ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1663738" data-attributes="member: 22854"><p style="text-align: center"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Tahoma'">قسمت ششم :معشوقه ی یک شیطان</span></span></span></span></p> <p style="text-align: center"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="font-size: 22px"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Times New Roman'"><span style="font-size: 12px"><img src="http://media.animevice.com/uploads/0/1126/159506-1005925_dmc_misc02_super_super.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></span></span></span></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">بعد از شنیدن این سخن ملکه بالحنی غمگین رو به دخترش گفت:ماریانا ، بس کن چطور می تونی هنوز هم ازش دفاع کنی...درسته قبلا هم در مورد عشق افلاطونی تو نسبت به اون شنیدم اما حالا ... حالا که بعد از این همه سال برگشته چطورمی تونی ببخشیش و وانمود کنی که اتفاقی نیافته ... یه نگاه به خودت بنداز اون تورو نابود کرده.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا در حالیکه به نیرو خیره شده بود فورا پاسخ داد:مادر، من ورجیل رو می شناسم... این پسر، ورجیل نیست... تازه اون هیچوقت نمی تونه یعنی جرئتش رو نداره که به اینجا برگرده </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه که تا آن لحظه به نظر می رسید قاطعانه سخن می گوید وهیچ شکی در اتهاماتش به نیرو نداشت حالا دستش را زیر چانه اش گذاشت و با تن صدای آرامی گفت: این چطور امکان داره؟ من چطور می تونم اشتباه کنم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا به آرامی به مادرش نزدیک شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ، نیرو هم از فرصت استفاده کرد و آستین دستش را پایین کشید و سعی کرد تابه نحوی دستش را پنهان کند باری هنوز هم با تعجب به آن دو خیره شده بود ، یک لحظه با خود فکر کرد : اگر واقعا پدر من ورجیل باشه پس یعنی ماریانا هم مادرمه...نه ...نه این غیر ممکنه این دختر جوونتر از اونیکه مادر من باشه از ظاهرش حتی میشه گفت شاید فقط چند سالی از من بزرگتره...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">حالا ماریانا رویش را به طرف نیرو برگرداند و به دستی که هنوز هم از زیر آستین کتش می درخشید خیره شد. در همین لحظه ملکه گفت: با این همه این پسر هنوز هم یه شیطانه... نگهبانا به من اطلاع دادن که اون دستی داره که اصلاطبیعی نیست به علاوه قدرتهای اون...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا فورا حرف مادرش را قطع کرد با لحنی صمیمی گفت:نه... نه مادر نگهبانا اشتباه فهمیدن ... اون فقط یه آدم عادیه که راهش رو گم کرده... ( سپس گونه مادرش را بوسید و ادامه داد) مادر این وظیفه ی ماست که ازمهمانهامون به نحو احسنت پذیرایی کنیم مگه نه... یه نگاه به این پسر بنداز، ببین چقدر از حرفهای ما شوکه شده. اون از هیچی خبر نداره.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه سرش را پایین انداخت، گویی متوجه اشتباه خود شده بود ،فورا گفت: اوه... من واقعا متاسفم از نحوه ی برخورد سربازان و یا... خودم ، آخه موهای سفید تو باعث شد که... اصلا ولش کن ، دخترم به این پسر جای خوابی بده بایدرفتار ناشایست خود رو جبران کنیم. </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه لبخند کم رنگی زد و سپس روی تختش نشست و با دو دست سرش را گرفت. ماریانا بازوی راست نیرو را گرفت و با خود به بیرون از اتاق کشاند. به او اتاق بزرگی نزدیک به اتاق ملکه داده شد. این اتاق هم درست مثل سایر قسمتهای قصر شیشه بود و تخت خواب بزرگی که از طلا بود در وسط اتاق گذاشته شده بود. اتاق مربعی شکلی بود که روی 4 وجه آن پنجره های بزرگی نصب شده بود ، پردههای بلند و زرینی که روی انها خیلی ظریف گلدوزی شده بود آویزان بود . نیرو با دیدن آن همه به وجد آمده بود حتی در رویا هم چنین چیزی را ندیده بود. بالاخره ماریانابه سخن آمد و گفت: امشب رو اینجا استراحت کن فردا می تونی هر جاکه خواستی بری.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">همین که </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">او خواست که از اتاق خارج شود ناگهان نیرو مچ دست او راگرفت و خیلی آرام پرسید: شما به من کمک کردین.بایت این ممنون اما دلیلش رو نمیدونم...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا سرش را پایین انداخت و در حالیکه سعی داشت اندوه فراوانی که در چهره ی زیبایش موج میزد را پنهان کند گفت: خودم هم دلیلش رو نمیدونم خواهشا بیشتر از این نپرسید.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و قبل از انکه نیرو سوال دیگری بپرسد اتاق راترک کرد. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ساعت از نیمه شب گذشته بود و دانته که هیچ اثری از موندوس یا نیرو نیافته بود به طرف کافه ی خود قدم می زد. با مشاهده ی در شکسته ی کافه متوجه شد که اتفاقی افتاده برای همین به سرعت وارد شد ، کافه کاملا به هم ریخته بودو خون روی زمین همه جا را رنگی کرده بود دانته با اضطراب خط خونی را که روی زمین کشیده شده بود را دنبال کرد. تریش به دیوار تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید، دانته فورا به سمت او دوید و کنارش زانو زد:تریش... چه اتفاقی افتاده؟ </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تریش نفس عمیقی کشید ، با این عمل او خون بیشتری از شکمش بیرون زد، سپس رو به دانته گفت: م...من متاسفم دانته ... نتونستم...به...به درستی ازش محافظت کنم...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته دستش را روی شکم تریش گذاشت و با عصبانیت گفت:لعنتی... موندوس اینجا بوده...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تریش باز هم به خود فشار آورد- در حالیکه با ادای هر واژه گویی ذره ای از جانش از بدن خارج می شد- و گفت:مو... موندس ، نیرو رو با خودشبرد... او...اون گفت همه ی فرزندان اسپاردا را نابود می کنه... دا...دانته ، نیروبی هوشه... روح ورجیل از ...یا...یاماتو استفاده کرد تا...بدن اونو تسخیر کنه...من ...روح رو ...خارج کرد... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و نفس عمیقی کشید و با چشمانی اشک آلود در صورت دانته خیره شد، دانته دستش را روی شکم تریش فشار داد و گفت: باید خون رو بندش بیارم...من می رم تا...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">هنوز دانته از جایش بلند نشده بود که تریش مچ دستش را گرفت و در حالیکه لبخند می زد گفت: مو...موندوس از قدرتش برای نابود کردن من استفاده کرد...بی...بی فایده س ...تا سحر دووم نمیارم... فکر کنم این دفعه ...وا...واقعا دارم می...میمیرم.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته اخم کرد ، گویی فکرش از کار افتاده بود برای یک لحظه فکر کرد که خواب می بیند وهمه ی اینها کابوسی بیش نیست اما دستان یخ کرده ی تریش حقیقت داشت ، باور نکردنی بود یعنی نمی خواست باور کند ... نمی خواست تریش را نیزاز دست دهد ، به چهره ی زیبای او خیره شد زیبا تر از همیشه به نظر می آمد درست مثلِ روزی که مادرش را از دست می داد ان روز نیز مادرش از همیشه زیباتر بود... نه نمی خواست نباید این طور می شد ، تریش دوباره لبخندی زد ودستش را که حالا با خون رنگی شده بود روی صورت دانته گذاشت و آهسته در گوش او گفت: ... من...من دوستت دارم. منو ...ببخش.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و به خوابی ابدی فرو رفت. دانته هنوز هم به اوخیره بود : نه...تریش داره باهام شوخی می کنه... چند بار او را تکان داد و فریادزد: تریش... تریش...( هیچ صدایی نیامد) نه...نه...(بغضش ترکید و اشکهایش روی گونه هایش غلتید، صورت خیسش را به صورت یخ زده ی تریش چسباند و شروع به گریستن کرد.)</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود ، برخاست و از روی خشم غرید ، سیر شدید انرژی و خشم در وجودش شعله ور شد و تغییر فرم داد. حالا دانته برای نابود کردن موندوس مصمم تر از قبل شده بود ، او تمام کسانی را که دانته دوستشان داشت ، کشته بود دانته دستانش را مشت کرد و از صمیم قلب قسم خورد که انتقام تمام عزیزانش را از ان موجود خبیث و نفرت انگیز بگیرد.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو مدتی در اتاق بزرگی که در آن سکونت داشت قدم زد اما درنهایت حوصله ش سر رفت – به شدت کنجکاو بود بداند رابطه ی ماریانا با ورجیل چگونه بوده و یا چرا ملکه تا این حد از او متنفر است- پس از اتاق خارج شد و در راهروهای طویل قصر شروع به قدم زنی کرد. از آنجا که هوا تاریک شده بود بسیاری از خدمه ی قصربرای استراحت نیز به خانه ها و یا اتاقهای مخصوص خود رفته بودند و راهروهای تو در تو تهی از هر انسانی بود. نیرو همچنان با کنجکاوری بسیار در قصر پرسه می زد که ناگهان با صدای گریه ای توجه ش به اتاقی که فقط چند قدمی از او فاصله داشت جلب شد. پاورچین پاورچین به در اتاق نزدیک شد و با دقت گوش داد. پس از مدتی صدای ملکه از داخل اتاق به گوش رسید که با ملایمتی مادرانه می گفت: ماریانا، دیگه کافیه فکر می کردم که همه چیز رو فراموش کردی؟چندین سال به همین منوال پیش رفت و من می بینم حتی یه ذره هم از غم و غصه تو کم نشده</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا با صدایی که بخاطر گریه کردن بسیار، گرفته بودنالید: مادر، مشکلِ من ورجیل نیست، من اونو بخاطرِ کاری که باهام کرد خیلی وقته که بخشیدم اما بچه م...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ماریانا ساکت شد و باز هم این فقط صدای هق هق او بود که به گوش می رسید، ملکه در جواب حرف دخترش گفت: من تموم تلاشمو می کنم که نوه م رو پیداکنم ، هر چند هنوز هم از دست پدرش عصبانی هستم اما مشاهده ی تو ، توی چنین وضعی...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دیگر حتی صدای هق هق ماریانا هم نمی آمد اندکی که گذشت بالحن آرامی که به سختی شنیده می شد گفت: مادر، اون بچه ی منه ، من دیگه به ورجیل اهمیتی نمیدم، دیگه تحمل دوری بچه مو ندارم.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">دوباره صدای گریه ماریانا بلند شد و ملیندا نیز او رادلداری می داد تا شاید اندکی آرام شود . بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نمی زد برای همین نیرو هم خیلی آهسته از در اتاق فاصله گرفت و به سمت اتاق خودش به راه افتاددر راه ار خود پرسید: فرزند ماریانا و... رابطه ی ماریانا با ورجیل... یعنی ورجیل پدر فرزند ماریانا هم هست... اوه خدای من ورجیل یه زنِ دیگه رو هم فریب داده ... ممکنه الان مادر من هم...( سرش را پایین انداخت و به این فکر افتاد که شاید حالا در گوشه ای از دنیا نیز مادر او غصه ی نبود نیرو را می خورد –اگر این ورجیل که ماریانا از او سخن می گفت همان پدر او باشد- حالا ورجیل در نظرش مثلِ هیولایی نفرت انگیز بود ،بعد از شنیدن صدای گریه ی ماریانا و زجری که می کشید از ورجیل- پدرش- متنفر شده بود. با این همه با خود فکر کرد که اگر خود را پسر ورجیل معرفی کند ممکن است جانش در خطر بیفتد، هر چند هنوز هم مطمئن نبود که <em>واقعا</em> ورجیل پدرش باشد ، حالادلیلش را فهمیده بود که چرا ماریانا نجاتش داده بود شاید شباهت او به ورجیل ، باعث شده تا حسی توام با محبت نسبت به او در قلب ماریانا ایجاد شود)</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1663738, member: 22854"] [CENTER][COLOR=#000000][FONT=Tahoma][SIZE=6][FONT=Tahoma]قسمت ششم :معشوقه ی یک شیطان [/FONT][/SIZE][FONT=Times New Roman][SIZE=3][IMG]http://media.animevice.com/uploads/0/1126/159506-1005925_dmc_misc02_super_super.jpg[/IMG][/SIZE][/FONT][/FONT][/COLOR][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]بعد از شنیدن این سخن ملکه بالحنی غمگین رو به دخترش گفت:ماریانا ، بس کن چطور می تونی هنوز هم ازش دفاع کنی...درسته قبلا هم در مورد عشق افلاطونی تو نسبت به اون شنیدم اما حالا ... حالا که بعد از این همه سال برگشته چطورمی تونی ببخشیش و وانمود کنی که اتفاقی نیافته ... یه نگاه به خودت بنداز اون تورو نابود کرده.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا در حالیکه به نیرو خیره شده بود فورا پاسخ داد:مادر، من ورجیل رو می شناسم... این پسر، ورجیل نیست... تازه اون هیچوقت نمی تونه یعنی جرئتش رو نداره که به اینجا برگرده [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه که تا آن لحظه به نظر می رسید قاطعانه سخن می گوید وهیچ شکی در اتهاماتش به نیرو نداشت حالا دستش را زیر چانه اش گذاشت و با تن صدای آرامی گفت: این چطور امکان داره؟ من چطور می تونم اشتباه کنم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا به آرامی به مادرش نزدیک شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت ، نیرو هم از فرصت استفاده کرد و آستین دستش را پایین کشید و سعی کرد تابه نحوی دستش را پنهان کند باری هنوز هم با تعجب به آن دو خیره شده بود ، یک لحظه با خود فکر کرد : اگر واقعا پدر من ورجیل باشه پس یعنی ماریانا هم مادرمه...نه ...نه این غیر ممکنه این دختر جوونتر از اونیکه مادر من باشه از ظاهرش حتی میشه گفت شاید فقط چند سالی از من بزرگتره... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]حالا ماریانا رویش را به طرف نیرو برگرداند و به دستی که هنوز هم از زیر آستین کتش می درخشید خیره شد. در همین لحظه ملکه گفت: با این همه این پسر هنوز هم یه شیطانه... نگهبانا به من اطلاع دادن که اون دستی داره که اصلاطبیعی نیست به علاوه قدرتهای اون...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا فورا حرف مادرش را قطع کرد با لحنی صمیمی گفت:نه... نه مادر نگهبانا اشتباه فهمیدن ... اون فقط یه آدم عادیه که راهش رو گم کرده... ( سپس گونه مادرش را بوسید و ادامه داد) مادر این وظیفه ی ماست که ازمهمانهامون به نحو احسنت پذیرایی کنیم مگه نه... یه نگاه به این پسر بنداز، ببین چقدر از حرفهای ما شوکه شده. اون از هیچی خبر نداره.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه سرش را پایین انداخت، گویی متوجه اشتباه خود شده بود ،فورا گفت: اوه... من واقعا متاسفم از نحوه ی برخورد سربازان و یا... خودم ، آخه موهای سفید تو باعث شد که... اصلا ولش کن ، دخترم به این پسر جای خوابی بده بایدرفتار ناشایست خود رو جبران کنیم. ملکه لبخند کم رنگی زد و سپس روی تختش نشست و با دو دست سرش را گرفت. ماریانا بازوی راست نیرو را گرفت و با خود به بیرون از اتاق کشاند. به او اتاق بزرگی نزدیک به اتاق ملکه داده شد. این اتاق هم درست مثل سایر قسمتهای قصر شیشه بود و تخت خواب بزرگی که از طلا بود در وسط اتاق گذاشته شده بود. اتاق مربعی شکلی بود که روی 4 وجه آن پنجره های بزرگی نصب شده بود ، پردههای بلند و زرینی که روی انها خیلی ظریف گلدوزی شده بود آویزان بود . نیرو با دیدن آن همه به وجد آمده بود حتی در رویا هم چنین چیزی را ندیده بود. بالاخره ماریانابه سخن آمد و گفت: امشب رو اینجا استراحت کن فردا می تونی هر جاکه خواستی بری. همین که [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]او خواست که از اتاق خارج شود ناگهان نیرو مچ دست او راگرفت و خیلی آرام پرسید: شما به من کمک کردین.بایت این ممنون اما دلیلش رو نمیدونم...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا سرش را پایین انداخت و در حالیکه سعی داشت اندوه فراوانی که در چهره ی زیبایش موج میزد را پنهان کند گفت: خودم هم دلیلش رو نمیدونم خواهشا بیشتر از این نپرسید. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و قبل از انکه نیرو سوال دیگری بپرسد اتاق راترک کرد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ساعت از نیمه شب گذشته بود و دانته که هیچ اثری از موندوس یا نیرو نیافته بود به طرف کافه ی خود قدم می زد. با مشاهده ی در شکسته ی کافه متوجه شد که اتفاقی افتاده برای همین به سرعت وارد شد ، کافه کاملا به هم ریخته بودو خون روی زمین همه جا را رنگی کرده بود دانته با اضطراب خط خونی را که روی زمین کشیده شده بود را دنبال کرد. تریش به دیوار تکیه داده بود و به سختی نفس می کشید، دانته فورا به سمت او دوید و کنارش زانو زد:تریش... چه اتفاقی افتاده؟ تریش نفس عمیقی کشید ، با این عمل او خون بیشتری از شکمش بیرون زد، سپس رو به دانته گفت: م...من متاسفم دانته ... نتونستم...به...به درستی ازش محافظت کنم... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته دستش را روی شکم تریش گذاشت و با عصبانیت گفت:لعنتی... موندوس اینجا بوده... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تریش باز هم به خود فشار آورد- در حالیکه با ادای هر واژه گویی ذره ای از جانش از بدن خارج می شد- و گفت:مو... موندس ، نیرو رو با خودشبرد... او...اون گفت همه ی فرزندان اسپاردا را نابود می کنه... دا...دانته ، نیروبی هوشه... روح ورجیل از ...یا...یاماتو استفاده کرد تا...بدن اونو تسخیر کنه...من ...روح رو ...خارج کرد... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و نفس عمیقی کشید و با چشمانی اشک آلود در صورت دانته خیره شد، دانته دستش را روی شکم تریش فشار داد و گفت: باید خون رو بندش بیارم...من می رم تا... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]هنوز دانته از جایش بلند نشده بود که تریش مچ دستش را گرفت و در حالیکه لبخند می زد گفت: مو...موندوس از قدرتش برای نابود کردن من استفاده کرد...بی...بی فایده س ...تا سحر دووم نمیارم... فکر کنم این دفعه ...وا...واقعا دارم می...میمیرم. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته اخم کرد ، گویی فکرش از کار افتاده بود برای یک لحظه فکر کرد که خواب می بیند وهمه ی اینها کابوسی بیش نیست اما دستان یخ کرده ی تریش حقیقت داشت ، باور نکردنی بود یعنی نمی خواست باور کند ... نمی خواست تریش را نیزاز دست دهد ، به چهره ی زیبای او خیره شد زیبا تر از همیشه به نظر می آمد درست مثلِ روزی که مادرش را از دست می داد ان روز نیز مادرش از همیشه زیباتر بود... نه نمی خواست نباید این طور می شد ، تریش دوباره لبخندی زد ودستش را که حالا با خون رنگی شده بود روی صورت دانته گذاشت و آهسته در گوش او گفت: ... من...من دوستت دارم. منو ...ببخش. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و به خوابی ابدی فرو رفت. دانته هنوز هم به اوخیره بود : نه...تریش داره باهام شوخی می کنه... چند بار او را تکان داد و فریادزد: تریش... تریش...( هیچ صدایی نیامد) نه...نه...(بغضش ترکید و اشکهایش روی گونه هایش غلتید، صورت خیسش را به صورت یخ زده ی تریش چسباند و شروع به گریستن کرد.)[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود ، برخاست و از روی خشم غرید ، سیر شدید انرژی و خشم در وجودش شعله ور شد و تغییر فرم داد. حالا دانته برای نابود کردن موندوس مصمم تر از قبل شده بود ، او تمام کسانی را که دانته دوستشان داشت ، کشته بود دانته دستانش را مشت کرد و از صمیم قلب قسم خورد که انتقام تمام عزیزانش را از ان موجود خبیث و نفرت انگیز بگیرد. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو مدتی در اتاق بزرگی که در آن سکونت داشت قدم زد اما درنهایت حوصله ش سر رفت – به شدت کنجکاو بود بداند رابطه ی ماریانا با ورجیل چگونه بوده و یا چرا ملکه تا این حد از او متنفر است- پس از اتاق خارج شد و در راهروهای طویل قصر شروع به قدم زنی کرد. از آنجا که هوا تاریک شده بود بسیاری از خدمه ی قصربرای استراحت نیز به خانه ها و یا اتاقهای مخصوص خود رفته بودند و راهروهای تو در تو تهی از هر انسانی بود. نیرو همچنان با کنجکاوری بسیار در قصر پرسه می زد که ناگهان با صدای گریه ای توجه ش به اتاقی که فقط چند قدمی از او فاصله داشت جلب شد. پاورچین پاورچین به در اتاق نزدیک شد و با دقت گوش داد. پس از مدتی صدای ملکه از داخل اتاق به گوش رسید که با ملایمتی مادرانه می گفت: ماریانا، دیگه کافیه فکر می کردم که همه چیز رو فراموش کردی؟چندین سال به همین منوال پیش رفت و من می بینم حتی یه ذره هم از غم و غصه تو کم نشده [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا با صدایی که بخاطر گریه کردن بسیار، گرفته بودنالید: مادر، مشکلِ من ورجیل نیست، من اونو بخاطرِ کاری که باهام کرد خیلی وقته که بخشیدم اما بچه م...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ماریانا ساکت شد و باز هم این فقط صدای هق هق او بود که به گوش می رسید، ملکه در جواب حرف دخترش گفت: من تموم تلاشمو می کنم که نوه م رو پیداکنم ، هر چند هنوز هم از دست پدرش عصبانی هستم اما مشاهده ی تو ، توی چنین وضعی... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دیگر حتی صدای هق هق ماریانا هم نمی آمد اندکی که گذشت بالحن آرامی که به سختی شنیده می شد گفت: مادر، اون بچه ی منه ، من دیگه به ورجیل اهمیتی نمیدم، دیگه تحمل دوری بچه مو ندارم.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]دوباره صدای گریه ماریانا بلند شد و ملیندا نیز او رادلداری می داد تا شاید اندکی آرام شود . بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نمی زد برای همین نیرو هم خیلی آهسته از در اتاق فاصله گرفت و به سمت اتاق خودش به راه افتاددر راه ار خود پرسید: فرزند ماریانا و... رابطه ی ماریانا با ورجیل... یعنی ورجیل پدر فرزند ماریانا هم هست... اوه خدای من ورجیل یه زنِ دیگه رو هم فریب داده ... ممکنه الان مادر من هم...( سرش را پایین انداخت و به این فکر افتاد که شاید حالا در گوشه ای از دنیا نیز مادر او غصه ی نبود نیرو را می خورد –اگر این ورجیل که ماریانا از او سخن می گفت همان پدر او باشد- حالا ورجیل در نظرش مثلِ هیولایی نفرت انگیز بود ،بعد از شنیدن صدای گریه ی ماریانا و زجری که می کشید از ورجیل- پدرش- متنفر شده بود. با این همه با خود فکر کرد که اگر خود را پسر ورجیل معرفی کند ممکن است جانش در خطر بیفتد، هر چند هنوز هم مطمئن نبود که [I]واقعا[/I] ورجیل پدرش باشد ، حالادلیلش را فهمیده بود که چرا ماریانا نجاتش داده بود شاید شباهت او به ورجیل ، باعث شده تا حسی توام با محبت نسبت به او در قلب ماریانا ایجاد شود)[/FONT][/COLOR] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft