فلسفه و تاریخت رو قرض بگیرم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا لبخندی زد و گفت: چراکه نه ، فقط بگو ببینم از کیتا حالا به تاریخ اینقدر علاقمند شدی؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]پسربچه با شیطنت خندید و هوشمندانه پاسخ داد : از وقتی که راجعبه یاماتو شنیدم .[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]اسپاردا که انتظارش را نداشت فورا پاسخ داد: یاماتو...خب... در موردش چی شنیدی ؟![/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]-چیزایبیشتر از اونچه که مردم عادی می دونن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]-دوست نداری برام تعریف کنی ؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]- شمشیری افسانه ای به نام یاماتو وجود داره برای جدا کردندنیای شیاطین از دنیای انسانهاو...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا اندکی اخم کرد و سپس آهسته ادامه داد : و کسی که بهدنبال قدرت هست از آن برای گشودن دروازه ی جهنمی استفاده می کنه . درسته ، ورجیل؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل لبخندی زد و گفت : پدر ، تو هم راجع بهش می دونی ؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا دستش را روی شانه ی ورجیل گذاشت و روی زمین زانو زدو گفت : می خوام بهت یه هدیه بدم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل با تعجب به پدرش که حالا از جایش بلند شده بود و بهسمت قفسه ی بزرگ کتاب رو به رویش می رفت خیره شد. اسپاردا کتاب قطور و بنفش رنگیرا درون قفسه جابه جا کرد و حالا با کنار رفتن قسمتی از قفسه ی بزرگ پر از کتابراهروی تاریک و طولانی در مقابل آن دو نمایان شد . با مشاهده ی راهروی تاریک ورجیلکه هیجانی توام با وحشت وجودش را فرا گرفته بود به پدر نزدیک شد و محکم دست او رادر دستان کوچک خود فشرد . اسپاردا نیز که متوجه این حس و حال پسرش شده بد لبخندیزد و سپس مشعل کوچکی که روی دیوار ابتدای راهرو نصب شده بود را برداشت و به سمتجلو حرکت کرد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا آرام و با وقار قدم برمی داشت اما ورجیل هم چنان بااضطراب ، دیوارهای خاکستری راهرو را که از نظر آن کودک 6 ساله همچون زندانی بود کههیولاها و موجودات اسرار آمیز را درونش به بند کشیده از نظر می گذارند. حدود 15دقیقه از حضور آن دو در راهروی تاریک و اسرار آمیز می گذشت که ورجیل با لحنیکودکانه از اسپاردا پرسید پرسید: پدر ، کجا داریم میریم ؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا تبسمی کرد و با آرامشی وصف ناپذیر پاسخ داد : میخوام بهت چیزی رو نشون بدم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل فورا گفت: پس دانته چی ؟ قبلا اون هم به چنین جائیاومده؟[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نه ، چیزی که به تو نشون می دم فقط به تو تعلق داره ، بهترهدر این مورد بهش چیزی نگی[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل نخودی خندید و با بدجنسی کودکانه به پدرش چشم دوخت.بلاخره به انتهای راهرو رسیدند . در چوبی قهوه ای رنگ و قدیمی در مقابل آنان خبراز رسیدن آنها به مکان مقرر را می داد. اسپاردا کلید طلائی رنگ و کهنه ای را ازجیب کتش در آورد و در را گشود و سپس از ورجیل خواست تا او نیز داخل شود. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل خود را در اتاق بزرگی دیدو دایره مانندی دید که رویدیوارهای آن از انواع شمشیرهای تیز و برنده گرفته تا اسلحه ها جدید و مدرن قرارداشت . ورجیل با تعجب گفت: وای این خیلی باحاله...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا نزدیک ورجیل شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ،ورجیل فورا پرسید: پدر ، اینا ... اینا همش مال توئه؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل خم شد و در حالیکه به ابزارآلات روی دیوار نگاه میکرد پاسخ داد: تاحدودی... آره[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل دوباره شگفت زده به اطرافش نگاه می کرد تا اینکه چشمشبه شمشیر ظریف و خوش دست درون قفسه ای شیشه ای افتاد. آرام به سمت قفسه حرکت کرد وبهت زده گفت: یاماتو...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا از کنار ورجیل گذاشت و رو به روی قفسه ایستاد و جوابداد : درسته. ورجیل سریعا دست پدرش را فشار داد و با مصرت گفت: واااااای این شگفتانگیزه... پدر یعنی یاماتو به تو تعلق داره...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا در کنار ورجیل زانو زد و با مهربانی و به نشانه یتایید سرش را تکان داد . سپس بلند شد و خیلی آرام یاماتو را از مکان مخصوص خودبیرون آورد و به دست ورجیل داد. ورجیل که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید یاماتو رااز غلاف بیرون آورد و با شگفتی به آن شمشیری که چون الماس می درخشید خیره شد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا که این مصرت و گفتی را به وضوح در چهره ی پسرش میدید گفت: به زودی شخص دیگه ای صاحب اینشمشیر میشه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل که از این حرف پدر شوکه شده بود در جواب او گفت: چی ؟اما پدر این دیگه مثه یکی از اون عتیقه جات بدرد نخور نیست این یاماتوئه...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]درسته ، برای همین می خوام اینو بدشم به تو[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چی ؟![/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ورجیل هنوز هم باورش نمیشد چند ثانیه ای به یاماتو خیره شدو سپس به چهره ی مهربان و صمیمی اسپاردا چشم دوخت ، بعد شمشیر را در غلاف گذاشت وسپس رو به پدر گفت: این امکان نداره؟![/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چرا؟! این شمشیر به تو قدرت میده ، زمانیکه به مرد جوان وقوی تبدیل بشی این شمشیر تو رو برای رسیدن به اهدافت یاری می کنه.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با شنیدن این حرف ، ورجیل به سمت اسپاردا رفت و خودش رادرآغوش مهربان پدر انداخت و سپس گفت: ممنونم، پدر .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نگاه اسپاردا از یاماتو روی نیرو چرخید ، با خشم پرسید: اینشمشیر رو از کجا آوردی؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو یاماتو را پایین آورد و در حالیکه به آن چشم دوخته بودبا ناراحتی پاسخ داد: دانته اینو بهم داد...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با شنیدن نام دانته ، اسپاردا شوکه شد و فورا پرسید:دانته... پسر من؟![/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]نیرو نیز به اسپاردا خیره شد ، گویی هر دوشان فکر همدیگر رامی خواندند و از آنچه در ذهنشان می گذشت به خوبی آگاه بودند ، نیرو بی آنکه جواباسپاردا را بدهد گفت: تو اسپاردای افسانه ای هستی؟! شوالیه ی تاریکی؟![/FONT][/COLOR][FONT=Times New Roman][SIZE=3][COLOR=#000000] [/COLOR][/SIZE][/FONT][CENTER][SIZE=7] [/SIZE] [/CENTER] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft