ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1657455" data-attributes="member: 22854"><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></p></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></p></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><img src="http://fc01.deviantart.net/fs50/f/2009/285/0/9/Nero___Devil_May_Cry_4_by_Evil_Siren.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /><span style="font-size: 18px"></span></p></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 18px"></span></p></span></span></p><p style="text-align: center"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-size: 18px">قسمت چهارم: روح آبی </span></p><p></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط... من نمیتونم اینو قبول کنم.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چرا؟ کایری فکر می کردم که تو هم منو دوست داری؟</span><span style="font-family: 'Tahoma'">اشک روی گونه ها کایری غلتید آهسته گفت: من دوستت دارم اما... خدای من... من نمی تونم...</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">چرا ؟ بهم بگو ... ازت خواهش می کنم ...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">در همین لحظه کایری ایستاد و سرش را پایین انداخت ، نیرو که از این رفتار عجیب کایری شوکه شده بود نزدیک تر شد و دستهایش را روی شانه های اوگذاشت و تکانش داد ، پس از چند لحظه کایری چشمانش را باز کرد ، صورتش بی احساس شده بود و چشمانش به رنگ خون ، با صدای مرموزی گفت: بالاخره زمان تو هم سر رسیده ... </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو عقب عقب رفت و گفت: کایری تو چت شده؟!</span><span style="font-family: 'Tahoma'">در همین لحظه به طرز عجیبی آتش اطراف آنها را گرفت ، آب دریاچه بیرون ریخت و ماگماهای مذاب جانشین آن شد نیرو باتعجب به اطرافش نگاه کرد . در همین لحظه شخصی از پشت سر به نیرو حمله کرد و خیلی سریع دست راستش ، که همان دست قدرتمند او بود ، را قطع کرد. نیرو از درد فریادکشید و روی زمین افتاد. آن شخص موندوس بود که از این حیرت و حواس پرتی نیرو سواستفاده کرده بود موندوس کنار کایری ایستاد و دستش را روی شانه ای او گذاشت و درحالیکه از ته دل می خندید گفت: به برکت این موجود کوچولوی زیبا نابود کردن تو برام خیلی راحت شد... </span><span style="font-family: 'Tahoma'">از دست قطع شده ی نیرو خون فوران می کرد ذره ذره گفت: ...کایری به خودت بیا...</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">موندوس جلو آمد و با شمشیری برنده ای که در دست داشت چندضربه از پشت به نیرو وارد کرد سپس ادامه داد: فکر نمی کردم که پسره ورجیل اینقدر ضعیف باشه!!</span><span style="font-family: 'Tahoma'">خون از دهان نیرو بیرون زد ، روی زمین تقلا می کرد : چی؟ورجیل؟!</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">موندوس پشتش را به نیرو کرد و شمرده گفت: اسپاردا دست راست من بود ... مثله چشمام بهش اعتماد داشتم من و اون شاید بهترین و بزرگترین شرکای تاریکی بودیم اما اون... اون لعنتی از پشت به من خنجر زد به من خیانت کرد...( دراین حالت موندوس مشتش را گره کرد و محکم روی زمین کوبید از جای مشتش آتش بیرون زد، سپس ادامه داد) هرگز فکرش رو نمی کردم که اسپاردا با زنی زمینی ازدواج کنه... (نزدیک کایری شد و گفت ) انگار عاشق شدن تو خانواده ی منحوس اسپاردا ارثیه!!! (شروع به خندیدن کرد ) اون بعد از نابود کردن سپاه تاریکی منو در اعماق جهنم زندانی کرد... و به خیال خودش روزگار خوشی رو به اوا و دو فرزندش شروع کرد... دریغ ازاینکه روزی نوبت من هم می رسه... ( سپس نزدیک نیرو شد ، شمشیر را بالا گرفت و گفت)قسم خوردم تمام خانواده ی اسپاردا رو به بدترین وجه نابود کنم ... تو اولیش هستی... </span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">این را گفت و شمشیر را در قلب نیرو فرو کرد. نیرو اندکی باچشمانی اشک آلود به کایری که در میان شعله های آتش ایستاده بود خیره شد ولی دیگرتقلا فایده ای نداشت پس گذاشت که آن درد در تمام وجودش رخنه کند و چشمانش را بست.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته در حال قدم زنی در دنیای شیاطین بود که با دردی درسینه متوقف شد. برای چند لحظه ای تغییر شکل پیدا کرد ( فرم شیطانی پیدا کرد) رویزمین زانو زد و دستش را روی سینه ش گذاشت و زیر لب گفت: لعنتی... این دیگه چیه؟!</span><span style="font-family: 'Tahoma'">سیر عجیبی از انرژی وجودش را احاطه کرده بود دوباره به فرم شیطانی بازگشت اما درد مدام شدید و شدید تر میشد فریاد زد: این انرژی از کجامیاد...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">بالاخره از فرم شیطانی خارج شد ، نفس نفس می زد نا خود آگاه گفت: قبلا این انرژی رو احساس کرده بودم وقتی که اون بچه تغییر شکل داد...نیرو...یعنی اتفاقی افتاده...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی دروازه دوید ، احساسی در درون به اون این هشدار را میداد که باید به سمت نیرو باز گردد.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو روی زمین هنوز هم تقلا می کرد یک بار دیگر چشمانش راباز کرد حالا دیگر همه چیز به حالت اول برگشته بود آب دریاچه هنوز هم روان بود واثری از آتش و موندوس و کایری نبود. در همین لحظه احساس کرد شخصی آهسته همچون سایه به او نزدیک شد ولی صدایی را نمی شنید گویی در درونش ، خروش بی صدایی را حس می کردبار دیگر چشمانش را بست و آهسته خودش را بدست <strong><em>مرگ </em></strong>سپرد. در ضمیرناخودآگاهش یک بار دیگر او را دید. همان مرد با چهره ای بی احساس و سرد بار دیگراو را فرا می خواند این بار دیگر کاملا به او نزدیک شده بود می توانست صورت بیروحش را از نزدیک ببیند حتی لبخندهایش هم تصنعی بود ، بدون اینکه لبهایش تکان بخورند گفت : حالا دیگه وقتش رسیده، وقت بیداری شیطان درونت...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو سعی کرد حرفی بزند اما در محیطی که او در آن گرفتاربود هیچ صدایی مجال طنین افکندن نداشت گویی در برزخی بی پایان اسیر شده بود وخاطرات گذشته یک به یک از مقابل چشمانش می گذشتند قبلا هیچوقت چنین تجربه ای نداشت. آن مرد ادامه داد: باید بجنگی... موندوس در برابر تو هیچ است ... تو به راحت او را مغلوب می سازی و فرمانروای تاریکی می شوی... قدرت ، تمام چیزی ست که تو به آن نیاز داری نفرت به تو قدرت می دهد برخیز و با من تکرار کن.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو از روی زمین بلند شد انگار مثل شبحی که از بعد مکان وزمان خارج شده باشد روی هوا معلق بود ولی جانی تازه گرفته بود تک تک کلمات مرد دروجودش رخنه کرده بود گویی روح آن مرد در بدن او راه یافته و به او نیرویی ماورایی بخشیده. نوری آبی رنگ سراسر بدنش را پوشاند حتی حضور سرد آن نور را تا نزدیکی قلبشهم احساس می کرد نفس عمیقی کشید و تمام نیرویش را جمع کرد سپس هم صدا با مرد فریادزد : <em>یک بار دیگر قدرت... به من قدرت بیشتری بده</em> . نور در روحش نیز نفوذکرد و ناگهان ظاهرش نیز تغییر کرد . آن نور آبی رنگ و سرد که تا آن لحظه فقط اطراف بدنش را پوشانده بود حالت مادی شده بود و ظاهر او را تغییر داده بود ... آری شیطان درون نیرو متولد شد.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">حالا دیگر دانته از دروازه ی جهنمی خارج شده بود و به طرف مغازه اش حرکت می کرد . دستهایش یخ زده بود و بی دلیل می لرزید. می دانست که اتفاقی افتاده اما هنوز هم مطمئن نبود فورا وارد مغازه شد . تریش روی کاناپه نشسته بود و اسلحه هایش را بررسی می کرد دانته که از حضور تریش در مغازه تعجب کرده بودبه او نزدیک شد و گفت: پیداش کردی؟!</span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش بی آنکه به دانته نگاه کند پاسخ داد: تعقیبش کردم امابعد گمش کردم... چیزی شده؟! آشفته به نظر میای چیزی شده؟</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته سرش را خاراند و در حالیکه به خروجی چشم دوخته بود گفت: احساس کردم که شاید...شاید اتفاقی برای نیرو افتاده ... از هم جدا شدیم ، گفت که میره کایری روببینه ... اون انرژی...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته در افکار خودش بود اما چهره ی تریش در هم رفت با خودش گفت: یعنی اون فهمیده؟! با این حال خودش را به آن راه زد و مشغول پر کردن خشاب اسلحه اش شد . دانته نگاهش را به طرف تریش چرخاند و ادامه داد: اون انرژی منو یاده ورجیل انداخت... اما این امکان نداره اون مرده درسته؟!</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش بدون اینکه سرش را بالا آورد، با تکان دادن سر حرف دانته را تایید کرد. دانته باز هم مضطرب ادامه داد: یه بار دیگه هم این حس روداشتم وقتی نیرو تغییر فرم داد... توی قلعه ی فورتونا، 3 ساله پیش.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">گویی دانته متوجه شده بود که چرا تریش اصلا به او توجه ندارد و حتی در چشمانش نگاه نمی کند برای همین به تریش نزدیک تر شد و خیلی صریح گفت: تو می دونستی ، مگه نه؟!</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش بی حرکت ماند، این بار سرش را بالا آورد و در چشمان بیرنگ دانته خیره شد دانته بار دیگر سوالش را پرسید . تریش هم بی مهابا پاسخ داد:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی؟</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو... تو می دونی پدر اون کیه؟</span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش پوزخندی زد : این مسخره س ... از کجا باید بدونم...</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">وقتی به دنیای جهنمی رفتم اونجا با شیطانی رو در رو شدم ...اون همه چیزو بهم گفت... گفت که پدر نیرو ورجیله...</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">نگاه تریش تغییر کرد حالا با نگرانی به دانته نگاه می کرد وبا چشمانش او را که مدام قدم می زد تعقیب می کرد دانته گفت: همه می دونن شیاطین جهنمی پلیدترین موجودات هستن اما اونا یه حسن دارن که متاسفانه انسانها به ندرت بهش توجه می کنن و اون اینه که هیچوقت دروغ نمی گن.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش ایستاد . کلتش را در کمربندش گذاشت و خیلی جدی گفت: من شنیده بودم اما مطمئن نبودم...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته حرفش را قطع کرد : مطمئن نبودی؟! حداقل می تونستی به من یه اشاره کنی... </span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش تمام قدرتش را در صدایش گذاشت و با لحن جدی همراه باعصبانیت افزود: که اونو به عنوان برادرزادت تو خانواده ی خوشبخت اسپاردا قبول کنی؟! فهمیدن این مسئله هم واسه تو خطرناک بود هم نیرو... ورجیل جنایات زیادی روتا حالا مرتکب شده اما بی شک این یکی از همه بدتر بود تولد یه نفر دیگه از خانواده ی اسپاردا کار درستی نبود، دانته . به خصوص اینکه موندوس هنوز زنده س و ممکنه...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">حرفش را نیمه تمام گذاشت و چشمانش را به زمین دوخت . دانته که از این حرف تریش شوکه شده بود پرسید: تو می دونستی؟! تموم این مدت می دونستی موندوس زنده س و باز هم به من چیزی نگفتی...</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">نه تمام این مدت، وقتی برای تحقیقات در مورد بیوه ی سیاه رفتم فهمیدم هنوز یکی از دروازه ها بازه...آخری رو3 ساله پیش تو نابود کرده بودی اما با کمال تعجب دیدم که اخیرا یکی دیگه باز شده وقتی بیشتر تحقیق کردم متوجه شدم که موندوس از سیاه چال تاریکی فرار کرده و این دروازه رو باز کرده ، بیوه ی سیاه هم از همین طریق وارد این دنیا شده بود.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته مشتش را روی میز کوبید و غرید: لعنتی... </span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">این را گفت و به سرعت از مغازه خارج شد، تریش فریاد زد: کجامی ری؟</span><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته بدون اینکه رویش را برگرداند گفت : مطمئنم موندوس رفته دنبال نیرو، میرم پیداش کنم.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش با نگرانی به دانته که در حال دور شدن بود می نگریست در دلش گفت: مواظب خودت باش.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">بالاخره نیرو چشمانش را باز کرد. با کمال تعجب دید که دست قطع شده ش ترمیم یافته ، آفتاب محکم در سرش می کوبید ، اندکی طول کشید تا چشمانش به نور عادت کند بالاخره متوجه شد که مردم در اطرافش حلقه زده اند ، هر یک چیز میگفت ، یکی از آنها که مرد میانسالی بود گفت: این نیروه کسی که 3 سال پیش برای فرقه ی شمشیر کار می کرد. </span><span style="font-family: 'Tahoma'">دیگری به تمسخر اضافه کرد : آره این همون پسره ی بی خانمانه که مارکلیوس به فرزندی قبولش کرد. به دستش نگاه کنین... اون یه شیطانه... باید ازهمین اول می سوزوندیمش </span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو از جایش بلند شد و روی زانوهایش نشست ، سرش به شدت میسوخت بالاخره روی پاهاش بلند شد و با چشمانی که نفرت در آنها موج می زد به تک تک افراد حاضر خیره شد. جمعیت اندکی از او فاصله گرفت ، دیگر ساکت شده بودند. نیرو ازمیان آنها راهش را باز کرد در همین لحظه جوان گستاخی که فاصله ی چندانی با اونداشت در حالیکه به او سنگ پرتاب می کرد به او ناسزا گفت، نیرو فورا به سمت اودوید و گلویش را گرفت و با تمام قدرت فشار داد پسر بدبخت ، نفسهایش به شماره افتاده بود ومدام پاهایش را که در هوا معلق بود تکان می داد. پیرزنی به نیرونزدیک شد و با صدای ضعیفی گفت: خواهش می کنم ، پسرم رو نکش.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو بی اعتنا به پیرزن ، ذره جانی هم که در بدن پسرک بودرا بیرون کشید و او را به گوشه ای پرتاب کرد سپس با صدای خفه ای که دو رگه شده بود، آن چنان که گویی دو نفر همزمان با هم سخن می گویند، گفت: من قدرت بیشتری میخوام...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">این را گفت و به راه افتاد. نمیدانست کجا اما باید پیش ازهر کاری دانته را پیدا می کرد. با قدمهای استوار از بین شیاطین سرگردان در خیابان می گذشت ، و با یاماتو که در دستش مثل الماس می درخشید با حرکاتی سبک و زیبا تک تک آنها را به درک می فرستاد. </span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">بالاخره به مغازه رسید . تریش روی صندلی مدیریت نشسته بود با مشاهده ی نیرو فورا از جایش بلند شد و گفت: نیرو... خوشحالم که حالت خوبه.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو که پوست صورتش سفیدتر ازهمیشه شده بود و سرمای عجیبی او را احاطه کرده بود بی توجه به حرف تریش پرسید: دانته کجاست؟</span><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش کمی مشکوک شد جلوتر آمد و متوجه شد که یاماتو درخشانتراز گذشته در دست نیرو می درخشد با این حال گفت: دانته... اومد دنبال تو... چون فکرمی کرد موندوس قصد نابودی تو رو داره، بگو ببینم تو موندوس رو دیدی؟</span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو پشتش را به تریش کرد و گفت: من خودم موندوس رو نابودمی کنم...</span><span style="font-family: 'Tahoma'">لحن مرموز نیرو و اعمال غیرمنتظره اش تریش را بیش از پیش مشکوک کرده بود آهسته شمشیر اسپاردا را که به دیوار آویزان بود برداشت و از پشت در شکم نیرو فرو کرد و فریاد زد: هر کسی در مقابل قدرت اسپاردا و این شمشیر ضعیفه... حتی تو ورجیل... این پسر رو راحت بزار.</span></span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو روی زمین افتاد و یاماتو نیز از دستش رها شد. حالادیگر یاماتو درخشندگی قبل را نداشت تریش آهسته شمشیر را از بدن نیرو بیرون کشید ویاماتو را از او جدا کرد ، سپس کنار نیرو زانو زد گفت: متاسفم بچه ، اما باید یه شوکی بهت وارد می کردم تا روح اون از بدنت خارج شه... خوب میشی نگران نباش.</span><span style="font-family: 'Tahoma'">صدای تریش در گوش نیرو طنین افکند چشمانش را آهسته بست. </span></span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1657455, member: 22854"] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000] [CENTER] [IMG]http://fc01.deviantart.net/fs50/f/2009/285/0/9/Nero___Devil_May_Cry_4_by_Evil_Siren.jpg[/IMG][SIZE=5] [/SIZE] [SIZE=5]قسمت چهارم: روح آبی [/SIZE][/CENTER] [/COLOR][/FONT][RIGHT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]کایری در حالیکه اشک می ریخت گفت: نه...فقط...فقط... من نمیتونم اینو قبول کنم. [/FONT][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چرا؟ کایری فکر می کردم که تو هم منو دوست داری؟[/FONT][FONT=Tahoma]اشک روی گونه ها کایری غلتید آهسته گفت: من دوستت دارم اما... خدای من... من نمی تونم... [/FONT][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]چرا ؟ بهم بگو ... ازت خواهش می کنم ...[/FONT][FONT=Tahoma]در همین لحظه کایری ایستاد و سرش را پایین انداخت ، نیرو که از این رفتار عجیب کایری شوکه شده بود نزدیک تر شد و دستهایش را روی شانه های اوگذاشت و تکانش داد ، پس از چند لحظه کایری چشمانش را باز کرد ، صورتش بی احساس شده بود و چشمانش به رنگ خون ، با صدای مرموزی گفت: بالاخره زمان تو هم سر رسیده ... [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو عقب عقب رفت و گفت: کایری تو چت شده؟![/FONT][FONT=Tahoma]در همین لحظه به طرز عجیبی آتش اطراف آنها را گرفت ، آب دریاچه بیرون ریخت و ماگماهای مذاب جانشین آن شد نیرو باتعجب به اطرافش نگاه کرد . در همین لحظه شخصی از پشت سر به نیرو حمله کرد و خیلی سریع دست راستش ، که همان دست قدرتمند او بود ، را قطع کرد. نیرو از درد فریادکشید و روی زمین افتاد. آن شخص موندوس بود که از این حیرت و حواس پرتی نیرو سواستفاده کرده بود موندوس کنار کایری ایستاد و دستش را روی شانه ای او گذاشت و درحالیکه از ته دل می خندید گفت: به برکت این موجود کوچولوی زیبا نابود کردن تو برام خیلی راحت شد... [/FONT][FONT=Tahoma]از دست قطع شده ی نیرو خون فوران می کرد ذره ذره گفت: ...کایری به خودت بیا... [/FONT][FONT=Tahoma]موندوس جلو آمد و با شمشیری برنده ای که در دست داشت چندضربه از پشت به نیرو وارد کرد سپس ادامه داد: فکر نمی کردم که پسره ورجیل اینقدر ضعیف باشه!![/FONT][FONT=Tahoma]خون از دهان نیرو بیرون زد ، روی زمین تقلا می کرد : چی؟ورجیل؟! [/FONT][FONT=Tahoma]موندوس پشتش را به نیرو کرد و شمرده گفت: اسپاردا دست راست من بود ... مثله چشمام بهش اعتماد داشتم من و اون شاید بهترین و بزرگترین شرکای تاریکی بودیم اما اون... اون لعنتی از پشت به من خنجر زد به من خیانت کرد...( دراین حالت موندوس مشتش را گره کرد و محکم روی زمین کوبید از جای مشتش آتش بیرون زد، سپس ادامه داد) هرگز فکرش رو نمی کردم که اسپاردا با زنی زمینی ازدواج کنه... (نزدیک کایری شد و گفت ) انگار عاشق شدن تو خانواده ی منحوس اسپاردا ارثیه!!! (شروع به خندیدن کرد ) اون بعد از نابود کردن سپاه تاریکی منو در اعماق جهنم زندانی کرد... و به خیال خودش روزگار خوشی رو به اوا و دو فرزندش شروع کرد... دریغ ازاینکه روزی نوبت من هم می رسه... ( سپس نزدیک نیرو شد ، شمشیر را بالا گرفت و گفت)قسم خوردم تمام خانواده ی اسپاردا رو به بدترین وجه نابود کنم ... تو اولیش هستی... [/FONT][FONT=Tahoma]این را گفت و شمشیر را در قلب نیرو فرو کرد. نیرو اندکی باچشمانی اشک آلود به کایری که در میان شعله های آتش ایستاده بود خیره شد ولی دیگرتقلا فایده ای نداشت پس گذاشت که آن درد در تمام وجودش رخنه کند و چشمانش را بست.[/FONT][FONT=Tahoma]دانته در حال قدم زنی در دنیای شیاطین بود که با دردی درسینه متوقف شد. برای چند لحظه ای تغییر شکل پیدا کرد ( فرم شیطانی پیدا کرد) رویزمین زانو زد و دستش را روی سینه ش گذاشت و زیر لب گفت: لعنتی... این دیگه چیه؟![/FONT][FONT=Tahoma]سیر عجیبی از انرژی وجودش را احاطه کرده بود دوباره به فرم شیطانی بازگشت اما درد مدام شدید و شدید تر میشد فریاد زد: این انرژی از کجامیاد...[/FONT][FONT=Tahoma]بالاخره از فرم شیطانی خارج شد ، نفس نفس می زد نا خود آگاه گفت: قبلا این انرژی رو احساس کرده بودم وقتی که اون بچه تغییر شکل داد...نیرو...یعنی اتفاقی افتاده...[/FONT][FONT=Tahoma]از روی زمین بلند شد و به طرف خروجی دروازه دوید ، احساسی در درون به اون این هشدار را میداد که باید به سمت نیرو باز گردد. [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو روی زمین هنوز هم تقلا می کرد یک بار دیگر چشمانش راباز کرد حالا دیگر همه چیز به حالت اول برگشته بود آب دریاچه هنوز هم روان بود واثری از آتش و موندوس و کایری نبود. در همین لحظه احساس کرد شخصی آهسته همچون سایه به او نزدیک شد ولی صدایی را نمی شنید گویی در درونش ، خروش بی صدایی را حس می کردبار دیگر چشمانش را بست و آهسته خودش را بدست [B][I]مرگ [/I][/B]سپرد. در ضمیرناخودآگاهش یک بار دیگر او را دید. همان مرد با چهره ای بی احساس و سرد بار دیگراو را فرا می خواند این بار دیگر کاملا به او نزدیک شده بود می توانست صورت بیروحش را از نزدیک ببیند حتی لبخندهایش هم تصنعی بود ، بدون اینکه لبهایش تکان بخورند گفت : حالا دیگه وقتش رسیده، وقت بیداری شیطان درونت...[/FONT][FONT=Tahoma]نیرو سعی کرد حرفی بزند اما در محیطی که او در آن گرفتاربود هیچ صدایی مجال طنین افکندن نداشت گویی در برزخی بی پایان اسیر شده بود وخاطرات گذشته یک به یک از مقابل چشمانش می گذشتند قبلا هیچوقت چنین تجربه ای نداشت. آن مرد ادامه داد: باید بجنگی... موندوس در برابر تو هیچ است ... تو به راحت او را مغلوب می سازی و فرمانروای تاریکی می شوی... قدرت ، تمام چیزی ست که تو به آن نیاز داری نفرت به تو قدرت می دهد برخیز و با من تکرار کن. [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو از روی زمین بلند شد انگار مثل شبحی که از بعد مکان وزمان خارج شده باشد روی هوا معلق بود ولی جانی تازه گرفته بود تک تک کلمات مرد دروجودش رخنه کرده بود گویی روح آن مرد در بدن او راه یافته و به او نیرویی ماورایی بخشیده. نوری آبی رنگ سراسر بدنش را پوشاند حتی حضور سرد آن نور را تا نزدیکی قلبشهم احساس می کرد نفس عمیقی کشید و تمام نیرویش را جمع کرد سپس هم صدا با مرد فریادزد : [I]یک بار دیگر قدرت... به من قدرت بیشتری بده[/I] . نور در روحش نیز نفوذکرد و ناگهان ظاهرش نیز تغییر کرد . آن نور آبی رنگ و سرد که تا آن لحظه فقط اطراف بدنش را پوشانده بود حالت مادی شده بود و ظاهر او را تغییر داده بود ... آری شیطان درون نیرو متولد شد. [/FONT][FONT=Tahoma]حالا دیگر دانته از دروازه ی جهنمی خارج شده بود و به طرف مغازه اش حرکت می کرد . دستهایش یخ زده بود و بی دلیل می لرزید. می دانست که اتفاقی افتاده اما هنوز هم مطمئن نبود فورا وارد مغازه شد . تریش روی کاناپه نشسته بود و اسلحه هایش را بررسی می کرد دانته که از حضور تریش در مغازه تعجب کرده بودبه او نزدیک شد و گفت: پیداش کردی؟![/FONT][FONT=Tahoma]تریش بی آنکه به دانته نگاه کند پاسخ داد: تعقیبش کردم امابعد گمش کردم... چیزی شده؟! آشفته به نظر میای چیزی شده؟ [/FONT][FONT=Tahoma]دانته سرش را خاراند و در حالیکه به خروجی چشم دوخته بود گفت: احساس کردم که شاید...شاید اتفاقی برای نیرو افتاده ... از هم جدا شدیم ، گفت که میره کایری روببینه ... اون انرژی...[/FONT][FONT=Tahoma]دانته در افکار خودش بود اما چهره ی تریش در هم رفت با خودش گفت: یعنی اون فهمیده؟! با این حال خودش را به آن راه زد و مشغول پر کردن خشاب اسلحه اش شد . دانته نگاهش را به طرف تریش چرخاند و ادامه داد: اون انرژی منو یاده ورجیل انداخت... اما این امکان نداره اون مرده درسته؟! [/FONT][FONT=Tahoma]تریش بدون اینکه سرش را بالا آورد، با تکان دادن سر حرف دانته را تایید کرد. دانته باز هم مضطرب ادامه داد: یه بار دیگه هم این حس روداشتم وقتی نیرو تغییر فرم داد... توی قلعه ی فورتونا، 3 ساله پیش.[/FONT][FONT=Tahoma]گویی دانته متوجه شده بود که چرا تریش اصلا به او توجه ندارد و حتی در چشمانش نگاه نمی کند برای همین به تریش نزدیک تر شد و خیلی صریح گفت: تو می دونستی ، مگه نه؟! [/FONT][FONT=Tahoma]تریش بی حرکت ماند، این بار سرش را بالا آورد و در چشمان بیرنگ دانته خیره شد دانته بار دیگر سوالش را پرسید . تریش هم بی مهابا پاسخ داد:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی؟ [/FONT][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو... تو می دونی پدر اون کیه؟[/FONT][FONT=Tahoma]تریش پوزخندی زد : این مسخره س ... از کجا باید بدونم... [/FONT][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]وقتی به دنیای جهنمی رفتم اونجا با شیطانی رو در رو شدم ...اون همه چیزو بهم گفت... گفت که پدر نیرو ورجیله... [/FONT][FONT=Tahoma]نگاه تریش تغییر کرد حالا با نگرانی به دانته نگاه می کرد وبا چشمانش او را که مدام قدم می زد تعقیب می کرد دانته گفت: همه می دونن شیاطین جهنمی پلیدترین موجودات هستن اما اونا یه حسن دارن که متاسفانه انسانها به ندرت بهش توجه می کنن و اون اینه که هیچوقت دروغ نمی گن.[/FONT][FONT=Tahoma]تریش ایستاد . کلتش را در کمربندش گذاشت و خیلی جدی گفت: من شنیده بودم اما مطمئن نبودم...[/FONT][FONT=Tahoma]دانته حرفش را قطع کرد : مطمئن نبودی؟! حداقل می تونستی به من یه اشاره کنی... [/FONT][FONT=Tahoma]تریش تمام قدرتش را در صدایش گذاشت و با لحن جدی همراه باعصبانیت افزود: که اونو به عنوان برادرزادت تو خانواده ی خوشبخت اسپاردا قبول کنی؟! فهمیدن این مسئله هم واسه تو خطرناک بود هم نیرو... ورجیل جنایات زیادی روتا حالا مرتکب شده اما بی شک این یکی از همه بدتر بود تولد یه نفر دیگه از خانواده ی اسپاردا کار درستی نبود، دانته . به خصوص اینکه موندوس هنوز زنده س و ممکنه...[/FONT][FONT=Tahoma]حرفش را نیمه تمام گذاشت و چشمانش را به زمین دوخت . دانته که از این حرف تریش شوکه شده بود پرسید: تو می دونستی؟! تموم این مدت می دونستی موندوس زنده س و باز هم به من چیزی نگفتی... [/FONT][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]نه تمام این مدت، وقتی برای تحقیقات در مورد بیوه ی سیاه رفتم فهمیدم هنوز یکی از دروازه ها بازه...آخری رو3 ساله پیش تو نابود کرده بودی اما با کمال تعجب دیدم که اخیرا یکی دیگه باز شده وقتی بیشتر تحقیق کردم متوجه شدم که موندوس از سیاه چال تاریکی فرار کرده و این دروازه رو باز کرده ، بیوه ی سیاه هم از همین طریق وارد این دنیا شده بود.[/FONT][FONT=Tahoma]دانته مشتش را روی میز کوبید و غرید: لعنتی... [/FONT][FONT=Tahoma]این را گفت و به سرعت از مغازه خارج شد، تریش فریاد زد: کجامی ری؟[/FONT][FONT=Tahoma]دانته بدون اینکه رویش را برگرداند گفت : مطمئنم موندوس رفته دنبال نیرو، میرم پیداش کنم.[/FONT][FONT=Tahoma]تریش با نگرانی به دانته که در حال دور شدن بود می نگریست در دلش گفت: مواظب خودت باش. [/FONT][FONT=Tahoma]بالاخره نیرو چشمانش را باز کرد. با کمال تعجب دید که دست قطع شده ش ترمیم یافته ، آفتاب محکم در سرش می کوبید ، اندکی طول کشید تا چشمانش به نور عادت کند بالاخره متوجه شد که مردم در اطرافش حلقه زده اند ، هر یک چیز میگفت ، یکی از آنها که مرد میانسالی بود گفت: این نیروه کسی که 3 سال پیش برای فرقه ی شمشیر کار می کرد. [/FONT][FONT=Tahoma]دیگری به تمسخر اضافه کرد : آره این همون پسره ی بی خانمانه که مارکلیوس به فرزندی قبولش کرد. به دستش نگاه کنین... اون یه شیطانه... باید ازهمین اول می سوزوندیمش [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو از جایش بلند شد و روی زانوهایش نشست ، سرش به شدت میسوخت بالاخره روی پاهاش بلند شد و با چشمانی که نفرت در آنها موج می زد به تک تک افراد حاضر خیره شد. جمعیت اندکی از او فاصله گرفت ، دیگر ساکت شده بودند. نیرو ازمیان آنها راهش را باز کرد در همین لحظه جوان گستاخی که فاصله ی چندانی با اونداشت در حالیکه به او سنگ پرتاب می کرد به او ناسزا گفت، نیرو فورا به سمت اودوید و گلویش را گرفت و با تمام قدرت فشار داد پسر بدبخت ، نفسهایش به شماره افتاده بود ومدام پاهایش را که در هوا معلق بود تکان می داد. پیرزنی به نیرونزدیک شد و با صدای ضعیفی گفت: خواهش می کنم ، پسرم رو نکش.[/FONT][FONT=Tahoma]نیرو بی اعتنا به پیرزن ، ذره جانی هم که در بدن پسرک بودرا بیرون کشید و او را به گوشه ای پرتاب کرد سپس با صدای خفه ای که دو رگه شده بود، آن چنان که گویی دو نفر همزمان با هم سخن می گویند، گفت: من قدرت بیشتری میخوام...[/FONT][FONT=Tahoma]این را گفت و به راه افتاد. نمیدانست کجا اما باید پیش ازهر کاری دانته را پیدا می کرد. با قدمهای استوار از بین شیاطین سرگردان در خیابان می گذشت ، و با یاماتو که در دستش مثل الماس می درخشید با حرکاتی سبک و زیبا تک تک آنها را به درک می فرستاد. بالاخره به مغازه رسید . تریش روی صندلی مدیریت نشسته بود با مشاهده ی نیرو فورا از جایش بلند شد و گفت: نیرو... خوشحالم که حالت خوبه.[/FONT][FONT=Tahoma]نیرو که پوست صورتش سفیدتر ازهمیشه شده بود و سرمای عجیبی او را احاطه کرده بود بی توجه به حرف تریش پرسید: دانته کجاست؟[/FONT][FONT=Tahoma]تریش کمی مشکوک شد جلوتر آمد و متوجه شد که یاماتو درخشانتراز گذشته در دست نیرو می درخشد با این حال گفت: دانته... اومد دنبال تو... چون فکرمی کرد موندوس قصد نابودی تو رو داره، بگو ببینم تو موندوس رو دیدی؟[/FONT][FONT=Tahoma]نیرو پشتش را به تریش کرد و گفت: من خودم موندوس رو نابودمی کنم...[/FONT][FONT=Tahoma]لحن مرموز نیرو و اعمال غیرمنتظره اش تریش را بیش از پیش مشکوک کرده بود آهسته شمشیر اسپاردا را که به دیوار آویزان بود برداشت و از پشت در شکم نیرو فرو کرد و فریاد زد: هر کسی در مقابل قدرت اسپاردا و این شمشیر ضعیفه... حتی تو ورجیل... این پسر رو راحت بزار. [/FONT][FONT=Tahoma]نیرو روی زمین افتاد و یاماتو نیز از دستش رها شد. حالادیگر یاماتو درخشندگی قبل را نداشت تریش آهسته شمشیر را از بدن نیرو بیرون کشید ویاماتو را از او جدا کرد ، سپس کنار نیرو زانو زد گفت: متاسفم بچه ، اما باید یه شوکی بهت وارد می کردم تا روح اون از بدنت خارج شه... خوب میشی نگران نباش.[/FONT][FONT=Tahoma]صدای تریش در گوش نیرو طنین افکند چشمانش را آهسته بست. [/FONT][/COLOR][/FONT][/RIGHT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft