ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1669116" data-attributes="member: 22854"><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 18px"><span style="font-size: 22px">قسمت دهم: بازگشت</span></span></p></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 18px"><span style="font-size: 22px"><img src="http://www.up98.org/upload/server1/01/u/om563pakp69r89wwwzh5.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></span></p><p></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه صدای لطیف زنی به گوشش رسید که می گفت : پسرم،تو اینجایی؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">صدای آشنا گوشهایش را نوازش می داد ، فورا گفت: مادر...من...( بغض گلویش را فشرد ) من شکست خوردم... من همانند اسپاردا اسیر تاریکی شدم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">هاله ی سفید اطراف دانته به گردش در آمد و پاسخ داد : شکست؟! باور نمی کنم پسر من شکست خورده باشه!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بغضش ترکید ، دیگر طاقت نداشت روی زمین زانو زد و در حالیکه سعی داشت اشکهایش را پنهان کند گفت: مادر ، متاسفم تموم زندگیمو با این امید زنده بودم که بتونم شره همه ی شیاطین رو از روی زمین کم کنم اما حالا من... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سرش را پایین انداخت ، اشکهایش یک به یک از روی گونه هایش می غلتیدند و روی زمین می ریختند ، اوا کنارش زانو زد و دستش را روی سرش کشید ، آه چقدر دلش برای این گرمای عشق مادر تنگ شده بود، اوا با صدای آرام همیشگی گفت: دانته، چطور می تونی اینطور در مورده خودت صحبت کنی ؟ تو با افتخار زندگی کردی و تا میتونستی در راه نابودی شیاطین تلاش کردی ... فرزندم تو شکست نخوردی ... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">مادر ، زمین به دست موندوس میوفته و اون همه ی انسانها رونابود می کنه ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اوا در حالیکه سعی داشت دانته را از روی زمین بلند کند گفت:پس برخیز ، برخیز و قبل از اینکه دنیا بدست موندوس نابود بشه به قولت عمل کن </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اما ، اما من مُردم... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اوا لبخندی زد و با آرامشی وصف نشدنی گفت : تو می تونی برگردی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ناگهان نور سفیدی دانته را احاطه کرد ، احساس سبکی داشت درعین حال قلبش به شدت می تپید ، نور سفید باری دیگر چشمانش را زد . </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با سرو صدا از خواب بیدار شد ، تعداد زیادی سرباز با کلاه خود و زره از کنارش عبور کردند یکی از آنها فریاد زد: باید اون پسر رو سریعتر پیداکنیم ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته به اطرافش دقیق شد ، گویی در دنیای دیگری به سر میبرد ، رو به رویش کاخ عظیمی را دید که از جنس کریستال بود و در زیر نور خورشید میدرخشید در حالیکه گیج شده بود از خود پرسید: اینجا کجاست؟ سرزمین فرشتگان... یعنی نیرو...نیرو اینجا بوده </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه چند سرباز به سمتش آمدند و در حالیکه اسلحه هاشان را به سمت او نشانه برده بودند به او نزدیک می شدند یکی از انها گفت: تو،شیطان سرجات بایست ، به دستور ملکه هر کسی که به منطقه ی ممنوعه وارد شه اعدام میشه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته به سر و وضع سرباز نگاهی کرد و سپس با تمسخر گفت:ملکه ؟! ها... فکر کنم خودم باید این ملکه رو ببینم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و بی اعتنا از کنار سرباز عبور کرد اما در همین لحظه سرباز دیگری به او حمله کرد دانته جا خالی داد و در چند ثانیه هر سه سربازی که قصد حمله به او را داشتند ، به زمین کوبید و به سرعت به طرف قصر به راه افتاد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در قصر آشوب بود ، هر کس چیزی می گفت و تقریبا بیش از نیمی از افراد حاضر به این نتیجه رسیده بودند که نیرو یک دروغگو بوده. هیئتی برای رسیدگی به این امر و همچنین مجازات نیرو تشکیل داده شده بود و ملکه ماموران مورداعتمادش را برای یافتن او فرستاده بود. بعد از مشاهده ی اتاق خالی نیرو ، ماریانابه شدت ناراحت و افسرده شده بود و خودش را در اتاق حبس کرده بود . ملکه نیز بااضطراب در اتاقش قدم می زد و برای اینکه به آن پسر اعتماد کرده بود به خودش لعنتمی فرستاد . در همین لحظه سایه ای از پشت سر به او نزدیک شد ، او اورگاندا بود کهبا بدجنسی می خندید ، اورگاندا درست رو به روی ملیندا ایستاد و گفت: اوه باورم نمیشه اون پسره اینقدر ساده واحمق بود که اینطور فرار کرده ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا که خشم وجودش را فرا گرفته بود فریاد زد: اورگاندااز اینجا خارج شو ، دوست ندارم که حتی واژه ای از مزخرفات تو رو بشنوم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا نخودی خندید و بی اعتنا به ملیندا ادامه داد : حتیخودش هم به این مسئله که می تونه پسره واقعی ماریانا باشه باور نداشت...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا با تعجب به اورگاندا خیره شد ، اورگاندا که متوجهاین نگاه ملیندا شده بود باز هم ادامه داد: حتی این مسئله رو تو هم متوجه نشدی...خواهر عزیزم...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">در مورد چی داری حرف میزنی؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">در مورد فرزند دخترت...نیرو...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چی ؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چیه ! تعجب کردی ، آره جای تعجب هم داره ... من همیشه بهخودم درود می فرستم که تونستم همچین نقشه ی حیله گرانه ای رو طراحی کنم...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">زود باش بگو ، اورگاندا ، تو چیکار کردی؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">لحن اورگاندا عوض شد و این بار با جدیت گفت: پدرمون همیشهتو رو به من ترجیح می داد ، با اینکه من خواهر بزرگ تر بودم و اگه قرار بود کسیملکه بشه من می شدم اما اون... اون در کمال بیرحمی منو از قصر بیرون کرد و اتهاممچیزی نبود جز... عشق... ملیندا ، من موندوس رو دوست داشتم و حاضر بودم هر کاریبرای رسیدن به اون بکنم... اما پدرمون باور نداشت اون فکر می کرد که من دارم فرشتهها رو به شیاطین میفروشم...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اورگاندا ، تو نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی ، تو فقطبخاطر رسیدن به قدرت می خواستی با موندوس هم پیمان بشی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا فریاد زد: مزخرفه... من واقعا عاشق بودم امازمانیکه از دربار بیرون شدم، تازه فهمیدم که عشق... مسخره ترین و بی معنی ترینواژه ی تو کل دنیاست... حتی بعد از مرگ پدر و ملکه شدن تو ، من هنوز هم به فکرانتقام بودم. می دونی اریک ، همسر زمینیت چطور مرد... من اونو کشتم... </span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">تو دیوونه ای...کسی راجع به اریک چیزی نمی دونست همه فکر میکردن من با یه فرشته ازداوج کردم... تو... تو از کجا فهمیدی...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اوه خواهر، تو منو دسته کم گرفتی ، من اونو برای کشتن توفرستادم ، اون زمان تو هم مثله دختر احمقت واقعا عاشق بودی... و این عشقه لعنتی تواون مرد رو هم تحت تاثیر قرار داد ... اون در ماموریتش شکست خورد و شایسته ی مرگبود...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا بغضش ترکید و با گریه گفت: حسادت تا این حد... چطورتونستی؟!</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">هنوز به جاهای جالبش نرسیدیم، بعد از اون من همیشه منتظرفرصتی بودم که تو و دخترت رو به نحوی نابود کنم ، برای همین وقتی فهمیدم که ماریانا عاشقه ماجراجوییه، اون پسر روفرستادم که باهاش رو به رو بشه... ورجیل ، پسر اسپاردای افسانه ای و تشنه یقدرت...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اسپاردا؟! ور...ورجیل یه شیطان بوده؟!</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیمه شیطان ، مادرش اوا یه انسان بود...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا روی تختش ولو شدبه زمین خیره شد ، آنچه را که میشنید باور نمی کرد ، فکرش تهی شده بود اما از شدت هیجان دستانش می لرزید ،اورگاندا آرام گفت: ورجیل حاضر بود بخاطر قدرت هر کاری بکنه ، من باهاش معامله ایانجام دادم قرار شد که اون ، دخترت رو عاشق خودش بکنه و من هم در رسیدن به قدرتکمکش کنم... اما اون.... اون واقعا یه شیطان بود ، قرار نبود که بچه دار بشه ...اون حیله گر ترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم برای تنبیه ش ، اون نوزاد رودزدم اولش می خواستم هر طور که شده نابودش کنم اما بعد دیدم اگر بزارم زنده بمونهو زجر بکشه بهتره... می دونی اون نوزاد کی بود ، نیرو ، همون پسری که می خواست نقشپسر واقعی ماریانا رو بازی کنه ، خودش پسر واقعی ماریاناس... حالا زمانش رسیدهزمان نابودی تو و دخترت ، من همه ی حقیقت رو به دخترت می گم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا از روی تختش بلند شد و دستان اورگاندا را فشرد و بالحن ملتمسانه ای گفت : نه ، خواهش می کنم ، اینکارو با دخترم نکن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا با بدجنسی دستهایش را به هم مالید و گفت: این یهشرط داره ... باید خودت رو از مقام ملکه عزل کنی و با دخترت از اینجا بری... هر چیباشه برای ملکه ی فرشتگان یه ننگه که نوه ش نیمه شیطان باشه ، نه ؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه توافق نامه ای را از جیبش بیرون کشید و جلویملیندا گذاشت و سپس گفت: زود باش، امضا کن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا در حالیکه می لرزید قلمی را برداشت و پس از آناورگاندا با شمشیری محکم در شکم ملیندا فرو کرد و گفت: این طوری بهتره... قصدندارم که زنده بزارمت... دلم به حالت می سوزه خواهره بیچاره ی من.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا روی زمین افتاد و کف پوش اتاق با خون قرمزش رنگی شد. ملیندا آهسته جان می داد ولی اورگاندا راحت از کنار او عبور کرد و به سمت اتاقماریانا به راه افتاد. ماریانا کنار تختش نشسته بود و بی صدا میگریست، از همیشهضعیفتر شده بود ، هیچ امیدی برای زنده ماندن نداشت ، آهسته به سمت میز کوچک آرایشگوشه ی اتاق رفت و چاقویی را که سالها پیش از عزیزترین کسش – ورجیل- به یادگارداشت بیرون آورد و آن را روی رگ دستش گذاشت. در همین لحظه اورگاندا وارد اتاق شد وشمشیر تیزش را رو به روی ماریانا گرفت و گفت : زمان مرگ تو هم فرا رسیده ، دخترکبیچاره...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا جلوی اورگاندا به زانو افتاد و با لحن افسرده یهمیشگی گفت: خواهشا منو سریعتر بکشین ، دیگه طاقت این زندگی رو ندارم .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا خنده ای شیطانی کرد و شمشیرش بالا برد که ناگهانشیشه ی پنجره ی بزرگ اتاق شکسته شد و شخصی وارد اتاق شد . او کسی نبود جز دانته.دانته شمشیرش را به طرف اورگاندا گرفت و تمسخرانه گفت: نمی دونستم ، حس ششم خوبیهم دارم !</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا که اوضاع را نامساعد می دید در یک لحظه و در یکچشم بهم زدن ناپدید شد در همین لحظه ملیندا در حالیکه شکمش را گرفته بود خود را بهداخل اتاق انداخت ، ماریانا فورا به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید . ملیندادست خونیش را به گونه ی ماریانا مالید و ذره ذره گفت: متاسفم دخترم، من نمی دونستمکه نیرو واقعا کیه... من بهت دروغ گفتم ، هم به تو هم به اون...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته نیز بالای سر ماریانا ایستاد ، ملیندا ادامه داد :اون...اون پسر، پسر واقعی توئه ... اورگاندا اعتراف کرد... اون همه چیز رو میدونست... اما...اما من اون پسر رو فراری دادم... متاسفم دخترم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اشک از روی گونه های ملیندا روی صورت مادرش غلتید آهستهگفت: مادر ، خواهش می کنم دیگه حرف نزن ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه چشمان ملیندا به طرف دانته چرخید و لبانش تکانخورد – اما صدایی خارج نمی شد –گفت: ورجیل...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته کنار ماریانا زانو زد و با خونسردی گفت: من ورجیلنیستم، اسم من دانته س برادر دوقلوی ورجیل ... مطمئن باشین که قصد فریب شما ودخترتون رو ندارم و حقیقت اینه که اسپاردا دو تا پسر داشته ، فکر کنم از صحبتهایشما و بقیه ساکنین این منطقه متوجه شده باشم که ماجرا چیه ، نیرو اینجا بوده ...یعنی همون پسری که موهای سفیدی داره و ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا حرف دانته را قطع کرد و در حالیکه دماغش را بالا میکشید گفت: درسته ، اون پسر منه... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ناگهان ملیندا نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد و خون ازدهانش بیرون زد ، ماریانا از دانته خواست تا به او کمک کند و مادرش را روی تختبگذارند. ماریانا روی تخت نشست و همینطور که به چهره ی خسته و خونین مادرش خیرهشده بود با بغض گفت: از شما ممنونم ، سپس شورع به تعریف کردن ماجرا کرد ، ازآشنایی با ورجیل تا ازدواجشان و تولد نیرو و سپس ناپدید شدن ورجیل و حضور نیرو بعداز 20 سال در قصر مادرش. دانته آهی کشید و گفت: هیچوقت فکر نمی کردم که ورجیل میتونه اینقدر پست باشه... و با دیدن شما ، کاملا مطمئن شدم که ورجیل پدر نیروهست... اما راستش رو بخواین خودم هم نمی دونم نیرو کجاست و من چطوری اینجا اومدم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا دستمالی را خیس کرد و روی زخم مادرش گذاشت سپس گفت: مطمئنا حضور شما در اینجا بی مورد نیست ، من قبلا نام شما رو به عنوان شکارچیشیاطین شنیده بودم ... هرگز حتی تصورش رو هم نمی کردم که شما دو نفر با هم نسبتیداشته باشین ... اینقدر تفاوت ؟! چطور ممکنه...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته از جایش بلند شد و در حالیکه سلاحش را چک می کرد بهسمت در اتاق رفت و گفت: تلاشم رو می کنم که نیرو رو پیدا کنم .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه ماریانا به طرف دانته دوید و درست رو به رویاو ایستاد و مصمم تر از همیشه پرسید: ورجیل الان کجاست؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته سرش را پایین انداخت و دستگیره در را کشید و آهستهپاسخ داد: بی شک دیگه در این دنیا نیست. امیدوارم حال مادرتون بهتر بشه.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">شما هم مواظب خودتون باشید.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا این را گفت و به سمت اتاقش برگشت ، دانته نیز درراهروی قصر که در آن لحظه به نظرش بی انتها می آمد شروع به قدم زنی کرد در همینلحظه نور خیره کننده در انتهای راهرو نظرش را جلب کرد به سمت نور حرکت کرد ، احساسخاصی وجودش را فرا گرفته بود، نا خود آگاه به سمت نور حرکت کرد و بعد...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">روی زمین سوزان جهنم دراز کشیده بود ، به سرعت از جایش بلندشد و به اطراف نگاه کرد گویی نیروی انگیزه ای تازه وجودش را گرفته بود ، با خودگفت: کسایی که اسیر تاریکی میشن در واقع اسیر افسردگی وجودیشون میشن! </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">پوزخندی زد و گفت : هیچوقت تا حالا چنین سیر انرژی رو تجربهنکرده بودم ، بزن بریم رفیق!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با قدرت موجودات تاریکی را که لحظه به لحظه بر تعدادشانافزوده می شد نابود کرد و بالاخره از قعر جهنم ، راهی به بیرون یافت .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو هنوز هم گیج و سرگردان در جهنم سوزان قدم بر می داشت ،احساس می کرد که از هر چیزی تهی شده و در جهنم داغ مثل تکه ای یخ وجودش در حال ذوبشدن بود ، بالاخره با صدای فریاد زجر آوری متوجه اطرافش شد ، صدا را دنبال کرد وبالاخره به گودالی رسید که اطرافش با نیزه های عریان پوشیده شده بود ، زمین آنماگماهای مذاب بود و از دیوارهای آن آتش می بارید مردی درون گودال به شدت ناله میکرد ، گویی تازه متوجه نیرو شده بود فریاد زد: خواهش می کنم ، کمکم کن ! همسرم...دو فرزندم... خواهش می کنم ، نجاتشون بده...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با دست قدرتمندش مرد را از داخل گودال بیرون کشید ،مرد هنوز هم گیج بود و هذیان می گفت نیرو او را بر پشتش سوار کرد و به سمت دروازهشروع به دویدن کرد ، نیرویی در درونش او را وادار می کرد که چنان کند. بالاخره ازدروازه خارج شدند و نیرو ، مرد را روی تخته سنگ سردی خواباند ، نزدیک سحر بود .دنیای بیرون از جهنم همانند بهشت به نظر می رسید. مرد ناله کنان گفت: اوا...دانته...ورجیل...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">سپس دست نیرو را گرفت و گفت : ورجیل ، پسرم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو دستش را عقب کشید و گفت : من ورجیل نیستم... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اسپاردا با چشانی نیمه باز به چهره ی نیرو خیره شد و سپسدوباره از حال رفت. نیرو نیز او را به مکان امنتر و نزدیک فورتانا منتقل کرد ،سوالات بسیاری در سرش می چرخید و برای رسیدن به پاسخ آنها به زنده بودن آن مردنیاز داشت ، نباید می گذاشت که آنجا جان دهد. </span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1669116, member: 22854"] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000] [CENTER][SIZE=5][SIZE=6]قسمت دهم: بازگشت [IMG]http://www.up98.org/upload/server1/01/u/om563pakp69r89wwwzh5.jpg[/IMG][/SIZE][/SIZE][/CENTER] در همین لحظه صدای لطیف زنی به گوشش رسید که می گفت : پسرم،تو اینجایی؟![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]صدای آشنا گوشهایش را نوازش می داد ، فورا گفت: مادر...من...( بغض گلویش را فشرد ) من شکست خوردم... من همانند اسپاردا اسیر تاریکی شدم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]هاله ی سفید اطراف دانته به گردش در آمد و پاسخ داد : شکست؟! باور نمی کنم پسر من شکست خورده باشه![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بغضش ترکید ، دیگر طاقت نداشت روی زمین زانو زد و در حالیکه سعی داشت اشکهایش را پنهان کند گفت: مادر ، متاسفم تموم زندگیمو با این امید زنده بودم که بتونم شره همه ی شیاطین رو از روی زمین کم کنم اما حالا من... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سرش را پایین انداخت ، اشکهایش یک به یک از روی گونه هایش می غلتیدند و روی زمین می ریختند ، اوا کنارش زانو زد و دستش را روی سرش کشید ، آه چقدر دلش برای این گرمای عشق مادر تنگ شده بود، اوا با صدای آرام همیشگی گفت: دانته، چطور می تونی اینطور در مورده خودت صحبت کنی ؟ تو با افتخار زندگی کردی و تا میتونستی در راه نابودی شیاطین تلاش کردی ... فرزندم تو شکست نخوردی ... [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]مادر ، زمین به دست موندوس میوفته و اون همه ی انسانها رونابود می کنه ...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اوا در حالیکه سعی داشت دانته را از روی زمین بلند کند گفت:پس برخیز ، برخیز و قبل از اینکه دنیا بدست موندوس نابود بشه به قولت عمل کن [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اما ، اما من مُردم... [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اوا لبخندی زد و با آرامشی وصف نشدنی گفت : تو می تونی برگردی...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ناگهان نور سفیدی دانته را احاطه کرد ، احساس سبکی داشت درعین حال قلبش به شدت می تپید ، نور سفید باری دیگر چشمانش را زد . [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با سرو صدا از خواب بیدار شد ، تعداد زیادی سرباز با کلاه خود و زره از کنارش عبور کردند یکی از آنها فریاد زد: باید اون پسر رو سریعتر پیداکنیم ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته به اطرافش دقیق شد ، گویی در دنیای دیگری به سر میبرد ، رو به رویش کاخ عظیمی را دید که از جنس کریستال بود و در زیر نور خورشید میدرخشید در حالیکه گیج شده بود از خود پرسید: اینجا کجاست؟ سرزمین فرشتگان... یعنی نیرو...نیرو اینجا بوده [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه چند سرباز به سمتش آمدند و در حالیکه اسلحه هاشان را به سمت او نشانه برده بودند به او نزدیک می شدند یکی از انها گفت: تو،شیطان سرجات بایست ، به دستور ملکه هر کسی که به منطقه ی ممنوعه وارد شه اعدام میشه. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته به سر و وضع سرباز نگاهی کرد و سپس با تمسخر گفت:ملکه ؟! ها... فکر کنم خودم باید این ملکه رو ببینم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و بی اعتنا از کنار سرباز عبور کرد اما در همین لحظه سرباز دیگری به او حمله کرد دانته جا خالی داد و در چند ثانیه هر سه سربازی که قصد حمله به او را داشتند ، به زمین کوبید و به سرعت به طرف قصر به راه افتاد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در قصر آشوب بود ، هر کس چیزی می گفت و تقریبا بیش از نیمی از افراد حاضر به این نتیجه رسیده بودند که نیرو یک دروغگو بوده. هیئتی برای رسیدگی به این امر و همچنین مجازات نیرو تشکیل داده شده بود و ملکه ماموران مورداعتمادش را برای یافتن او فرستاده بود. بعد از مشاهده ی اتاق خالی نیرو ، ماریانابه شدت ناراحت و افسرده شده بود و خودش را در اتاق حبس کرده بود . ملکه نیز بااضطراب در اتاقش قدم می زد و برای اینکه به آن پسر اعتماد کرده بود به خودش لعنتمی فرستاد . در همین لحظه سایه ای از پشت سر به او نزدیک شد ، او اورگاندا بود کهبا بدجنسی می خندید ، اورگاندا درست رو به روی ملیندا ایستاد و گفت: اوه باورم نمیشه اون پسره اینقدر ساده واحمق بود که اینطور فرار کرده ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا که خشم وجودش را فرا گرفته بود فریاد زد: اورگاندااز اینجا خارج شو ، دوست ندارم که حتی واژه ای از مزخرفات تو رو بشنوم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا نخودی خندید و بی اعتنا به ملیندا ادامه داد : حتیخودش هم به این مسئله که می تونه پسره واقعی ماریانا باشه باور نداشت...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا با تعجب به اورگاندا خیره شد ، اورگاندا که متوجهاین نگاه ملیندا شده بود باز هم ادامه داد: حتی این مسئله رو تو هم متوجه نشدی...خواهر عزیزم...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]در مورد چی داری حرف میزنی؟[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]در مورد فرزند دخترت...نیرو...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چی ؟[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چیه ! تعجب کردی ، آره جای تعجب هم داره ... من همیشه بهخودم درود می فرستم که تونستم همچین نقشه ی حیله گرانه ای رو طراحی کنم...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]زود باش بگو ، اورگاندا ، تو چیکار کردی؟[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]لحن اورگاندا عوض شد و این بار با جدیت گفت: پدرمون همیشهتو رو به من ترجیح می داد ، با اینکه من خواهر بزرگ تر بودم و اگه قرار بود کسیملکه بشه من می شدم اما اون... اون در کمال بیرحمی منو از قصر بیرون کرد و اتهاممچیزی نبود جز... عشق... ملیندا ، من موندوس رو دوست داشتم و حاضر بودم هر کاریبرای رسیدن به اون بکنم... اما پدرمون باور نداشت اون فکر می کرد که من دارم فرشتهها رو به شیاطین میفروشم...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اورگاندا ، تو نمی تونی کسی رو دوست داشته باشی ، تو فقطبخاطر رسیدن به قدرت می خواستی با موندوس هم پیمان بشی...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا فریاد زد: مزخرفه... من واقعا عاشق بودم امازمانیکه از دربار بیرون شدم، تازه فهمیدم که عشق... مسخره ترین و بی معنی ترینواژه ی تو کل دنیاست... حتی بعد از مرگ پدر و ملکه شدن تو ، من هنوز هم به فکرانتقام بودم. می دونی اریک ، همسر زمینیت چطور مرد... من اونو کشتم... [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]تو دیوونه ای...کسی راجع به اریک چیزی نمی دونست همه فکر میکردن من با یه فرشته ازداوج کردم... تو... تو از کجا فهمیدی...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اوه خواهر، تو منو دسته کم گرفتی ، من اونو برای کشتن توفرستادم ، اون زمان تو هم مثله دختر احمقت واقعا عاشق بودی... و این عشقه لعنتی تواون مرد رو هم تحت تاثیر قرار داد ... اون در ماموریتش شکست خورد و شایسته ی مرگبود...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا بغضش ترکید و با گریه گفت: حسادت تا این حد... چطورتونستی؟![/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]هنوز به جاهای جالبش نرسیدیم، بعد از اون من همیشه منتظرفرصتی بودم که تو و دخترت رو به نحوی نابود کنم ، برای همین وقتی فهمیدم که ماریانا عاشقه ماجراجوییه، اون پسر روفرستادم که باهاش رو به رو بشه... ورجیل ، پسر اسپاردای افسانه ای و تشنه یقدرت...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اسپاردا؟! ور...ورجیل یه شیطان بوده؟![/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نیمه شیطان ، مادرش اوا یه انسان بود...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا روی تختش ولو شدبه زمین خیره شد ، آنچه را که میشنید باور نمی کرد ، فکرش تهی شده بود اما از شدت هیجان دستانش می لرزید ،اورگاندا آرام گفت: ورجیل حاضر بود بخاطر قدرت هر کاری بکنه ، من باهاش معامله ایانجام دادم قرار شد که اون ، دخترت رو عاشق خودش بکنه و من هم در رسیدن به قدرتکمکش کنم... اما اون.... اون واقعا یه شیطان بود ، قرار نبود که بچه دار بشه ...اون حیله گر ترین موجودی بود که تا حالا دیده بودم برای تنبیه ش ، اون نوزاد رودزدم اولش می خواستم هر طور که شده نابودش کنم اما بعد دیدم اگر بزارم زنده بمونهو زجر بکشه بهتره... می دونی اون نوزاد کی بود ، نیرو ، همون پسری که می خواست نقشپسر واقعی ماریانا رو بازی کنه ، خودش پسر واقعی ماریاناس... حالا زمانش رسیدهزمان نابودی تو و دخترت ، من همه ی حقیقت رو به دخترت می گم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا از روی تختش بلند شد و دستان اورگاندا را فشرد و بالحن ملتمسانه ای گفت : نه ، خواهش می کنم ، اینکارو با دخترم نکن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا با بدجنسی دستهایش را به هم مالید و گفت: این یهشرط داره ... باید خودت رو از مقام ملکه عزل کنی و با دخترت از اینجا بری... هر چیباشه برای ملکه ی فرشتگان یه ننگه که نوه ش نیمه شیطان باشه ، نه ؟![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه توافق نامه ای را از جیبش بیرون کشید و جلویملیندا گذاشت و سپس گفت: زود باش، امضا کن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا در حالیکه می لرزید قلمی را برداشت و پس از آناورگاندا با شمشیری محکم در شکم ملیندا فرو کرد و گفت: این طوری بهتره... قصدندارم که زنده بزارمت... دلم به حالت می سوزه خواهره بیچاره ی من.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا روی زمین افتاد و کف پوش اتاق با خون قرمزش رنگی شد. ملیندا آهسته جان می داد ولی اورگاندا راحت از کنار او عبور کرد و به سمت اتاقماریانا به راه افتاد. ماریانا کنار تختش نشسته بود و بی صدا میگریست، از همیشهضعیفتر شده بود ، هیچ امیدی برای زنده ماندن نداشت ، آهسته به سمت میز کوچک آرایشگوشه ی اتاق رفت و چاقویی را که سالها پیش از عزیزترین کسش – ورجیل- به یادگارداشت بیرون آورد و آن را روی رگ دستش گذاشت. در همین لحظه اورگاندا وارد اتاق شد وشمشیر تیزش را رو به روی ماریانا گرفت و گفت : زمان مرگ تو هم فرا رسیده ، دخترکبیچاره...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا جلوی اورگاندا به زانو افتاد و با لحن افسرده یهمیشگی گفت: خواهشا منو سریعتر بکشین ، دیگه طاقت این زندگی رو ندارم .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا خنده ای شیطانی کرد و شمشیرش بالا برد که ناگهانشیشه ی پنجره ی بزرگ اتاق شکسته شد و شخصی وارد اتاق شد . او کسی نبود جز دانته.دانته شمشیرش را به طرف اورگاندا گرفت و تمسخرانه گفت: نمی دونستم ، حس ششم خوبیهم دارم ![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا که اوضاع را نامساعد می دید در یک لحظه و در یکچشم بهم زدن ناپدید شد در همین لحظه ملیندا در حالیکه شکمش را گرفته بود خود را بهداخل اتاق انداخت ، ماریانا فورا به سمت مادرش دوید و او را در آغوش کشید . ملیندادست خونیش را به گونه ی ماریانا مالید و ذره ذره گفت: متاسفم دخترم، من نمی دونستمکه نیرو واقعا کیه... من بهت دروغ گفتم ، هم به تو هم به اون...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته نیز بالای سر ماریانا ایستاد ، ملیندا ادامه داد :اون...اون پسر، پسر واقعی توئه ... اورگاندا اعتراف کرد... اون همه چیز رو میدونست... اما...اما من اون پسر رو فراری دادم... متاسفم دخترم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اشک از روی گونه های ملیندا روی صورت مادرش غلتید آهستهگفت: مادر ، خواهش می کنم دیگه حرف نزن ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه چشمان ملیندا به طرف دانته چرخید و لبانش تکانخورد – اما صدایی خارج نمی شد –گفت: ورجیل...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته کنار ماریانا زانو زد و با خونسردی گفت: من ورجیلنیستم، اسم من دانته س برادر دوقلوی ورجیل ... مطمئن باشین که قصد فریب شما ودخترتون رو ندارم و حقیقت اینه که اسپاردا دو تا پسر داشته ، فکر کنم از صحبتهایشما و بقیه ساکنین این منطقه متوجه شده باشم که ماجرا چیه ، نیرو اینجا بوده ...یعنی همون پسری که موهای سفیدی داره و ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا حرف دانته را قطع کرد و در حالیکه دماغش را بالا میکشید گفت: درسته ، اون پسر منه... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ناگهان ملیندا نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد و خون ازدهانش بیرون زد ، ماریانا از دانته خواست تا به او کمک کند و مادرش را روی تختبگذارند. ماریانا روی تخت نشست و همینطور که به چهره ی خسته و خونین مادرش خیرهشده بود با بغض گفت: از شما ممنونم ، سپس شورع به تعریف کردن ماجرا کرد ، ازآشنایی با ورجیل تا ازدواجشان و تولد نیرو و سپس ناپدید شدن ورجیل و حضور نیرو بعداز 20 سال در قصر مادرش. دانته آهی کشید و گفت: هیچوقت فکر نمی کردم که ورجیل میتونه اینقدر پست باشه... و با دیدن شما ، کاملا مطمئن شدم که ورجیل پدر نیروهست... اما راستش رو بخواین خودم هم نمی دونم نیرو کجاست و من چطوری اینجا اومدم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا دستمالی را خیس کرد و روی زخم مادرش گذاشت سپس گفت: مطمئنا حضور شما در اینجا بی مورد نیست ، من قبلا نام شما رو به عنوان شکارچیشیاطین شنیده بودم ... هرگز حتی تصورش رو هم نمی کردم که شما دو نفر با هم نسبتیداشته باشین ... اینقدر تفاوت ؟! چطور ممکنه...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته از جایش بلند شد و در حالیکه سلاحش را چک می کرد بهسمت در اتاق رفت و گفت: تلاشم رو می کنم که نیرو رو پیدا کنم .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه ماریانا به طرف دانته دوید و درست رو به رویاو ایستاد و مصمم تر از همیشه پرسید: ورجیل الان کجاست؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته سرش را پایین انداخت و دستگیره در را کشید و آهستهپاسخ داد: بی شک دیگه در این دنیا نیست. امیدوارم حال مادرتون بهتر بشه.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]شما هم مواظب خودتون باشید.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا این را گفت و به سمت اتاقش برگشت ، دانته نیز درراهروی قصر که در آن لحظه به نظرش بی انتها می آمد شروع به قدم زنی کرد در همینلحظه نور خیره کننده در انتهای راهرو نظرش را جلب کرد به سمت نور حرکت کرد ، احساسخاصی وجودش را فرا گرفته بود، نا خود آگاه به سمت نور حرکت کرد و بعد...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]روی زمین سوزان جهنم دراز کشیده بود ، به سرعت از جایش بلندشد و به اطراف نگاه کرد گویی نیروی انگیزه ای تازه وجودش را گرفته بود ، با خودگفت: کسایی که اسیر تاریکی میشن در واقع اسیر افسردگی وجودیشون میشن! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]پوزخندی زد و گفت : هیچوقت تا حالا چنین سیر انرژی رو تجربهنکرده بودم ، بزن بریم رفیق![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با قدرت موجودات تاریکی را که لحظه به لحظه بر تعدادشانافزوده می شد نابود کرد و بالاخره از قعر جهنم ، راهی به بیرون یافت .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو هنوز هم گیج و سرگردان در جهنم سوزان قدم بر می داشت ،احساس می کرد که از هر چیزی تهی شده و در جهنم داغ مثل تکه ای یخ وجودش در حال ذوبشدن بود ، بالاخره با صدای فریاد زجر آوری متوجه اطرافش شد ، صدا را دنبال کرد وبالاخره به گودالی رسید که اطرافش با نیزه های عریان پوشیده شده بود ، زمین آنماگماهای مذاب بود و از دیوارهای آن آتش می بارید مردی درون گودال به شدت ناله میکرد ، گویی تازه متوجه نیرو شده بود فریاد زد: خواهش می کنم ، کمکم کن ! همسرم...دو فرزندم... خواهش می کنم ، نجاتشون بده...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با دست قدرتمندش مرد را از داخل گودال بیرون کشید ،مرد هنوز هم گیج بود و هذیان می گفت نیرو او را بر پشتش سوار کرد و به سمت دروازهشروع به دویدن کرد ، نیرویی در درونش او را وادار می کرد که چنان کند. بالاخره ازدروازه خارج شدند و نیرو ، مرد را روی تخته سنگ سردی خواباند ، نزدیک سحر بود .دنیای بیرون از جهنم همانند بهشت به نظر می رسید. مرد ناله کنان گفت: اوا...دانته...ورجیل...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]سپس دست نیرو را گرفت و گفت : ورجیل ، پسرم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو دستش را عقب کشید و گفت : من ورجیل نیستم... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اسپاردا با چشانی نیمه باز به چهره ی نیرو خیره شد و سپسدوباره از حال رفت. نیرو نیز او را به مکان امنتر و نزدیک فورتانا منتقل کرد ،سوالات بسیاری در سرش می چرخید و برای رسیدن به پاسخ آنها به زنده بودن آن مردنیاز داشت ، نباید می گذاشت که آنجا جان دهد. [/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft