ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1661027" data-attributes="member: 61964"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px">قسمت پنجم: گذشته تاریک</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/vou6seylmxe3quceqk0g.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /><span style="font-size: 26px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 26px"></span></p><p></p><p></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نسیم خنکی صورتش را نوازش می داد نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود. در باغ زیبایی بود و در آن لحظه صدایی جز شر شر آبشار و نوای لطیف پرندگان به گوش نمی رسید. اطرافش پر بود از درختان میوه و پر از شکوفه های صورتی رنگ و روی زمین گل بوته های بهاری و بنفشه و رز منظره ی زیبا و ملکوتی را به وجود آورده بود. با خود گفت: من در بهشتم؟! در همین لحظه چندین زن زیبا را دید در حالیکه موهای طلایی رنگشان را از پشت بافته بودند و لباسهای سفید و براقی به تن داشتند دور آلاچیق کوچکی حلقه زده اند . کنجکاو بود برای همین جلوتر رفتم . حالا از میان آنها دختری را میدید که به آرامی در حال رقصیدن است ، لباس صورتی رنگ و بلندی به طوری که تمام بدنش را پوشانده بود پوشیده بود و موهای زیتونی رنگش که تا کمرش کشیده شده بود به اطراف تکان می داد. سایر دختران در حال تحسین او بودند و مدام او را تشویق می کردند و گلهای خوشبویی که در دست داشتن بر سرش می ریختند . دختر بی توجه و با وقار می چرخید و لبخند می زد. بوی خوش گلهای معطر در فضا پیچیده بود و نیرو مبهوت به آن فرشته ی دوست داشتنی می نگریست. نمی دانست که چرا او اینقدر برایش آشنا است شاید قبلا او را جایی دیده بود ، اما نه در بیداری شاید در رویا. ناگهان یکی از دخترها متوجه حضور نیرو شد ، در حالیکه شوکه شده بود در گوش دختر کناریش چیزی گفته و ناگهان جمعیت پراکنده شدند. اما فرشته ی زیبا هنوز در میان آلاچیق در حال رقصیدن بود پس از مدت کوتاهی متوجه سکوت اطرافش شد و ایستاد . سرش را بالا گرفت تا به اطرافش نگاه کند که با نیرو چشم در چشم شد. حالا نیرو می توانست چهره ی زیبا و دلربایش را واضح ببیند چشمان درشت آبی رنگ چون دریایی خروشان می درخشید. با دیدن نیرو ، او نیز به او خیره شد انگار که او نیز نیرو را می شناخت اما از کجا... این سوال برای او هم بی پاسخ بود. در همین لحظه نگهبانی سفید پوش به دختر نزدیک شد و از او خواست تا نزد مادرش برود . دختر سریعا قبول کرد و دور شد نگهبان سفید پوش که به سبک رومیان باستان لباس پوشیده بود به نیرو نزدیک شد و در این لحظه نیرو در دلش خندید و با خود گفت: من واقعا دارم توی یه نمایش قدیمی با لباسهای عجیب بازی می کنم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نگهبان با صدای رسایی که در فضا می پیچید پرسید: تو اینجا چیکار می کنی ؟ از همون جایی که اومدی برگرد اینجا به تو تعلق نداره.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو گلویش را صاف کرد و جواب داد: من واقعا نمی دونم چجوری وارد اینجا شدم ... بعد از دیدن او دختر... اون کیه؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نگهبان ، انگار که نیرو بی ادبی کرده باشد گفت: ساکت باش ، گستاخ. او دختر ملکه ملیندا است ، کسی حق نداره به ایشون نزدیک بشه یا حتی با ایشون حرف بزنه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو از این لحن نگهبان خنده اش گرفته بود ، اما خودش را کنترل کرد و دوباره گفت: برای من خیلی آشنا به نظر می اومد... فکر می کنم قبلا اونو یه جایی دیدم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نگهبان بازویی راست نیرو را گرفت تا او را به بیرون از منطقه ی ممنوعه هدایت کند اما نگاهش به دست نیرو افتاد سپس نیزه اش را به سمت او گرفت و فریاد زد: تو... تو یه شیطانی عقب وایسا. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو عقب عقب رفت و در حالیکه سعی داشت دستش را پنهان کند گفت: نه، اشتباه می کنی... من نمی خوام به کسی آسیب برسونم! </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">چندین سرباز اطراف نیرو را احاطه کردند ، یکی از آنها گفت : زمانیکه تو رو نزد ملکه ببریم همه چیز مشخص میشه.</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نزدیک غروب بود و دانته در خیابانها پرسه می زد تا نشانی از نیرو یا موندوس یابد. در راه چندین شیطان سر راهش قرار گرفتند دانته در حالیکه با آنها مبارزه می کرد سعی داشت که در مورد قرارگاه موندوس نیز از آنها بپرسد ولی فایده ای نداشت هیچکدام یا خبر نداشتند یا چیزی به زبان نمی اوردند و به ارباب خود وفادار بودند. دانته قبلا هم چنین جستجویی را تجربه کرده بود سالها پیش زمانیکه برای بار اول با تریش ملاقات کرده بود به دنبال موندوس به راه افتاد تا انتقام مرگ مادرش را بگیرد. اصلا از چنین وضعی خوشش نمی آمدخروج موندوس برای بار دوم از سیاه چال تاریکی و حضور دوباره ش در دنیای انسانها مساوی با نابودی بشریت بود. دانته یک بار با تمام قوایش ، همان طوری که پدرش 2000 سال پیش اینکار را کرده بود، یک تنِ در مقابل لشکری از شیاطین ایستاده بود و همه شان را به مکان اصلیشان – یعنی جهنم- باز گردانده بود اینکه آنها یکبار دیگر پا به این دنیا گذاشته اند... دانته ایستاد و در فکر فرو رفت ، بی اختیار به یاد روزی افتاد که افراد موندوس به خانه شان حمله کردند و مادرش را کشتند به یاد زجه های مادرش افتاد و به دیواری تکیه داد سرش را رو به آسمان بلند کرد و زمزمه وار گفت: همه ی اینها تقصیر اسپارداس ... اون باعث نابودی خانواده شد، مادر، من و ... ( مکثی کرد و ادامه داد ) ورجیل.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تصویر نیرو در ذهنش نقش بست ، یادِ حرف تریش افتاد نیرو واقعا پدری داشت و پدر او یک فرد عادی نبود او برادر دوقلویش بود ، ورجیل... هیچ فکرش را هم نمی کرد که ورجیل روزی صاحب فرزندی شود اما حالا که در این مورد دقیق شده بود به یاد حرفهای ورجیل افتاد: <em>من نیروی بیشتری می خوام ، نیرویی که به من قدرت و شهرت بده... و اون قدرت باعث بشه که نامِ من همیشه در خاطره ها بمونه...قویترین مرد تاریکی، فرمانروای آشوب، ورجیل قدرتمند، من از پدرم به خاطر به ارث گذاشتن چنین قدرتی در وجودم سپاس گذارم... </em></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">حالا منظور ورجیل را می فهمید ، حالا که او نبود چطور نام او می توانست بر جهان سایه گسترد؟! او دیگر چطور می توانست به آن قدرت عظیمی که سالها برای بدست آوردنش نقشه ها کشیده و بسیاری را به هلاکت رسانده بود دست یابد؟! دوباره نیرو را به یاد آورد و حالا متوجه شده بود که نیرو همان وارث قدرت ورجیل است اما هنوز هم جای امیدواری بود نیرو انسان خوبی بود و هرگز افکار پلید پدرش را در سر نمی پروراند. دانته دستش را زیر چانه اش گذاشت و از خود پرسید: وقتی هم که نیرو بفهمه پدرش کیه باز هم همون راه خوبِ خودش رو پیش می گیره؟ یا می خواد... از جواب دادن به این سوال خود عاجز بود به راستی قضاوت در مورد اعمال نیرو دور از تصورش بود شاید هم بعد از آنکه متوجه جنایات پدرش می شد از او متنفر می شد ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته سرش را بالا گرفت و به راه خود را ، درست به سمت دهانه ی تاریکی جایی که موندوس بی صبرانه انتظارش را می کشید ، ادامه داد.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تریش هنوز هم در کافه ی دانته نشسته بود و منتظر به هوش آمدن نیرو بود . آهسته یاماتو را در دست گرفت ، همانطور که تصورش را می کرد شمشیر خوش دست ، سبک و کارآمدی بود . نگاهش از شمشیر به روی نیرو که حالا روی کاناپه ی گوشه ی کافه دراز کشیده بود چرخید ، آهسته و کوتاه نفس می کشید گویی به خواب عمیق فرو رفته بود . یاماتو را داخل غلافش گذاشت و به طرف میز مدیریت رفت. آهی کشید و زیر لب گفت: امیدوارم اتفاقی نیافته باشه ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه با صدای قدمهای شخصی از جا پرید. اسلحه هایش را در آورد و به طرف ورودی نشانه رفت. در همین لحظه صدایی از پشت سرش آمد که می گفت:دلم برات تنگ شده بود تریش. تریش فروا برگشت حالا با دیدن آن شخص سرجایش خشکش زد ، صدا مربوط به کسی نبود جز موندوس که شق و رق درست در مقابل تریش ایستاده بود و در حالیکه نیشش را باز کرده بود دست می زد . تریش با خشم گفت: تو؟! چطور تونستی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس آهسته به سمت او قدم برداشت و سپس در دو قدمیش ایستاد و با توک انگشتانش اسلحه های تریش را پایین آورد وگفت: نیازی به خشونت نیست عزیزم. هر چی باشه من حق پدری به گردنت دارم، مگه نه؟!</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تریش چند قدمی عقب پریدو باز اسلحه هایش را بالا آوردو گفت:چی می خوای؟</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">موندوس گردنش را کج کرد و با تمسخر گفت: چی می خوام؟! یعنی واقعا نمی دونی برای چی اینجام! فکر میکردم هنوز هم حرفهای منو به یاد داری اما... متاسفانه فراموش کردی، باز هم مشکلی نیست می تونم خیلی سریع دلیل حضورم در اینجا رو برات توضیح بدم( به نیرو نگاه کرد و ادامه داد) خیانتکارا ... همشون باید نابود بشن... ( در حالیکه به طرف تریش قدم بر می داشت گفت) قسم خوردم که تمام فرزندان اسپاردا و خائنان به خودم رو نابود کنم...تریش ، تو اولینش هستی... تو به من خیانت کردی... تو با زیبای مسحور کننده ت خوب می تونستی اونو فریب بدی اما در میانه ی راه ...(سرش را پایین انداخت و نچ نچ کنان ادامه داد) تو من رو ناامید کردی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تریش اسلحه ش رو به طرف موندوس نشانه گرفت و گفت: دیگه برای این حرفا خیلی دیره موندوس... حضور تو در اینجا بی مورده پس از اینجا گم شو</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">این را گفت و به روی موندوس آتش گشود اما او سریعتر از آن بود که گلوله های تریش به او برخورد کنند. خیلی سریع خودش را به تریش رساند و با یک دست او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه گلویش را فشار میداد او را به دیوار پشت سرش چسباند و گفت: خودم بهت این قدرت رو دادم ، خودم هم ازت می گیرم.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش تقلا می کرد : نه لعنت به تو. در همین لحظه موندوس با شمشیرش محکم در شکم تریش کوبید. سپس نوری زرد رنگ که تشعشعاتش تمام ساختمان را فرا گرفته بود از بدن تریش خارج شد. تریش روی زمین افتاد و از هوش رفت در همین لحظه موندوس که سعی داشت آخرین ضربه را به تریش وارد کند متوجه نور آبی رنگی شد که از یاماتو ساطع می شد. موندوس نگاهی به نیرو انداخت و گفت: پس به این دلیل زنده موندی ها؟! یاماتو را برداشت و سپس با قدرتی که داشت هم نیرو هم یاماتو را در کیریستالی از یخ فرو کرد. سپس در حالیکه می خندید غرید: من تو رو پیش خودم نگه میدارم... تو موجود جالبی هستی... (سپس تا می توانست مثلِ شیطانی که تازه از اسارتی طولانی نجات یافته خندید و غرید )این را گفت و ناگهان به همراه نیرو در برابر دیدگان تریش ناپدید شد. تریش که از شکمش خون جاری بود ، از درد نالید و سپس از هوش رفت.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو در ضمیر نا خودآگاهش ، در سرزمین فرشتگان ، هنوز هم با نگهبانانی که قصد داشتند او را زندانی بکنند درگیر بود ، حالا تعداد آنها بیشتر شده بود وبا کلاه خودها و زره هایی که داشتند نیرو را به یاد افراد سنکتوس می انداختند، نیرو مکرر ضربات و حمله های آنها را دفع می کرد . در گیر و دار مبارزه و درگیری با نگهبانان بود که ناگهان با صدای نازک دختری همه ی آنها از حرکت ایستادند و نیرو نیز به دنبال صاحب صدا سرش را چرخاند . دخترک موهای مشکی رنگ خود را از پشت بافته بود و مثل سایر دخترانی که قبلا دیده بود لباس سفید و پوشیده ای به تن داشت ، او رو به گفت: ملکه می خواهند شما را ملاقات کنند. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه یکی از نگهبانان فریاد زد: بانوی من ، این پسر شیطان است درست مثلِ همان کسی که چند سالِ پیش...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دختر حرف سرباز را قطع کرد وگفت: اما ملکه می خواهند شما را ببینند پس با من بیاین، نگران نباشین خطری شما رو تهدید نمی کنه.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو که هنوز هم از این برخوردهای غیرمنتظره ی افراد ان منطقه متعجب بود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وبه همراه دختر به راه افتاد. در راه آنها از چندین باغ سرسبز پر ازدرختان انگور و سیب و گلابی گذاشتند ، مردم در باغها کار می کردند و با شادی میوه ها را جمع می کردند چهره هاشان آنقدر خوشحال و بی دغدغه می نمود که گویی حقیقتا در بهشت هستند و از نعمتهای بی پایان خداوند بهره می جویند . نیرو با خود فکر کرد: انگار که اینا هیچوقت واژه ی غصه و درد هیچوقت به گوششون نرسیده ، خوش به حالشون. </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">هنوز از باغهای زیبا عبور نکرده بودند که نیرو در مقابلش قصری شیشه ای را مشاهده کرد ، دیوارهای قصر همه از جنس الماس و کیریستالهای گرانبها و نادر بودند . پله های قصر پهن بودند و کناره های آنها با جواهرات ارزشمندی چون یاقوت و زمرد تزیین شده بود . حالا دیگر به در بزرگ ابتدای قصر رسیده بودند دو نگهبان جلوی در ایستاده بودند که با مشاهده ی دختر فورا کنار رفتند و در را به روی او گشودند. وارد قصر شدند لوسترهای بزرگ که با طلای ناب ساخته شده بودند سقف تراشکاری شده ی قصر را روشن و درخشان کرده بودند ، در سراسر راهرویی که آن دو در آن قدم می زدند ستونهای بلند و سفید رنگ که روی آنها اشکال و صورتهای زیبایی تراش کاری شده بود وجود داشتند. نیرو مات و مبهوت به دیوارهای قصر و ستونها خیره شده بود، انگار که خواب میدید ، خوابی شیرین خوابی که دوست نداشت حالا حالاها بیدار شود.وارد اتاقی بزرگ شدند که در انتهای تختی قرارداشت ، روی تخت ملافه ی قرمز رنگی از جنس ابریشم کشیده شده بود و اطراف تخت مجسمه های کریستال گرانبهایی قرار داده شده بود. دختر بالاخره لب به سخن گشود : ملکه در این اتاق منتظر شماست. دختر این را گفت و سپس از اتاق خارج شد. نیرو هنوز مردد بود و این پا آن پا می کرد نیروی آهسته به سمت جلو حرکت کرد در همین لحظه صدایی را شنید: پس بالاخره برگشتی. نیرو رویش را برگرداند زن زیبایی که موهای قهوه ای بلندی داشت و به طور ماهرانه ای نیمی از آنها را بالای سرش جمع کرده بود در حالیکه لباسی که با یاقوت و الماس تزئین شده بود به تن داشت از پشت به او نزدیک می شد او که چهره ی صمیمی و مهربانی داشت ادامه داد: فکرش رو نمی کردم که یه روز برگردی.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو با دیدن آنها همه زیبایی مسحور کننده به لکنت افتاد و گفت: من ... من... من قبلا هیچوقت اینجا نیومده بودم.</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">زن از کنار نیرو گذاشت و روی تخت نشست و با لحنی که ناراحتی و درد در آن هویدا بود گفت: دیگه دروغ چه فایده ای داره... بعد از بلایی که سرمون اوردی... ( سپس لحنش تغییر کرد و اینبار با عصبانیت ادامه داد) حتی مستحق مرگ هم نیستی...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو که کاملا گیج شده بود پرسید: خانم ، من متوجه حرفای شما نمی شم ، من چیکار کردم که حتی مرگ هم برام کمه...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">ملکه ملیندا فریاد زد: چی کارکردی؟ تو دخترم و زندگی اونو تباه کردی؟</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">خیلی خب ... الان دیگه واقعا نمی دونم راجع به چی حرف می زنین.</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">ورجیل... چطور می تونی این همه دروغ بگی...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چی؟ ورجیل؟ نه... نه خانم اشتباه می کنین... من ورجیل نیستم. اسمِ من نیروهه</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">بازم دروغ !! فکر کردی من چهره ی تو رو از یاد می برم...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اما من...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین لحظه دختری ، همان دختری که در آلاچیق می رقصید، وارد اتاق شد و فریاد زد: مادر اون راست میگه... اون ورجیل نیست...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1661027, member: 61964"] [CENTER][SIZE=7]قسمت پنجم: گذشته تاریک [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/vou6seylmxe3quceqk0g.jpg[/IMG][SIZE=7] [/SIZE][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نسیم خنکی صورتش را نوازش می داد نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود. در باغ زیبایی بود و در آن لحظه صدایی جز شر شر آبشار و نوای لطیف پرندگان به گوش نمی رسید. اطرافش پر بود از درختان میوه و پر از شکوفه های صورتی رنگ و روی زمین گل بوته های بهاری و بنفشه و رز منظره ی زیبا و ملکوتی را به وجود آورده بود. با خود گفت: من در بهشتم؟! در همین لحظه چندین زن زیبا را دید در حالیکه موهای طلایی رنگشان را از پشت بافته بودند و لباسهای سفید و براقی به تن داشتند دور آلاچیق کوچکی حلقه زده اند . کنجکاو بود برای همین جلوتر رفتم . حالا از میان آنها دختری را میدید که به آرامی در حال رقصیدن است ، لباس صورتی رنگ و بلندی به طوری که تمام بدنش را پوشانده بود پوشیده بود و موهای زیتونی رنگش که تا کمرش کشیده شده بود به اطراف تکان می داد. سایر دختران در حال تحسین او بودند و مدام او را تشویق می کردند و گلهای خوشبویی که در دست داشتن بر سرش می ریختند . دختر بی توجه و با وقار می چرخید و لبخند می زد. بوی خوش گلهای معطر در فضا پیچیده بود و نیرو مبهوت به آن فرشته ی دوست داشتنی می نگریست. نمی دانست که چرا او اینقدر برایش آشنا است شاید قبلا او را جایی دیده بود ، اما نه در بیداری شاید در رویا. ناگهان یکی از دخترها متوجه حضور نیرو شد ، در حالیکه شوکه شده بود در گوش دختر کناریش چیزی گفته و ناگهان جمعیت پراکنده شدند. اما فرشته ی زیبا هنوز در میان آلاچیق در حال رقصیدن بود پس از مدت کوتاهی متوجه سکوت اطرافش شد و ایستاد . سرش را بالا گرفت تا به اطرافش نگاه کند که با نیرو چشم در چشم شد. حالا نیرو می توانست چهره ی زیبا و دلربایش را واضح ببیند چشمان درشت آبی رنگ چون دریایی خروشان می درخشید. با دیدن نیرو ، او نیز به او خیره شد انگار که او نیز نیرو را می شناخت اما از کجا... این سوال برای او هم بی پاسخ بود. در همین لحظه نگهبانی سفید پوش به دختر نزدیک شد و از او خواست تا نزد مادرش برود . دختر سریعا قبول کرد و دور شد نگهبان سفید پوش که به سبک رومیان باستان لباس پوشیده بود به نیرو نزدیک شد و در این لحظه نیرو در دلش خندید و با خود گفت: من واقعا دارم توی یه نمایش قدیمی با لباسهای عجیب بازی می کنم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نگهبان با صدای رسایی که در فضا می پیچید پرسید: تو اینجا چیکار می کنی ؟ از همون جایی که اومدی برگرد اینجا به تو تعلق نداره.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو گلویش را صاف کرد و جواب داد: من واقعا نمی دونم چجوری وارد اینجا شدم ... بعد از دیدن او دختر... اون کیه؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نگهبان ، انگار که نیرو بی ادبی کرده باشد گفت: ساکت باش ، گستاخ. او دختر ملکه ملیندا است ، کسی حق نداره به ایشون نزدیک بشه یا حتی با ایشون حرف بزنه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو از این لحن نگهبان خنده اش گرفته بود ، اما خودش را کنترل کرد و دوباره گفت: برای من خیلی آشنا به نظر می اومد... فکر می کنم قبلا اونو یه جایی دیدم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نگهبان بازویی راست نیرو را گرفت تا او را به بیرون از منطقه ی ممنوعه هدایت کند اما نگاهش به دست نیرو افتاد سپس نیزه اش را به سمت او گرفت و فریاد زد: تو... تو یه شیطانی عقب وایسا. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو عقب عقب رفت و در حالیکه سعی داشت دستش را پنهان کند گفت: نه، اشتباه می کنی... من نمی خوام به کسی آسیب برسونم! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]چندین سرباز اطراف نیرو را احاطه کردند ، یکی از آنها گفت : زمانیکه تو رو نزد ملکه ببریم همه چیز مشخص میشه. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نزدیک غروب بود و دانته در خیابانها پرسه می زد تا نشانی از نیرو یا موندوس یابد. در راه چندین شیطان سر راهش قرار گرفتند دانته در حالیکه با آنها مبارزه می کرد سعی داشت که در مورد قرارگاه موندوس نیز از آنها بپرسد ولی فایده ای نداشت هیچکدام یا خبر نداشتند یا چیزی به زبان نمی اوردند و به ارباب خود وفادار بودند. دانته قبلا هم چنین جستجویی را تجربه کرده بود سالها پیش زمانیکه برای بار اول با تریش ملاقات کرده بود به دنبال موندوس به راه افتاد تا انتقام مرگ مادرش را بگیرد. اصلا از چنین وضعی خوشش نمی آمدخروج موندوس برای بار دوم از سیاه چال تاریکی و حضور دوباره ش در دنیای انسانها مساوی با نابودی بشریت بود. دانته یک بار با تمام قوایش ، همان طوری که پدرش 2000 سال پیش اینکار را کرده بود، یک تنِ در مقابل لشکری از شیاطین ایستاده بود و همه شان را به مکان اصلیشان – یعنی جهنم- باز گردانده بود اینکه آنها یکبار دیگر پا به این دنیا گذاشته اند... دانته ایستاد و در فکر فرو رفت ، بی اختیار به یاد روزی افتاد که افراد موندوس به خانه شان حمله کردند و مادرش را کشتند به یاد زجه های مادرش افتاد و به دیواری تکیه داد سرش را رو به آسمان بلند کرد و زمزمه وار گفت: همه ی اینها تقصیر اسپارداس ... اون باعث نابودی خانواده شد، مادر، من و ... ( مکثی کرد و ادامه داد ) ورجیل.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تصویر نیرو در ذهنش نقش بست ، یادِ حرف تریش افتاد نیرو واقعا پدری داشت و پدر او یک فرد عادی نبود او برادر دوقلویش بود ، ورجیل... هیچ فکرش را هم نمی کرد که ورجیل روزی صاحب فرزندی شود اما حالا که در این مورد دقیق شده بود به یاد حرفهای ورجیل افتاد: [I]من نیروی بیشتری می خوام ، نیرویی که به من قدرت و شهرت بده... و اون قدرت باعث بشه که نامِ من همیشه در خاطره ها بمونه...قویترین مرد تاریکی، فرمانروای آشوب، ورجیل قدرتمند، من از پدرم به خاطر به ارث گذاشتن چنین قدرتی در وجودم سپاس گذارم... [/I][/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]حالا منظور ورجیل را می فهمید ، حالا که او نبود چطور نام او می توانست بر جهان سایه گسترد؟! او دیگر چطور می توانست به آن قدرت عظیمی که سالها برای بدست آوردنش نقشه ها کشیده و بسیاری را به هلاکت رسانده بود دست یابد؟! دوباره نیرو را به یاد آورد و حالا متوجه شده بود که نیرو همان وارث قدرت ورجیل است اما هنوز هم جای امیدواری بود نیرو انسان خوبی بود و هرگز افکار پلید پدرش را در سر نمی پروراند. دانته دستش را زیر چانه اش گذاشت و از خود پرسید: وقتی هم که نیرو بفهمه پدرش کیه باز هم همون راه خوبِ خودش رو پیش می گیره؟ یا می خواد... از جواب دادن به این سوال خود عاجز بود به راستی قضاوت در مورد اعمال نیرو دور از تصورش بود شاید هم بعد از آنکه متوجه جنایات پدرش می شد از او متنفر می شد ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته سرش را بالا گرفت و به راه خود را ، درست به سمت دهانه ی تاریکی جایی که موندوس بی صبرانه انتظارش را می کشید ، ادامه داد.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تریش هنوز هم در کافه ی دانته نشسته بود و منتظر به هوش آمدن نیرو بود . آهسته یاماتو را در دست گرفت ، همانطور که تصورش را می کرد شمشیر خوش دست ، سبک و کارآمدی بود . نگاهش از شمشیر به روی نیرو که حالا روی کاناپه ی گوشه ی کافه دراز کشیده بود چرخید ، آهسته و کوتاه نفس می کشید گویی به خواب عمیق فرو رفته بود . یاماتو را داخل غلافش گذاشت و به طرف میز مدیریت رفت. آهی کشید و زیر لب گفت: امیدوارم اتفاقی نیافته باشه ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه با صدای قدمهای شخصی از جا پرید. اسلحه هایش را در آورد و به طرف ورودی نشانه رفت. در همین لحظه صدایی از پشت سرش آمد که می گفت:دلم برات تنگ شده بود تریش. تریش فروا برگشت حالا با دیدن آن شخص سرجایش خشکش زد ، صدا مربوط به کسی نبود جز موندوس که شق و رق درست در مقابل تریش ایستاده بود و در حالیکه نیشش را باز کرده بود دست می زد . تریش با خشم گفت: تو؟! چطور تونستی...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس آهسته به سمت او قدم برداشت و سپس در دو قدمیش ایستاد و با توک انگشتانش اسلحه های تریش را پایین آورد وگفت: نیازی به خشونت نیست عزیزم. هر چی باشه من حق پدری به گردنت دارم، مگه نه؟![/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تریش چند قدمی عقب پریدو باز اسلحه هایش را بالا آوردو گفت:چی می خوای؟[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]موندوس گردنش را کج کرد و با تمسخر گفت: چی می خوام؟! یعنی واقعا نمی دونی برای چی اینجام! فکر میکردم هنوز هم حرفهای منو به یاد داری اما... متاسفانه فراموش کردی، باز هم مشکلی نیست می تونم خیلی سریع دلیل حضورم در اینجا رو برات توضیح بدم( به نیرو نگاه کرد و ادامه داد) خیانتکارا ... همشون باید نابود بشن... ( در حالیکه به طرف تریش قدم بر می داشت گفت) قسم خوردم که تمام فرزندان اسپاردا و خائنان به خودم رو نابود کنم...تریش ، تو اولینش هستی... تو به من خیانت کردی... تو با زیبای مسحور کننده ت خوب می تونستی اونو فریب بدی اما در میانه ی راه ...(سرش را پایین انداخت و نچ نچ کنان ادامه داد) تو من رو ناامید کردی...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تریش اسلحه ش رو به طرف موندوس نشانه گرفت و گفت: دیگه برای این حرفا خیلی دیره موندوس... حضور تو در اینجا بی مورده پس از اینجا گم شو[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]این را گفت و به روی موندوس آتش گشود اما او سریعتر از آن بود که گلوله های تریش به او برخورد کنند. خیلی سریع خودش را به تریش رساند و با یک دست او را از روی زمین بلند کرد و در حالیکه گلویش را فشار میداد او را به دیوار پشت سرش چسباند و گفت: خودم بهت این قدرت رو دادم ، خودم هم ازت می گیرم.[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]تریش تقلا می کرد : نه لعنت به تو. در همین لحظه موندوس با شمشیرش محکم در شکم تریش کوبید. سپس نوری زرد رنگ که تشعشعاتش تمام ساختمان را فرا گرفته بود از بدن تریش خارج شد. تریش روی زمین افتاد و از هوش رفت در همین لحظه موندوس که سعی داشت آخرین ضربه را به تریش وارد کند متوجه نور آبی رنگی شد که از یاماتو ساطع می شد. موندوس نگاهی به نیرو انداخت و گفت: پس به این دلیل زنده موندی ها؟! یاماتو را برداشت و سپس با قدرتی که داشت هم نیرو هم یاماتو را در کیریستالی از یخ فرو کرد. سپس در حالیکه می خندید غرید: من تو رو پیش خودم نگه میدارم... تو موجود جالبی هستی... (سپس تا می توانست مثلِ شیطانی که تازه از اسارتی طولانی نجات یافته خندید و غرید )این را گفت و ناگهان به همراه نیرو در برابر دیدگان تریش ناپدید شد. تریش که از شکمش خون جاری بود ، از درد نالید و سپس از هوش رفت.[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو در ضمیر نا خودآگاهش ، در سرزمین فرشتگان ، هنوز هم با نگهبانانی که قصد داشتند او را زندانی بکنند درگیر بود ، حالا تعداد آنها بیشتر شده بود وبا کلاه خودها و زره هایی که داشتند نیرو را به یاد افراد سنکتوس می انداختند، نیرو مکرر ضربات و حمله های آنها را دفع می کرد . در گیر و دار مبارزه و درگیری با نگهبانان بود که ناگهان با صدای نازک دختری همه ی آنها از حرکت ایستادند و نیرو نیز به دنبال صاحب صدا سرش را چرخاند . دخترک موهای مشکی رنگ خود را از پشت بافته بود و مثل سایر دخترانی که قبلا دیده بود لباس سفید و پوشیده ای به تن داشت ، او رو به گفت: ملکه می خواهند شما را ملاقات کنند. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه یکی از نگهبانان فریاد زد: بانوی من ، این پسر شیطان است درست مثلِ همان کسی که چند سالِ پیش...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دختر حرف سرباز را قطع کرد وگفت: اما ملکه می خواهند شما را ببینند پس با من بیاین، نگران نباشین خطری شما رو تهدید نمی کنه.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو که هنوز هم از این برخوردهای غیرمنتظره ی افراد ان منطقه متعجب بود سرش را به نشانه ی تایید تکان داد وبه همراه دختر به راه افتاد. در راه آنها از چندین باغ سرسبز پر ازدرختان انگور و سیب و گلابی گذاشتند ، مردم در باغها کار می کردند و با شادی میوه ها را جمع می کردند چهره هاشان آنقدر خوشحال و بی دغدغه می نمود که گویی حقیقتا در بهشت هستند و از نعمتهای بی پایان خداوند بهره می جویند . نیرو با خود فکر کرد: انگار که اینا هیچوقت واژه ی غصه و درد هیچوقت به گوششون نرسیده ، خوش به حالشون. [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]هنوز از باغهای زیبا عبور نکرده بودند که نیرو در مقابلش قصری شیشه ای را مشاهده کرد ، دیوارهای قصر همه از جنس الماس و کیریستالهای گرانبها و نادر بودند . پله های قصر پهن بودند و کناره های آنها با جواهرات ارزشمندی چون یاقوت و زمرد تزیین شده بود . حالا دیگر به در بزرگ ابتدای قصر رسیده بودند دو نگهبان جلوی در ایستاده بودند که با مشاهده ی دختر فورا کنار رفتند و در را به روی او گشودند. وارد قصر شدند لوسترهای بزرگ که با طلای ناب ساخته شده بودند سقف تراشکاری شده ی قصر را روشن و درخشان کرده بودند ، در سراسر راهرویی که آن دو در آن قدم می زدند ستونهای بلند و سفید رنگ که روی آنها اشکال و صورتهای زیبایی تراش کاری شده بود وجود داشتند. نیرو مات و مبهوت به دیوارهای قصر و ستونها خیره شده بود، انگار که خواب میدید ، خوابی شیرین خوابی که دوست نداشت حالا حالاها بیدار شود.وارد اتاقی بزرگ شدند که در انتهای تختی قرارداشت ، روی تخت ملافه ی قرمز رنگی از جنس ابریشم کشیده شده بود و اطراف تخت مجسمه های کریستال گرانبهایی قرار داده شده بود. دختر بالاخره لب به سخن گشود : ملکه در این اتاق منتظر شماست. دختر این را گفت و سپس از اتاق خارج شد. نیرو هنوز مردد بود و این پا آن پا می کرد نیروی آهسته به سمت جلو حرکت کرد در همین لحظه صدایی را شنید: پس بالاخره برگشتی. نیرو رویش را برگرداند زن زیبایی که موهای قهوه ای بلندی داشت و به طور ماهرانه ای نیمی از آنها را بالای سرش جمع کرده بود در حالیکه لباسی که با یاقوت و الماس تزئین شده بود به تن داشت از پشت به او نزدیک می شد او که چهره ی صمیمی و مهربانی داشت ادامه داد: فکرش رو نمی کردم که یه روز برگردی.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو با دیدن آنها همه زیبایی مسحور کننده به لکنت افتاد و گفت: من ... من... من قبلا هیچوقت اینجا نیومده بودم.[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]زن از کنار نیرو گذاشت و روی تخت نشست و با لحنی که ناراحتی و درد در آن هویدا بود گفت: دیگه دروغ چه فایده ای داره... بعد از بلایی که سرمون اوردی... ( سپس لحنش تغییر کرد و اینبار با عصبانیت ادامه داد) حتی مستحق مرگ هم نیستی...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو که کاملا گیج شده بود پرسید: خانم ، من متوجه حرفای شما نمی شم ، من چیکار کردم که حتی مرگ هم برام کمه...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]ملکه ملیندا فریاد زد: چی کارکردی؟ تو دخترم و زندگی اونو تباه کردی؟[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]خیلی خب ... الان دیگه واقعا نمی دونم راجع به چی حرف می زنین.[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]ورجیل... چطور می تونی این همه دروغ بگی...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چی؟ ورجیل؟ نه... نه خانم اشتباه می کنین... من ورجیل نیستم. اسمِ من نیروهه[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]بازم دروغ !! فکر کردی من چهره ی تو رو از یاد می برم...[/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اما من...[/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین لحظه دختری ، همان دختری که در آلاچیق می رقصید، وارد اتاق شد و فریاد زد: مادر اون راست میگه... اون ورجیل نیست... [/COLOR][/FONT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft