ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="devil girl" data-source="post: 1654720" data-attributes="member: 22854"><p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px">قسمت دوم: دنیای شیاطین</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px"><img src="http://missiongeek.com/storage/post-images/2011/04/Devil May Cry Scarecrows.jpg?__SQUARESPACE_CACHEVERSION=1303054636111" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 18px"></span></p><p></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">تا چشم کار می کرد همه ش ساختمانهای فرو رفته در مواد مذاب و پلهای خراب شده و عمارتهای ویران بود و بس. قبلا هرگز به چنین مکانی پا نگذاشته بود آسمان سرخ رنگ و پرغضب جهنم ، رودهایی سوزان از جنس آتش و هوای گرفته و غبارآلود همه ش نشان از آشوب و پستی ، چرک و پلیدی بود. نیرو آهسته از روی تخته سنگهای روان روی ماگمای مذاب قدم می زد. همزمان به اطرافش نگاه می کرد و با خود می گفت:هیچوقت فکر نمی کردم همچین جایی وجود داشته باش...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"> با دیدن آن صحنه هاو شیاطینی که صدای خنده شان از دور دستها به گوش می رسید گویی اضطرابی وصف ناپذیرروانش را در برگرفته بود. بی اختیار اسلحه ش را از کمربندش بیرون کشید و چندین باردور انگشتش چرخاند شاید کمی اضطرابش را کاهش دهد. همین طور که از روی تخته سنگهای شناور می پرید و شیاطین اطرافش را از نظر می گذراند به یاد حرف آن اهریمنی افتادکه جلوی دروازه ایستاده بود زیر لب حرف او را تکرار کرد و گفت: جوونترین عضوخانواده...نمی فهمم آخه این چطور امکان داره... یعنی من با اسپاردا نسبتی دارم؟!نه... نه این حرفها مزخرفه ...</span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"> </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دیگر به جایی رسید که اهریمنی غول آسا در یک قدمی او ایستاده بود ، خیلی شبیه بریال بود ، بریال همان سگ عظیم آتشین بود که سه ساله پیش مجاله فرار از دروازه را یافته بود و نیروبا دست قدرتمندش او را به درک فرستاد ، اما در نظر نیرو این یکی خیلی بزرگتر از اوبود ، جلوتر رفت، ناگهان اهریمن که تازه متوجه حضور او شده بود فریاد زد: نیرو؟!اینجا چی کار می کنی؟ بعد از کشتن پسرعموم بریال، مشتاق شده بودم که برای یه بارهم شده تو رو ببینم... ( دهانش را جلوتر آورد و فریاد زدم) و نابودت کنم... حالاکه خودت با پای خودت به خونه ی من اومدی پس ...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو حرف اهریمن را قطع کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت: عجیب نیست که اینجا تقریبا همه منو می شناسن پس فک و فامیلای اون شیطونهایی که قبلانابودشون کردم همه اینجا جمعن!! </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">خفه شو... تو یه موجود کوچولوی نحیفی که داری بزرگتر ازدهنت حرف می زنی؟!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">اووووووووه... پس باید بهت نشون بدم اینجا کوچولوی نحیفکیه!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو این را گفت و ستون بزرگی که روی امواج فروزان موادمذاب شناور بود برداشت و به طرف اهریمن پرتاب کرد ، اهریمن که آکانتوس نام داشت ،اصلا انتظار چنین حمله ای را نداشت شوکه شده بود ستون محکم بین دو چشمش نشست ومتلاشی شد. نیرو هم فورا شمشیرش را بیرون کشید و از فرصت استفاده کرده آن را درسرش فرو کرد. سپس با دست قدرتمندش او را در میان مواد مذاب پرتاب کرد. آکانتوس فریادی مهیب از ته دل سر داد و در همین لحظه گفت: تو می تونی منو نابود کنی امافرمانروای من موندوس ... هرگز توان نابودی اون رو نداری و نخواهی داشت، اون تمام خانواده ی اسپاردا ، مخصوصا تو رو نابود می کنه... حالا می بینی! </span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو کلتش را بیرون کشید و به طرف آکانتوس نشانه رفت و گفت:اسپاردا؟! شاید موهای سفیدم باعث شده تو فکر کنی من هم عضوی از خانواده یاسپاردام! اما باید بهت بگم اشتباه می کنی!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">آکانتوس که در حال مرگ بود ذره ذره ادامه داد: ما شاهدمتولد شدن تو بودیم نیرو! تو فرزند اسپاردا نه بلکه نوه ی اون هستی!</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span><span style="font-family: 'Tahoma'">مزخرفه... قبلا چنین دروغی رو از سکتوس هم شنیدم ... همتون مثله همین!</span></span></p><p><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">و سپس 3 گلوله ی پی در پی را حواله ی آکانتوس کرد. آکانتوس نیز در مواد مذاب اطرافش ذوب و نابود شد.نیرو اسلحه اش را در کمربندش گذاشت وزمزمه کرد: همچین چیزی حقیقت نداره... </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دانته نیز در اطراف دروازه قدم می زد این اولین باری بود که حس خوبی نداشت ... گویی دردی از قدیم سر باز کرده و قلبش را ذره ذره می آزرد.قدمهایش استوار ولی با اضطراب زیادی بود بالاخره خسته شد روی زمین نشست و به فکرفرو رفت، تماس آن مرد برای نابود کردن بیوه ی سیاه و بعد از آن حضور آن جادوگر درجلد دختربچه ای معصوم و سپس صحبت از موندوس... دوباره ایستاد دستش را زیر چانه اش گذاشت و با خود گفت: همه ی اینها نقشه ی موندوسه... اما... اون چطور تونست دوباره از دروازه فرار کنه؟! حرف اون شیطونت کودن در مورد نیرو !! یعنی این حقیقت داره...</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">در همین افکار بود که ناگهان نیرو را بیرون از دروازه مشاهده کرد به طرف او رفت و گفت: زود برگشتی، انتظار داشتم بیشتر طول می کشید...چی شد ؟ چیزی دستگیرت شد؟</span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">نیرو کتش را تکاند نگاهی به ساعت مچیش کرد و در حالیکه ازدانته دور میشد فریاد زد: باید برم ، کایری منتظرمه... از اینجا به بعدش به عهده ی تو... فعلا </span></span></p><p><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000"></span></span><span style="font-family: 'Tahoma'"><span style="color: #000000">دستی تکان داد و شروع به دویدن کرد ، دانته پوزخندی زد وگفت: آه، بچه ها... فکر کنم این کار براش خیلی زوده...این ماموریت از همون اولش به عهده ی خودم بود... پس بزن بریم...</span></span><span style="color: #000000"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته این را گفت و وارد دروازه ی شیاطین شد.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="devil girl, post: 1654720, member: 22854"] [CENTER][SIZE=5]قسمت دوم: دنیای شیاطین [IMG]http://missiongeek.com/storage/post-images/2011/04/Devil May Cry Scarecrows.jpg?__SQUARESPACE_CACHEVERSION=1303054636111[/IMG] [/SIZE][/CENTER] [FONT=Tahoma][COLOR=#000000]تا چشم کار می کرد همه ش ساختمانهای فرو رفته در مواد مذاب و پلهای خراب شده و عمارتهای ویران بود و بس. قبلا هرگز به چنین مکانی پا نگذاشته بود آسمان سرخ رنگ و پرغضب جهنم ، رودهایی سوزان از جنس آتش و هوای گرفته و غبارآلود همه ش نشان از آشوب و پستی ، چرک و پلیدی بود. نیرو آهسته از روی تخته سنگهای روان روی ماگمای مذاب قدم می زد. همزمان به اطرافش نگاه می کرد و با خود می گفت:هیچوقت فکر نمی کردم همچین جایی وجود داشته باش... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000] با دیدن آن صحنه هاو شیاطینی که صدای خنده شان از دور دستها به گوش می رسید گویی اضطرابی وصف ناپذیرروانش را در برگرفته بود. بی اختیار اسلحه ش را از کمربندش بیرون کشید و چندین باردور انگشتش چرخاند شاید کمی اضطرابش را کاهش دهد. همین طور که از روی تخته سنگهای شناور می پرید و شیاطین اطرافش را از نظر می گذراند به یاد حرف آن اهریمنی افتادکه جلوی دروازه ایستاده بود زیر لب حرف او را تکرار کرد و گفت: جوونترین عضوخانواده...نمی فهمم آخه این چطور امکان داره... یعنی من با اسپاردا نسبتی دارم؟!نه... نه این حرفها مزخرفه ...[/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000] دیگر به جایی رسید که اهریمنی غول آسا در یک قدمی او ایستاده بود ، خیلی شبیه بریال بود ، بریال همان سگ عظیم آتشین بود که سه ساله پیش مجاله فرار از دروازه را یافته بود و نیروبا دست قدرتمندش او را به درک فرستاد ، اما در نظر نیرو این یکی خیلی بزرگتر از اوبود ، جلوتر رفت، ناگهان اهریمن که تازه متوجه حضور او شده بود فریاد زد: نیرو؟!اینجا چی کار می کنی؟ بعد از کشتن پسرعموم بریال، مشتاق شده بودم که برای یه بارهم شده تو رو ببینم... ( دهانش را جلوتر آورد و فریاد زدم) و نابودت کنم... حالاکه خودت با پای خودت به خونه ی من اومدی پس ... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو حرف اهریمن را قطع کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت: عجیب نیست که اینجا تقریبا همه منو می شناسن پس فک و فامیلای اون شیطونهایی که قبلانابودشون کردم همه اینجا جمعن!! [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]خفه شو... تو یه موجود کوچولوی نحیفی که داری بزرگتر ازدهنت حرف می زنی؟! [/FONT][/COLOR][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]اووووووووه... پس باید بهت نشون بدم اینجا کوچولوی نحیفکیه! [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو این را گفت و ستون بزرگی که روی امواج فروزان موادمذاب شناور بود برداشت و به طرف اهریمن پرتاب کرد ، اهریمن که آکانتوس نام داشت ،اصلا انتظار چنین حمله ای را نداشت شوکه شده بود ستون محکم بین دو چشمش نشست ومتلاشی شد. نیرو هم فورا شمشیرش را بیرون کشید و از فرصت استفاده کرده آن را درسرش فرو کرد. سپس با دست قدرتمندش او را در میان مواد مذاب پرتاب کرد. آکانتوس فریادی مهیب از ته دل سر داد و در همین لحظه گفت: تو می تونی منو نابود کنی امافرمانروای من موندوس ... هرگز توان نابودی اون رو نداری و نخواهی داشت، اون تمام خانواده ی اسپاردا ، مخصوصا تو رو نابود می کنه... حالا می بینی! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو کلتش را بیرون کشید و به طرف آکانتوس نشانه رفت و گفت:اسپاردا؟! شاید موهای سفیدم باعث شده تو فکر کنی من هم عضوی از خانواده یاسپاردام! اما باید بهت بگم اشتباه می کنی! [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]آکانتوس که در حال مرگ بود ذره ذره ادامه داد: ما شاهدمتولد شدن تو بودیم نیرو! تو فرزند اسپاردا نه بلکه نوه ی اون هستی! [/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]- [/FONT][FONT=Tahoma]مزخرفه... قبلا چنین دروغی رو از سکتوس هم شنیدم ... همتون مثله همین! [/FONT][/COLOR][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]و سپس 3 گلوله ی پی در پی را حواله ی آکانتوس کرد. آکانتوس نیز در مواد مذاب اطرافش ذوب و نابود شد.نیرو اسلحه اش را در کمربندش گذاشت وزمزمه کرد: همچین چیزی حقیقت نداره... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دانته نیز در اطراف دروازه قدم می زد این اولین باری بود که حس خوبی نداشت ... گویی دردی از قدیم سر باز کرده و قلبش را ذره ذره می آزرد.قدمهایش استوار ولی با اضطراب زیادی بود بالاخره خسته شد روی زمین نشست و به فکرفرو رفت، تماس آن مرد برای نابود کردن بیوه ی سیاه و بعد از آن حضور آن جادوگر درجلد دختربچه ای معصوم و سپس صحبت از موندوس... دوباره ایستاد دستش را زیر چانه اش گذاشت و با خود گفت: همه ی اینها نقشه ی موندوسه... اما... اون چطور تونست دوباره از دروازه فرار کنه؟! حرف اون شیطونت کودن در مورد نیرو !! یعنی این حقیقت داره... [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]در همین افکار بود که ناگهان نیرو را بیرون از دروازه مشاهده کرد به طرف او رفت و گفت: زود برگشتی، انتظار داشتم بیشتر طول می کشید...چی شد ؟ چیزی دستگیرت شد؟ [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]نیرو کتش را تکاند نگاهی به ساعت مچیش کرد و در حالیکه ازدانته دور میشد فریاد زد: باید برم ، کایری منتظرمه... از اینجا به بعدش به عهده ی تو... فعلا [/COLOR][/FONT][FONT=Tahoma][COLOR=#000000]دستی تکان داد و شروع به دویدن کرد ، دانته پوزخندی زد وگفت: آه، بچه ها... فکر کنم این کار براش خیلی زوده...این ماموریت از همون اولش به عهده ی خودم بود... پس بزن بریم...[/COLOR][/FONT][COLOR=#000000][FONT=Tahoma]دانته این را گفت و وارد دروازه ی شیاطین شد.[/FONT][/COLOR] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft