ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1667485" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px">قسمت نهم:حقیقت خونین</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/vmkb7mb9he1zikokoyl8.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بالاخره روز جشن فرا رسید ، ملکه جشن بزرگی را تدارک دیده بود تمام نجیب زادگان و فرشتگان و دوشیزگان جوان و زیبا در این جشن حضور داشتند ، ملکه در اتاق مخصوص میهمانی روی تخت بزرگ و زرینی نشسته بود و یک به یک به میهمانان خوش آمد می گفت . حالا دیگر همه در سالن مربوطه جمع شده بودند . آن اتاق یکی از بزرگترین اتاقهای قصر بود که جز در مواقع جشن مورد استفاده قرار نمی گرفت . سقف اتاق با لوسترهای بزرگ و زرین تزیین شده بود و ستونهای بلند در چهار گوشه ی اتاق گچ بری های زیبایی داشتند و بسیار ماهرانه با جواهرات تزئین شده بودند . زمانیکه تمامی مهمانها در سالن جمع شدند درب بزرگ اتاق بسته شد و پس از زدن شیپور ملکه در جایگاه مخصوص خود قرار گرفت و با صدایی رسا گفت: دوستان و آشنایان ، ای مردم سرزمین فرشتگان بیست سال پر از رنج و غصه هم گذشت و در آخر من نوه م گم شده م رو پیدا کردم اون هم به صورت کاملا اتفاقی اون خودش اینجا اومد پسر ماریانای زیبای ما هم اکنون بین ماست .</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همهمه در میان جمعیت بالا گرفت ، هرکس چیزی می گفت، ملکه ادامه داد: اون کسی نیست جز نیرو . در همین لحظه دروازه های طلایی رنگ رو به روی ملکه گشوده شد و نیرو وارد سالن شد دوباره صدای مردم حاضر در مجلس بالا رفت . نیرو روی فرش قرمز رنگی قدم می زد در دل گفت: این مسخره ترین چیزیه که در تمام عمرم دیدم ، این قالیچه به رِد کارپت هنرپیشه های هالیوود می مونه ... انگار که دارم توی یکی از تئاترهای مسخره ی مربوط به یونان باستان بازی می کنم... این افتضاحه ! این لباسهای مسخره که اینا پوشیدن ... آه خدایا کاش که از اول اینکارو قبول نمی کردم هر چند می دونم هر جوری که بود بالاخره کارم به همچین جایی می کشید ... زیر این نقاب خوشروی ملیندا یه صورت پر از دروغ و فریب پنهانه ... ای کاش می تونستم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">مشتش را فشرد اما سرش را پایین انداخت و در میان جمعیت به سمت ملکه حرکت کرد ، یکی گفت: این همون جوونکی نیست که با سربازا می جنگید. دیگری در جواب او گفت: آره ، فکر می کردم اون یه شیطان باشه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دیگری گفت: خیلی شبیه به ماریاناست... اینکه ماریانا با یه شیطان ازدواج کرد مایه ی ننگه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">شخص دیگری گفت: نه این یه شایعه س ، همسر ماریانا فقط یه انسان معمولی بوده ، به پسره نگاه کنین.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه رعد و برقی در فضا ایجاد شد و جمعیت را وادار به سکوت کرد ، مشعلها خاموش شد و سرمای عجیبی بر فضا حاکم گشت ، زنی که لباس مشکی بلندی پوشیده بود ، با چشمانی سبز و موهایی مشکی رنگ وارد اتاق شد و فریاد زد : این پسر دروغگویی بیش نیست. اون فقط یه شیطانه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با تعجب به آن زن که درست پشت سر او ایستاده بود خیره شد ، در همین لحظه ملیندا از روی تختش بلند شد و گفت : اورگاندا ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ کی تو رو به اینجا راه داده؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">زن چرخی زد و خندید و سپس گفت: چی؟ ملکه شدن از همون ابتدا حق من بود ؟ اتفاقا وجود تو و اون دخترِ احمقت اینجا بی مورده!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا فورا پاسخ داد: شورای فرشتگان تو رو از این مقام عزل کرد دلیلش رو هم ، همه می دونن تو با شیاطین ارتباط داشتی و این خلافه مقررات...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">مقررات؟! از کدوم مقررات حرف می زنی؟ مقرراتی که پدرمون وضع کرد یا مقرراتی که تو وضع کردی ؟ هر چند حضور من در اینجا برای شنیدن چرندهای تو نیست من اومدم تا در مراسم باشکوه بازگشت نوه ی خواهرم شرکت کنم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا با عصبانیت گفت: خوب ! حالا که اومدی پس زود باش و تا این مراسم رو به هم نریختی از اینجا برو </span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">برم؟!من تازه رسیدم خواهر ! البته در بدو ورودم متوجه یه سری انرژیهای عجیبی شدم که به من این اطمینان رو داد که این پسر یه دروغگوهه و پسره ماریانا نیست. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">با این سخن ، نیرو ، ماریانا و ملیندا شوکه شدند ، ماریانا رو به اورگاندا کرد و گفت: نه این امکان نداره اون واقعا پسره منه!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملیندا هم در تایید حرف او ادامه داد : بله ما کاملا اطمینان داریم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا خندید و گفت: اووه که اینطور! خوب پس چرا آزمایشات مخصوص فرشتگان رو ، روی اون انجام نمی دین ؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو فورا گفت: چی ؟ آزمایش؟! و سپس به ملکه خیره شد ، ملیندا نیز فریاد زد: نیازی به این کار نیست ما مطمئنیم. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">اورگاندا بدون تامل و با نیش خند ادامه داد: شاید شما مطمئن باشین اما از چهره ی این پسر پیداس که شک داره؟ اگه واقعا مطمئنی که پسره ماریانا هستی باید آزمایشات رو قبول کنی!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با تردید به ملکه خیره شد ، همهمه در سالن دوباره بالا گرفت این بار ملکه گفت: خیلی خوب ما آزمایشات رو انجام میدیم ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با تعدادی سرباز به سمت اتاق خودش رفت و اندکی بعد ملکه نیز وارد اتاق شد ، نیرو فورا گفت: در مورد آزمایش چیزی به من نگفته بودی ؟ حالا می خوای چیکار کنی ؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه نیز که عصبی بود اندکی قدم زد و سپس گفت: نمی دونم این خواهره عجوزه ی من از کجا پیداش شد ! اشکالی نداره تو آزمایشات رو قبول کن من خودم نتایج رو تغییر می دم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با تمسخر گفت: واقعا؟! گفتی فکر همه جا رو کردی همون دیشب باید از اینجا می رفتم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه با عصبانیت جواب داد: ساکت شو ، پسره ی گستاخ ، این کارا همه ش بخاطره دخترمه برای اینکه اون خوشحال باشه در غیر این صورت همون ابتدای کار سرت رو از تنت جدا می کردم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو روی تختش نشست و زیر لب گفت: چه ملکه ی مهربونی!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه و سربازان اتاق نیرو را ترک کردند و نیرو تمام آن شب را در این فکر بود که در آزمایشات فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و نیرو روی تختش دراز کشیده بود در همین لحظه احساس کرد که سرمای خاصی وجودش را در بر گرفته ، برای یک لحظه احساس کرد که فلج شده و نمی تواند دست و پایش را تکان داد چشمانش را بست ولی زمانیکه آنها را باز کرد ... خود را در کریستالی منجمد یافت.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته همچنان در دنیای جهنمی پیش می رفت ، بالاخره به منطقه ی وسیعی رسید که دور تا دور آن با جسدهایی سوخته و نیمه برهنه پوشیده شده بود ، در همین لحظه صدایی شنید : خیلی خوشحالم که دوباره تو رو می بینم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته بالای سرش را نگاه کرد و موندوس را دید که فاتحانه نیشش را باز کرده بود ، با عصبانیت گفت: موندوس! فکر می کردم بعد از آخرین ملاقاتمون درست شدی ، اما این طور که پیداست تو هیچ وقت درست نمی شی ، مطمئن باش این دفعه خیلی دردناک و آروم می کشمت !</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس شروع به خنده کرد و صدای قهقهه های او در فضای اطراف دانته پیچید و سپس گفت: نکنه برای تریش اینقدر به هم ریختی ؟! هه می دونی از کشتن زنهای زیبا لذت می برم ، شنیدن زجه های مادرت برای من مثه موسیقی دل پذیری بود که هیچوقت دوست نداشتم تموم شه ! اما چه میشه کرد اون یه انسان فانی بود و زود مُرد ... اما کشتن تریش لذت بخش تر بود ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته از فرم انسانی خارج شد ، خشم وجودش را فرا گرفت با همان صدای گرفته و غیرطبیعی گفت: خفه شو.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">هه هه هه می دونی دانته ، پدرت هم اون موقع همین رو می گفت.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">می کشمت...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته فورا ربلیان را بیرون کشید و به سمت موندوس پرید ، جنگ کوتاهی بود و موندوس خیلی راحت تمام ضربات دانته را دفع می کرد . بالاخره دانته به نفس نفس افتاد و در مقابل موندوس ایستاد ، موندوس نیز که خسته شده بود فریاد زد: دیگه کافیه ، باید خودت رو تسلیم کنی.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته پوزخندی زد و گفت: جوک می گی ؟! تازه دارم گرم میشم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه موندوس از یکی از خدمتکارانش خواست تا کریستال بزرگی که نیرو در آن بود را بیرون آورد . دانته با مشاهده ی نیرو شروع به بد وبیراه گفتن به موندوس کرد. موندوس در جواب او گفت: هر دومون می دونیم که نیرو پسره ورجیله ... و باز هم هردومون می دونیم که تو چقدر خانواده ت رو دوست داری... الان این پسر تو چنگه من ... می تونم همین جا خیلی سریع نابودش کنم... پس...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته با خشم در چشمان قرمز رنگ موندوس خیره شد و موندوس ادامه داد: اگه تو خودت رو تسلیم کنی ... من اونو ول می کنم، نظت چیه؟! معامله ی خوبیه!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته نیشخندی زد و گفت: تسلیم؟! کور خوندی !</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس لبخندی زد و دستش را به نشانه ی صادر کردن فرمانی برای قتل نیرو بالا برد و گفت: با برادرزاده ت خداحافظی کن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه دانته فریاد زد : نه!! باشه قبول میکنم ، ولش کن.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس با دیگر شروع به خندیدن کرد و این بار خیلی فاتحانه به سمت دانته آمد . دانته که چاره ای نمی دید ربلیان را روی زمین انداخت از این کار متنفر بود اما اعتماد او به نیرو باعث شد تا چنین اقدامی را انجام دهد بالاخره دیر یا زود نیرو برای گرفتن انتقام از موندوس بلند می شد پس خیالش از این نظر راحت بود . بنابراین چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">یکی از شیاطین نیرو را به اتاقی مخصوص منتقل کرد ، نیرو بار دیگر چشمانش را باز کرد قدرتی فرا بشری وجودش را فرا گرفت و بعد... کریستال از هم شکافت و نیرو تمام شیاطین اطرافش را نابود کرد . باری هنوز هم گیج و سردرگم بود ، برای همین خیلی غیر حرفه ای خودش را از پنجره ی اتاق بیرون انداخت و با تمام توان به سمت خروجی دروازه دوید.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">صبح شده بود و سربازان به همراه ملکه ملیندا و ماریانا وارد اتاق نیرو شدند اما با کمال تعجب کسی را در اتاق نیافتند... نیرو فرار کرده بود.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نمی دانست کجاست ، فقط احساس گرمای سوزنده ی آتش بود که روی پوست بدنش احساس می کرد . به سختی چشمانش را باز کرد. روی زمینی که با خاک قرمز رنگ پوشیده شده بود دراز کشیده بود در اطرافش حفره هایی بود که هرازگاهی آتشی سوزان از دهانه ی آنها بیرون میزد. صدای فریادهایی را میشنید و گاهی اوقات تصاویری آشنا از مقابل چشمانش عبور می کردند. هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کرد که کارش به چنین جایی ختم شود قبلا از اوا در مورد چنین مکانی داستانهایی شنیده بود - انسانهای خائن و گناهکار در سیاه چال تاریک جهنم به دار آویخته می شوند و تا ابد در آنجا شکنجه خواهند شد – آری اینجا نیز همان مکانی بود که سالها پیش اسپاردا را در بین دیوارهای سوزان و در تاریکی ابدی فرو برده بود. سوزشی را در سرش احساس کرد و برقی از مقابل چشمانش عبور کرد ، سعی کرد روی دو پایش بایستد اما خیلی زود روی زانوهایش افتاد . نیروی عجیبی او را احاطه کرده بود و مجال گریختن از آن تاریکی ابدی را نمی داد شاید این نیرو همان شاهزاده ی تاریکی بود ... به یادِ زمانی افتاد که ورجیل به گودال تاریک جهنم فرو افتاد ، چشمانش را بست و تک تک آن لحظات را در ذهنش مرور کرد در دل گفت: من تمام تلاشم رو کردم... من می خواستم که اونو نجات بدم اما... </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دوباره همان سوزش و همان برق ، روی زمین افتاد . احساس کرد که تمام بدنش می سوزد احساس کرد که توان مقابله با خاطرات غم انگیز گذشته اش را ندارد و احساس کرد که نمی تواند خود را ببخشد ، دوست داشت زودتر بمیرد تا شاید این درد سهمگین که در تک تک سلولهای وجودش رخنه کرده بود خارج شود ،اما سهمگینی این گودال بخاطر همین بود ، کسانی که وارد آن می شدند در خاطرات گذشته ی خود اسیر می شدند و به حدی تحت عذاب قرار می گرفتند که صد بار آرزوی مرگ می کردند . با این همه او جز آن دست افراد نبود ، با اینکه هیچگاه کارهایش را سبک سنگین نمی کرد ولی همیشه از نتیجه ی کار راضی بود اما اینجا...اینجا فرق داشت او درگیر عواقب اعمالش شده بود و حالا تنها چیزی که می خواست <em>مرگ</em> بود .مرگ او را به آرامشی ابدی می رساند.بنابراین چشمانش را بست و سعی کرد تا هر چه زودتر از این عذاب رهایی یابد.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته چشمانش را باز کرد ، نسیم دلنوازی گونه هایش را نوازش می داد ، عطر خوش گلهای بهاری از هر طرف به مشامش می رسید. به اطرافش دقیق شد : خدای من ، اینجا شبیه بهشته</span><span style="font-family: 'Tahoma'">…</span><span style="font-family: 'Tahoma'"> کسی از پشت سر به او نزدیک شد و دستش را روی شانه اش گذاشت ، آهسته رویش را برگرداند اما تشعشعات نور آنقدر قوی بود که چشمانش را زد ، ناچار چشمانش را بست .</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1667485, member: 61964"] [CENTER][SIZE=7]قسمت نهم:حقیقت خونین [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/vmkb7mb9he1zikokoyl8.jpg[/IMG] [SIZE=7] [/SIZE][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بالاخره روز جشن فرا رسید ، ملکه جشن بزرگی را تدارک دیده بود تمام نجیب زادگان و فرشتگان و دوشیزگان جوان و زیبا در این جشن حضور داشتند ، ملکه در اتاق مخصوص میهمانی روی تخت بزرگ و زرینی نشسته بود و یک به یک به میهمانان خوش آمد می گفت . حالا دیگر همه در سالن مربوطه جمع شده بودند . آن اتاق یکی از بزرگترین اتاقهای قصر بود که جز در مواقع جشن مورد استفاده قرار نمی گرفت . سقف اتاق با لوسترهای بزرگ و زرین تزیین شده بود و ستونهای بلند در چهار گوشه ی اتاق گچ بری های زیبایی داشتند و بسیار ماهرانه با جواهرات تزئین شده بودند . زمانیکه تمامی مهمانها در سالن جمع شدند درب بزرگ اتاق بسته شد و پس از زدن شیپور ملکه در جایگاه مخصوص خود قرار گرفت و با صدایی رسا گفت: دوستان و آشنایان ، ای مردم سرزمین فرشتگان بیست سال پر از رنج و غصه هم گذشت و در آخر من نوه م گم شده م رو پیدا کردم اون هم به صورت کاملا اتفاقی اون خودش اینجا اومد پسر ماریانای زیبای ما هم اکنون بین ماست .[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]همهمه در میان جمعیت بالا گرفت ، هرکس چیزی می گفت، ملکه ادامه داد: اون کسی نیست جز نیرو . در همین لحظه دروازه های طلایی رنگ رو به روی ملکه گشوده شد و نیرو وارد سالن شد دوباره صدای مردم حاضر در مجلس بالا رفت . نیرو روی فرش قرمز رنگی قدم می زد در دل گفت: این مسخره ترین چیزیه که در تمام عمرم دیدم ، این قالیچه به رِد کارپت هنرپیشه های هالیوود می مونه ... انگار که دارم توی یکی از تئاترهای مسخره ی مربوط به یونان باستان بازی می کنم... این افتضاحه ! این لباسهای مسخره که اینا پوشیدن ... آه خدایا کاش که از اول اینکارو قبول نمی کردم هر چند می دونم هر جوری که بود بالاخره کارم به همچین جایی می کشید ... زیر این نقاب خوشروی ملیندا یه صورت پر از دروغ و فریب پنهانه ... ای کاش می تونستم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]مشتش را فشرد اما سرش را پایین انداخت و در میان جمعیت به سمت ملکه حرکت کرد ، یکی گفت: این همون جوونکی نیست که با سربازا می جنگید. دیگری در جواب او گفت: آره ، فکر می کردم اون یه شیطان باشه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دیگری گفت: خیلی شبیه به ماریاناست... اینکه ماریانا با یه شیطان ازدواج کرد مایه ی ننگه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]شخص دیگری گفت: نه این یه شایعه س ، همسر ماریانا فقط یه انسان معمولی بوده ، به پسره نگاه کنین.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه رعد و برقی در فضا ایجاد شد و جمعیت را وادار به سکوت کرد ، مشعلها خاموش شد و سرمای عجیبی بر فضا حاکم گشت ، زنی که لباس مشکی بلندی پوشیده بود ، با چشمانی سبز و موهایی مشکی رنگ وارد اتاق شد و فریاد زد : این پسر دروغگویی بیش نیست. اون فقط یه شیطانه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با تعجب به آن زن که درست پشت سر او ایستاده بود خیره شد ، در همین لحظه ملیندا از روی تختش بلند شد و گفت : اورگاندا ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ کی تو رو به اینجا راه داده؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]زن چرخی زد و خندید و سپس گفت: چی؟ ملکه شدن از همون ابتدا حق من بود ؟ اتفاقا وجود تو و اون دخترِ احمقت اینجا بی مورده![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا فورا پاسخ داد: شورای فرشتگان تو رو از این مقام عزل کرد دلیلش رو هم ، همه می دونن تو با شیاطین ارتباط داشتی و این خلافه مقررات...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]مقررات؟! از کدوم مقررات حرف می زنی؟ مقرراتی که پدرمون وضع کرد یا مقرراتی که تو وضع کردی ؟ هر چند حضور من در اینجا برای شنیدن چرندهای تو نیست من اومدم تا در مراسم باشکوه بازگشت نوه ی خواهرم شرکت کنم...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا با عصبانیت گفت: خوب ! حالا که اومدی پس زود باش و تا این مراسم رو به هم نریختی از اینجا برو [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]برم؟!من تازه رسیدم خواهر ! البته در بدو ورودم متوجه یه سری انرژیهای عجیبی شدم که به من این اطمینان رو داد که این پسر یه دروغگوهه و پسره ماریانا نیست. [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]با این سخن ، نیرو ، ماریانا و ملیندا شوکه شدند ، ماریانا رو به اورگاندا کرد و گفت: نه این امکان نداره اون واقعا پسره منه![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملیندا هم در تایید حرف او ادامه داد : بله ما کاملا اطمینان داریم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا خندید و گفت: اووه که اینطور! خوب پس چرا آزمایشات مخصوص فرشتگان رو ، روی اون انجام نمی دین ؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو فورا گفت: چی ؟ آزمایش؟! و سپس به ملکه خیره شد ، ملیندا نیز فریاد زد: نیازی به این کار نیست ما مطمئنیم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]اورگاندا بدون تامل و با نیش خند ادامه داد: شاید شما مطمئن باشین اما از چهره ی این پسر پیداس که شک داره؟ اگه واقعا مطمئنی که پسره ماریانا هستی باید آزمایشات رو قبول کنی![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با تردید به ملکه خیره شد ، همهمه در سالن دوباره بالا گرفت این بار ملکه گفت: خیلی خوب ما آزمایشات رو انجام میدیم ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با تعدادی سرباز به سمت اتاق خودش رفت و اندکی بعد ملکه نیز وارد اتاق شد ، نیرو فورا گفت: در مورد آزمایش چیزی به من نگفته بودی ؟ حالا می خوای چیکار کنی ؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه نیز که عصبی بود اندکی قدم زد و سپس گفت: نمی دونم این خواهره عجوزه ی من از کجا پیداش شد ! اشکالی نداره تو آزمایشات رو قبول کن من خودم نتایج رو تغییر می دم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با تمسخر گفت: واقعا؟! گفتی فکر همه جا رو کردی همون دیشب باید از اینجا می رفتم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه با عصبانیت جواب داد: ساکت شو ، پسره ی گستاخ ، این کارا همه ش بخاطره دخترمه برای اینکه اون خوشحال باشه در غیر این صورت همون ابتدای کار سرت رو از تنت جدا می کردم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو روی تختش نشست و زیر لب گفت: چه ملکه ی مهربونی![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه و سربازان اتاق نیرو را ترک کردند و نیرو تمام آن شب را در این فکر بود که در آزمایشات فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و نیرو روی تختش دراز کشیده بود در همین لحظه احساس کرد که سرمای خاصی وجودش را در بر گرفته ، برای یک لحظه احساس کرد که فلج شده و نمی تواند دست و پایش را تکان داد چشمانش را بست ولی زمانیکه آنها را باز کرد ... خود را در کریستالی منجمد یافت.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته همچنان در دنیای جهنمی پیش می رفت ، بالاخره به منطقه ی وسیعی رسید که دور تا دور آن با جسدهایی سوخته و نیمه برهنه پوشیده شده بود ، در همین لحظه صدایی شنید : خیلی خوشحالم که دوباره تو رو می بینم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته بالای سرش را نگاه کرد و موندوس را دید که فاتحانه نیشش را باز کرده بود ، با عصبانیت گفت: موندوس! فکر می کردم بعد از آخرین ملاقاتمون درست شدی ، اما این طور که پیداست تو هیچ وقت درست نمی شی ، مطمئن باش این دفعه خیلی دردناک و آروم می کشمت ![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس شروع به خنده کرد و صدای قهقهه های او در فضای اطراف دانته پیچید و سپس گفت: نکنه برای تریش اینقدر به هم ریختی ؟! هه می دونی از کشتن زنهای زیبا لذت می برم ، شنیدن زجه های مادرت برای من مثه موسیقی دل پذیری بود که هیچوقت دوست نداشتم تموم شه ! اما چه میشه کرد اون یه انسان فانی بود و زود مُرد ... اما کشتن تریش لذت بخش تر بود ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته از فرم انسانی خارج شد ، خشم وجودش را فرا گرفت با همان صدای گرفته و غیرطبیعی گفت: خفه شو.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]هه هه هه می دونی دانته ، پدرت هم اون موقع همین رو می گفت.[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]می کشمت...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته فورا ربلیان را بیرون کشید و به سمت موندوس پرید ، جنگ کوتاهی بود و موندوس خیلی راحت تمام ضربات دانته را دفع می کرد . بالاخره دانته به نفس نفس افتاد و در مقابل موندوس ایستاد ، موندوس نیز که خسته شده بود فریاد زد: دیگه کافیه ، باید خودت رو تسلیم کنی.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته پوزخندی زد و گفت: جوک می گی ؟! تازه دارم گرم میشم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه موندوس از یکی از خدمتکارانش خواست تا کریستال بزرگی که نیرو در آن بود را بیرون آورد . دانته با مشاهده ی نیرو شروع به بد وبیراه گفتن به موندوس کرد. موندوس در جواب او گفت: هر دومون می دونیم که نیرو پسره ورجیله ... و باز هم هردومون می دونیم که تو چقدر خانواده ت رو دوست داری... الان این پسر تو چنگه من ... می تونم همین جا خیلی سریع نابودش کنم... پس...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته با خشم در چشمان قرمز رنگ موندوس خیره شد و موندوس ادامه داد: اگه تو خودت رو تسلیم کنی ... من اونو ول می کنم، نظت چیه؟! معامله ی خوبیه![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته نیشخندی زد و گفت: تسلیم؟! کور خوندی ![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس لبخندی زد و دستش را به نشانه ی صادر کردن فرمانی برای قتل نیرو بالا برد و گفت: با برادرزاده ت خداحافظی کن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه دانته فریاد زد : نه!! باشه قبول میکنم ، ولش کن.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس با دیگر شروع به خندیدن کرد و این بار خیلی فاتحانه به سمت دانته آمد . دانته که چاره ای نمی دید ربلیان را روی زمین انداخت از این کار متنفر بود اما اعتماد او به نیرو باعث شد تا چنین اقدامی را انجام دهد بالاخره دیر یا زود نیرو برای گرفتن انتقام از موندوس بلند می شد پس خیالش از این نظر راحت بود . بنابراین چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]یکی از شیاطین نیرو را به اتاقی مخصوص منتقل کرد ، نیرو بار دیگر چشمانش را باز کرد قدرتی فرا بشری وجودش را فرا گرفت و بعد... کریستال از هم شکافت و نیرو تمام شیاطین اطرافش را نابود کرد . باری هنوز هم گیج و سردرگم بود ، برای همین خیلی غیر حرفه ای خودش را از پنجره ی اتاق بیرون انداخت و با تمام توان به سمت خروجی دروازه دوید.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]صبح شده بود و سربازان به همراه ملکه ملیندا و ماریانا وارد اتاق نیرو شدند اما با کمال تعجب کسی را در اتاق نیافتند... نیرو فرار کرده بود. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نمی دانست کجاست ، فقط احساس گرمای سوزنده ی آتش بود که روی پوست بدنش احساس می کرد . به سختی چشمانش را باز کرد. روی زمینی که با خاک قرمز رنگ پوشیده شده بود دراز کشیده بود در اطرافش حفره هایی بود که هرازگاهی آتشی سوزان از دهانه ی آنها بیرون میزد. صدای فریادهایی را میشنید و گاهی اوقات تصاویری آشنا از مقابل چشمانش عبور می کردند. هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کرد که کارش به چنین جایی ختم شود قبلا از اوا در مورد چنین مکانی داستانهایی شنیده بود - انسانهای خائن و گناهکار در سیاه چال تاریک جهنم به دار آویخته می شوند و تا ابد در آنجا شکنجه خواهند شد – آری اینجا نیز همان مکانی بود که سالها پیش اسپاردا را در بین دیوارهای سوزان و در تاریکی ابدی فرو برده بود. سوزشی را در سرش احساس کرد و برقی از مقابل چشمانش عبور کرد ، سعی کرد روی دو پایش بایستد اما خیلی زود روی زانوهایش افتاد . نیروی عجیبی او را احاطه کرده بود و مجال گریختن از آن تاریکی ابدی را نمی داد شاید این نیرو همان شاهزاده ی تاریکی بود ... به یادِ زمانی افتاد که ورجیل به گودال تاریک جهنم فرو افتاد ، چشمانش را بست و تک تک آن لحظات را در ذهنش مرور کرد در دل گفت: من تمام تلاشم رو کردم... من می خواستم که اونو نجات بدم اما... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دوباره همان سوزش و همان برق ، روی زمین افتاد . احساس کرد که تمام بدنش می سوزد احساس کرد که توان مقابله با خاطرات غم انگیز گذشته اش را ندارد و احساس کرد که نمی تواند خود را ببخشد ، دوست داشت زودتر بمیرد تا شاید این درد سهمگین که در تک تک سلولهای وجودش رخنه کرده بود خارج شود ،اما سهمگینی این گودال بخاطر همین بود ، کسانی که وارد آن می شدند در خاطرات گذشته ی خود اسیر می شدند و به حدی تحت عذاب قرار می گرفتند که صد بار آرزوی مرگ می کردند . با این همه او جز آن دست افراد نبود ، با اینکه هیچگاه کارهایش را سبک سنگین نمی کرد ولی همیشه از نتیجه ی کار راضی بود اما اینجا...اینجا فرق داشت او درگیر عواقب اعمالش شده بود و حالا تنها چیزی که می خواست [I]مرگ[/I] بود .مرگ او را به آرامشی ابدی می رساند.بنابراین چشمانش را بست و سعی کرد تا هر چه زودتر از این عذاب رهایی یابد.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]دانته چشمانش را باز کرد ، نسیم دلنوازی گونه هایش را نوازش می داد ، عطر خوش گلهای بهاری از هر طرف به مشامش می رسید. به اطرافش دقیق شد : خدای من ، اینجا شبیه بهشته[/FONT][FONT=Tahoma]…[/FONT][FONT=Tahoma] کسی از پشت سر به او نزدیک شد و دستش را روی شانه اش گذاشت ، آهسته رویش را برگرداند اما تشعشعات نور آنقدر قوی بود که چشمانش را زد ، ناچار چشمانش را بست .[/FONT][/COLOR] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft