ورود
ثبت نام
صفحه اصلی
اخبار بازی
بررسی بازی
حقایق بازیها
داستان بازی
بررسی سخت افزار
برنامههای ویدیویی
انجمنها
نوشتههای جدید
پرمخاطبها
جستجوی انجمنها
جدیدترینها
ارسالهای جدید
آخرین فعالیتها
کاربران
کاربران آنلاین
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
ورود
ثبت نام
جستجو
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
جستجو فقط عنوان ها
توسط:
Menu
Install the app
Install
فراخوان عضویت در تحریریه بازیسنتر | برای ثبت درخواست کلیک کنید
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
ارسال پاسخ
JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
متن گفتگو
<blockquote data-quote="NERO TURBO" data-source="post: 1654269" data-attributes="member: 61964"><p>سلام خدمت دوستان عزیز:</p><p>همه ما کم یا بیش با عنوان مشهور devil may cry اشنایی هایی داریم و از گذشته تا امروز خاطرات خوبی را با ان سپری کردیم. همانگونه که میدانید پس از انتشار نسخه چهارم نکاتی نامفهوم ماند اما با این حال رمانی توسط یکی از نویسندگان کپکام انتشار یافت. این رمان مبنی بر داستان های مجهول دویل می کرای قرار گرفت اما پس از مدتی توسط کپکام مورد تایید قرار گرفت. با این حال من به همراه خانم اتوسا(devil girl) پس تصمیم به ساختن کمیک درباره dmc داستان ها و عنواینی را مورد توجیه قرار دادیم. <span style="color: #ff0000">لطفا نظرات خود را به پروفایل نویسندگان مطلب ارسال نمایید و از ارسال هرگونه پست جدا خود داری فرمایید.این داستان ها مورد تایید کپکام نیست. این نکته را بیاد داشته باشید.</span></p><p><span style="color: #ff0000"></span><p style="text-align: left">با تشکر</p> <p style="text-align: left"></p><p></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"><span style="font-size: 9px">---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:47 PM ارسال شده بود ----------</span></span></p><p><span style="color: Silver"></span></p><p><span style="color: Silver"></span><p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px">قسمت اول: زنی از جنس شیطان</span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span><img src="http://www2.bazinama.com/img/files/oja0i20xv9ntw5kahflv.jpg" alt="" class="fr-fic fr-dii fr-draggable " style="" /><span style="font-size: 22px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span></p> <p style="text-align: center"><span style="font-size: 22px"></span></p><p></p><p style="margin-right: 20px"> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">روز پایانی ماه سپتامبر بود ، نسیم خنکی که از پنجره ی اتاق داخل میشد حس غم انگیز پاییزی دوباره را به روح و روان منتقل می کرد. نزدیک غروب بود و دانته مثل همیشه در کافه ی خودش روی صندلی مدیریت نشسته بود ، پاهایش را روی میز روبه رویش گذاشته بود و در حالیکه مجله ش را ورق می زد قهوه ی گرمی که روی میزش بود را هراز گاهی مز مزه می کرد. در آن لحظه هیچ فکری جز لذت بردن از زمان حال و تمام کردن قهوه ش را نداشت. خوشبختانه بعد از یک روز سخت و پرکار حالا می توانست راحت روی صندلیش لم دهد و کمی تجدید قوا کند . در همین لحظه تلفن زنگ زد با کلی غرولند گوشی را برداشت : الو... شما با دفتر رسمی شکارشیاطین ولگرد تماس گرفتین. </span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">مردی با صدای گرفته ای از پشت خط جواب داد: من برای شما ماموریتی دارم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته هم چنان بی حوصله گفت: قبلا وقت گرفتین؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نه، باید اینکارو می کرد؟! </span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">آره ، تمام مشتری ها قبلا وقت ...( مرد وسط حرف دانته پرید و با لحن خشن همراه با اضطراب گفت) آقا شما باید کمک کنین همین الان که من دارم با شما صحبت می کنم معلوم نیست چند نفر بیگناه دارن کشته می شن ... موضوع واقعا جدیه... بیوه ی سیاه رحم نداره هر جا که اون پا می زاره عده ی زیادی کشته می شن.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته کمی خودش را جمع و جور کرد ، صدایش را صاف کرد و این بار جدی گفت: بیوه سیاه؟! هممم...فکر کنم قبلا راجع بهش شنیدم ، خب بگو...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">مرد خیلی شمرده گفت: بیوه ی سیاه جادوگریه که نیمی بدن انسان و نیمی دیگه عنکبوت داره ، اون هر بار تعداد زیادی مرد جوان رو می دزده و با خودش به جای نامعلومی می بره مردم میگن برای پرورش بچه هاش به پروتئینهای بدن اونا نیاز داره ... بیرون شهر پر از پوست های کنده ی شده ی جوونهاس... مردم نگران شدن و تعداد کشته ها هم هر روز بیشتر میشه ، یه نفر تلفن شما رو به من داد و از من خواست که...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته حرف مرد را قطع کرد و گفت: باشه ، فقط باید کجا پیداش کنم...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">مرد به دانته گفت که بیوه ی سیاه در مکانی بیرون از شهر مستقر شده اما دقیقا معلوم نیست که کجا . دانته هم حرف مرد را قبول کرد کلتها و ربلیان را برداشت و راهی شد.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نزدیکه نیمه شب دانته از روستای کوچکی که در آن مسافر خانه ای قدیمی بود گذشت و با خود فکر کرد تا اندکی در آنجا توقف کند و پس از سکونت کوتاهی در آنجا و تجدید قوا راهش را ادامه دهد . وارد رستوران کوچک مسافرخانه شد اتفاقا صاحب مسافر خانه که مرد پیر و کوتاه قدی بود هنوز بیدار بود و برای مسافرهای نیمه شب غذا آماده می کرد . دانته سر میزی نشست و از پیرمرد خواست تا برای او نوشیدنی خنکی بیاورد. در همین لحظه احساس کرد که شخصی خیلی آهسته از پشت سر به او نزدیک می شود . با احتیاط کلتش را در آورد و با حرکتی سریع به طرف شخص نشانه رفت ، اما در همین لحظه از شدت حیرت سر جایش خشکش زد . دانته با بی اعتنایی سر جایش نشست پوزخندی زد و گفت: این وقت شب اینجا چی کار می کنی بچه؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو اندکی جلو آمد و کنار میز دانته ایستاد و گفت: اتفاقا همین سوالو می خواستم از تو بپرسم !</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">پیرمرد صاحب مسافرخانه نوشیدنی دانته را روی میزش گذاشت ، دانته لیوان را برداشت و تا ته سر کشید سپس پاسخ داد : یه نصیحت از بزرگترت بگیر ... برو خونه اینجا واسه بچه ها جای مناسبی نیست.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو که دیگر عصبانی شده بود فورا جواب داد: بچه ،ها؟! من الکی اینجا نیستم ماموریت دارم بیوه ی سیاه رو بکشم...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کرد و گفت: تو؟!کی به تو چنین ماموریتی داده؟! قبلش ازت نپرسیدن چند سالته؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو فورا میزی را از گوشه اتاق برداشت و به سمت دانته پرتاب کرد ، دانته هم جاخالی داد و داد با پوزخند و پاسخهای تمسخر آمیز به نیرو برخورد کرد . نیرو هم تسلیم نمی شد و از انواع کلمات ناسزا گرفته تا حمله به صندلی و میز و تخته سعی می کرد دانته را ساکت کند. همین که آن دو در حال به هم ریختن رستوران بودند . زن زیبایی وارد رستوران شد ، زن با دیدن این صحنه کلتش را به سقف نشانه رفت و چند شلیک کرد ، دانته و نیرو با شنیدن صدای شلیک به خود آمدند ، آن زن کسی نبود جز تریش ، تریش خیلی آرام به آن دو نزدیک شد سپس فریاد زد: هیچ معلومه دارین چیکار می کنین؟! عین دو تا بچه افتادین به جون هم؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته تا نگاهش به تریش افتاد به خودش امد ، لباسش را تکاند ، گلویش را صاف کرد و گفت: سلام... تریش...ما داشتیم... داشتیم... راستی تو اینجا چیکار می کنی؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش صندلی را از گوشه ی اتاق برداشت و کنار دانته گذاشت ، روی آن نشست و پاسخ داد: برای تحقیقات اومده بودم ... در مورد بیوه ی سیاه..</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">در همین لحظه نیرو جلو آمد و گفت: بیوه سیاه... اتفاقا من هم برای کشتن اون اینجا اومدم...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش رو به دانته گفت : و جنابعالی واسه چی اومدین؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته لبخندی زد و پاسخ داد : برای نوشیدن چند تا لیوان نوشیدنی!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش با دانته خیره شد و دانته بار دیگر گفت: کشتن اون عجوزه!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">مگه میشه دو نفر شما واسه این ماموریت فرستاده شده باشین؟!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو نیز روی صندلی نشست و گفت : اتفاقا داشتم همینو از دانته می پرسیدم که...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">در همین لحظه پیرمرد صاحب مسافرخانه نزدیک میز دانته شد و گفت: ببخشید آقا شنیدم که شما راجع به بیوه ی سیاه حرف می زدین ... خواهش می کنم ما رو از شر این زن شیطانی نجات بدین...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته رو به مرد کرد و پرسید: اون اینجا هم بوده؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">بله آقا ، اون... اون دو تا پسر من رو دزدید بعد از چند روز پوست کنده ی شده ی اونها رو کنار رودخونه پیدا کردن... ( مرد طاقت نیاورد و شروع به گریه کردن کرد)</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش رو به دانته ادامه داد: آره تحقیقات من هم نشون میده بیوه ی سیاه قبلا اینجا بوده... و تعدادی زیادی از جوونهای این روستا رو کشته، ولی هیچکس حتی متوجه حضورش تو روستا نشده میگن اون خیلی آروم و سریع کار می کنه به طوریکه هیچکسی متوجه حضورش نمیشه پیدا کردن اون خیلی می تونه سخت باشه ... از اونجایی که این بیوه ی سیاه اصلا شبیه پیرزنها نیست!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نیرو با تعجب گفت: چی؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته نیز به دنبال اون گفت: موضوع داره جالب میشه ، انگار با یه شیطان خوشگل سروکار داریم!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش به دانته نگاه معنی داری کرد و گفت: باید امشب رو استراحت کنیم ، فردا راه می افتیم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">هر یک در اتاقی مستقر شدند و انرژیشان را برای فردا ذخیره کردند حداقل با حرفهای تریش متوجه شده بودند که با چه موجودی سرو کار دارند. هنوز چشمان دانته گرم نشده بود که با صدای جیغی از جا پرید، تریش و دانته و نیرو از اتاقهایشان بیرون آمدند دخترکی در حالیکه گریه می کرد به طرف اتاقها می آمد و در خواست کمک می کرد : کمک، برادرم! برادرم . تریش فورا او را در آغوش گرفت و گفت: چی شده ؟ اتفاقی برای برادرت افتاده؟ </span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دخترک بغضش را فرو داد ولی با لکنت پاسخ داد: اون... اون...برادرم رو با خودش برد...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته جلو آمد و گفت: کی؟ بیوه ی سیاه...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">- </span></span><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">نمی دونم اون ... اولش شبیه فرشته ها بود ولی بعدش... ( بغضش ترکید و شروع به اشک ریختن )</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش او را به اتاقش برد ، دانته و نیرو هم دنبال او رفتند . لیوان آبی دست دخترک داد و از او خواست تا خیلی آرام ماجرا را برایش تعریف کند ، دخترک گفت: من و برادرم قصد سفر به رم رو داشتیم ما با اتومبیلمان تا اینجا اومدیم . چون خیلی خسته و گرسنه بودیم اتاقی رو اجاره کردیم . من خواب بودم کابوس وحشتناکی رو دیدم زنی بهم نزدیک شد و توی گوشم زمزمه کرد اون ماله منه. در همین لحظه از خواب پریدم و برادرم رو صدا زدم اما با کمال تعجب و وحشت دیدم همون زنه برادرم رو تو دستش گرفته و از پنجره بیرون پرید. خدایا... اون برادرم رو برد...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">تریش دخترک را نوازش داد و گفت: ما اونو پیدا می کنیم ( سپس رو به دانته و نیرو ادامه داد) مثله این که بیوه ی سیاه اینجاس ... الان اصلا وقت استراحت نیست... باید بریم دنبالش.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">این را گفت و از روی زمین بلند شد . هر سه از مسافرخانه بیرون رفتند اما دخترک فورا پشت سر آن سه دوید و گفت : نمی تونین منو اینجا تنها بزارین من هم باهاتون میام... باید برادرم رو پیدا کنم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">آن سه ، دخترک را که خودش را جین معرفی کرده بود ، پذیرفتند. در راه به دو راهی رسیدند تریش فورا راهش را جدا کرد و رو به دخترک گفت: می تونی با من بیای.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دخترک نزدیک دانته شد و رو به او گفت : می تونم با شما بیام...</span></span></p> <p style="text-align: right"></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">در این حالت دخترک دست دانته را فشار میداد و ملتمسانه به او نگاه می کرد . بدین ترتیب راه تریش و آن سه یعنی جین و نیرو دانته جدا شد. در راه آن سه به اجساد پسران زیادی برخوردند . نیرو رو به دانته گفت: فکر کنم داریم به خونش نزدیک می شیم.</span></span></p> <p style="text-align: right"></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، دخترک خودش را به دانته چسباند و گفت : یعنی برادر من هم...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته به طرف دختربچه خم شد و گفت: ما برادرت رو نجات میدیم.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">پس از گذشتن از آن منطقه در مقابل خود دروازه ی بزرگی را دیدند. اطراف و جلوی آن دروازه ی سیاه رنگ و بزرگ تعداد زیادی شیطان ایستاده بودند . دانته فورا کلتهایش را بیرون کشید. یکی از شیطان ناگهان فریاد زد : بیوه ی سیاه اونا را اینجا اورده در این حالت به دختربچه اشاره می کرد.</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">شیطان دیگری که نزدیک دروازه ایستاده بود با صدای خفه ای ادامه داد: ای عجوزه ی نحس حالا میخوای این دوتا رو به موندوس تحویل بدی و جایزه بگیری؟!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته فورا سلاحش را به سمت دختر بچه نشانه رفت و گفت: پس تو بیوه ی سیاهی!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دخترک شروع به خنده کرد ، خنده ش شیطانی بود و طوری در محیط طنین انداخته بود که روان را آزار می داد . ناگهان از جلو دختر بچه بیرون آمد حالا چهره ی واقعیش را نشان می داد ، بدنی نیمه انسان و نیمه عنکبوت ، با موهای بلند مشکی و پوستی توسی بود چشمان درشت قرمز رنگ داشت ، فریاد زد: درسته... اگر بخاطر اون احمق نبود نقشه ی من داشت درست و خوب پیش میرفت... اما حالا هم عیبی نداره ... حالا که شما اینجایین...آه موندوس در ازای تحویل شما پاداش خوبی به من میده ... اون تا فرزندان اسپاردا رو نابود نکنه آروم نمیشه ... مخصوصا تو نیرو، جوونترین عضو خانواده ی اسپاردا... ها ها ها</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">این را گفت و ناپدید شد. نیرو به تعجب به دانته نگاه کرد و گفت: من منظورشو متوجه نشدم... جوونترین عضو خانواده؟!!!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">دانته در همین لحظه به سمت یکی از شیطانین حمله کرد و در حالیکه گلویش را با ربلیان سوراخ کرده بود فریاد زد: بگو ! اون عجوزه کجا رفت؟</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">شیطان چیزی نگفت و دانته هم مجبور شد گلوله ای در سرش خالی کند سپس گفت: نیرو تو برگرد خونه ، من وارد دروازه میشم تا...</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود در عوض نیرو با خون یکی از شیاطین روی زمین نوشته بود : دانته تو حواست به اوضاع اینجا باشه من وارد دروازه میشم ... باید بفهمم حقیقت چیه!</span></span></p> <p style="text-align: right"><span style="color: #333333"><span style="font-family: 'Tahoma'">بدین ترتیب راه دانته و نیرو از هم جدا شد.</span></span></p></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"></p> <p style="margin-right: 20px"> </p> <p style="margin-right: 20px"></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="NERO TURBO, post: 1654269, member: 61964"] سلام خدمت دوستان عزیز: همه ما کم یا بیش با عنوان مشهور devil may cry اشنایی هایی داریم و از گذشته تا امروز خاطرات خوبی را با ان سپری کردیم. همانگونه که میدانید پس از انتشار نسخه چهارم نکاتی نامفهوم ماند اما با این حال رمانی توسط یکی از نویسندگان کپکام انتشار یافت. این رمان مبنی بر داستان های مجهول دویل می کرای قرار گرفت اما پس از مدتی توسط کپکام مورد تایید قرار گرفت. با این حال من به همراه خانم اتوسا(devil girl) پس تصمیم به ساختن کمیک درباره dmc داستان ها و عنواینی را مورد توجیه قرار دادیم. [COLOR=#ff0000]لطفا نظرات خود را به پروفایل نویسندگان مطلب ارسال نمایید و از ارسال هرگونه پست جدا خود داری فرمایید.این داستان ها مورد تایید کپکام نیست. این نکته را بیاد داشته باشید. [/COLOR][LEFT]با تشکر [/LEFT] [COLOR=Silver] [SIZE=1]---------- نوشته در 11:01 PM اضافه شد ---------- نوشته قبلی در 10:47 PM ارسال شده بود ----------[/SIZE] [/COLOR][CENTER][SIZE=6]قسمت اول: زنی از جنس شیطان [/SIZE][IMG]http://www2.bazinama.com/img/files/oja0i20xv9ntw5kahflv.jpg[/IMG][SIZE=6] [/SIZE][/CENTER] [INDENT] [RIGHT][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]روز پایانی ماه سپتامبر بود ، نسیم خنکی که از پنجره ی اتاق داخل میشد حس غم انگیز پاییزی دوباره را به روح و روان منتقل می کرد. نزدیک غروب بود و دانته مثل همیشه در کافه ی خودش روی صندلی مدیریت نشسته بود ، پاهایش را روی میز روبه رویش گذاشته بود و در حالیکه مجله ش را ورق می زد قهوه ی گرمی که روی میزش بود را هراز گاهی مز مزه می کرد. در آن لحظه هیچ فکری جز لذت بردن از زمان حال و تمام کردن قهوه ش را نداشت. خوشبختانه بعد از یک روز سخت و پرکار حالا می توانست راحت روی صندلیش لم دهد و کمی تجدید قوا کند . در همین لحظه تلفن زنگ زد با کلی غرولند گوشی را برداشت : الو... شما با دفتر رسمی شکارشیاطین ولگرد تماس گرفتین. [/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]مردی با صدای گرفته ای از پشت خط جواب داد: من برای شما ماموریتی دارم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته هم چنان بی حوصله گفت: قبلا وقت گرفتین؟![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نه، باید اینکارو می کرد؟! [/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]آره ، تمام مشتری ها قبلا وقت ...( مرد وسط حرف دانته پرید و با لحن خشن همراه با اضطراب گفت) آقا شما باید کمک کنین همین الان که من دارم با شما صحبت می کنم معلوم نیست چند نفر بیگناه دارن کشته می شن ... موضوع واقعا جدیه... بیوه ی سیاه رحم نداره هر جا که اون پا می زاره عده ی زیادی کشته می شن.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته کمی خودش را جمع و جور کرد ، صدایش را صاف کرد و این بار جدی گفت: بیوه سیاه؟! هممم...فکر کنم قبلا راجع بهش شنیدم ، خب بگو...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]مرد خیلی شمرده گفت: بیوه ی سیاه جادوگریه که نیمی بدن انسان و نیمی دیگه عنکبوت داره ، اون هر بار تعداد زیادی مرد جوان رو می دزده و با خودش به جای نامعلومی می بره مردم میگن برای پرورش بچه هاش به پروتئینهای بدن اونا نیاز داره ... بیرون شهر پر از پوست های کنده ی شده ی جوونهاس... مردم نگران شدن و تعداد کشته ها هم هر روز بیشتر میشه ، یه نفر تلفن شما رو به من داد و از من خواست که...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته حرف مرد را قطع کرد و گفت: باشه ، فقط باید کجا پیداش کنم...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]مرد به دانته گفت که بیوه ی سیاه در مکانی بیرون از شهر مستقر شده اما دقیقا معلوم نیست که کجا . دانته هم حرف مرد را قبول کرد کلتها و ربلیان را برداشت و راهی شد.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نزدیکه نیمه شب دانته از روستای کوچکی که در آن مسافر خانه ای قدیمی بود گذشت و با خود فکر کرد تا اندکی در آنجا توقف کند و پس از سکونت کوتاهی در آنجا و تجدید قوا راهش را ادامه دهد . وارد رستوران کوچک مسافرخانه شد اتفاقا صاحب مسافر خانه که مرد پیر و کوتاه قدی بود هنوز بیدار بود و برای مسافرهای نیمه شب غذا آماده می کرد . دانته سر میزی نشست و از پیرمرد خواست تا برای او نوشیدنی خنکی بیاورد. در همین لحظه احساس کرد که شخصی خیلی آهسته از پشت سر به او نزدیک می شود . با احتیاط کلتش را در آورد و با حرکتی سریع به طرف شخص نشانه رفت ، اما در همین لحظه از شدت حیرت سر جایش خشکش زد . دانته با بی اعتنایی سر جایش نشست پوزخندی زد و گفت: این وقت شب اینجا چی کار می کنی بچه؟![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو اندکی جلو آمد و کنار میز دانته ایستاد و گفت: اتفاقا همین سوالو می خواستم از تو بپرسم ![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]پیرمرد صاحب مسافرخانه نوشیدنی دانته را روی میزش گذاشت ، دانته لیوان را برداشت و تا ته سر کشید سپس پاسخ داد : یه نصیحت از بزرگترت بگیر ... برو خونه اینجا واسه بچه ها جای مناسبی نیست.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو که دیگر عصبانی شده بود فورا جواب داد: بچه ،ها؟! من الکی اینجا نیستم ماموریت دارم بیوه ی سیاه رو بکشم...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کرد و گفت: تو؟!کی به تو چنین ماموریتی داده؟! قبلش ازت نپرسیدن چند سالته؟![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو فورا میزی را از گوشه اتاق برداشت و به سمت دانته پرتاب کرد ، دانته هم جاخالی داد و داد با پوزخند و پاسخهای تمسخر آمیز به نیرو برخورد کرد . نیرو هم تسلیم نمی شد و از انواع کلمات ناسزا گرفته تا حمله به صندلی و میز و تخته سعی می کرد دانته را ساکت کند. همین که آن دو در حال به هم ریختن رستوران بودند . زن زیبایی وارد رستوران شد ، زن با دیدن این صحنه کلتش را به سقف نشانه رفت و چند شلیک کرد ، دانته و نیرو با شنیدن صدای شلیک به خود آمدند ، آن زن کسی نبود جز تریش ، تریش خیلی آرام به آن دو نزدیک شد سپس فریاد زد: هیچ معلومه دارین چیکار می کنین؟! عین دو تا بچه افتادین به جون هم؟![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته تا نگاهش به تریش افتاد به خودش امد ، لباسش را تکاند ، گلویش را صاف کرد و گفت: سلام... تریش...ما داشتیم... داشتیم... راستی تو اینجا چیکار می کنی؟[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش صندلی را از گوشه ی اتاق برداشت و کنار دانته گذاشت ، روی آن نشست و پاسخ داد: برای تحقیقات اومده بودم ... در مورد بیوه ی سیاه..[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]در همین لحظه نیرو جلو آمد و گفت: بیوه سیاه... اتفاقا من هم برای کشتن اون اینجا اومدم...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش رو به دانته گفت : و جنابعالی واسه چی اومدین؟[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته لبخندی زد و پاسخ داد : برای نوشیدن چند تا لیوان نوشیدنی!![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش با دانته خیره شد و دانته بار دیگر گفت: کشتن اون عجوزه![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]مگه میشه دو نفر شما واسه این ماموریت فرستاده شده باشین؟![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو نیز روی صندلی نشست و گفت : اتفاقا داشتم همینو از دانته می پرسیدم که...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]در همین لحظه پیرمرد صاحب مسافرخانه نزدیک میز دانته شد و گفت: ببخشید آقا شنیدم که شما راجع به بیوه ی سیاه حرف می زدین ... خواهش می کنم ما رو از شر این زن شیطانی نجات بدین...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته رو به مرد کرد و پرسید: اون اینجا هم بوده؟[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]بله آقا ، اون... اون دو تا پسر من رو دزدید بعد از چند روز پوست کنده ی شده ی اونها رو کنار رودخونه پیدا کردن... ( مرد طاقت نیاورد و شروع به گریه کردن کرد)[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش رو به دانته ادامه داد: آره تحقیقات من هم نشون میده بیوه ی سیاه قبلا اینجا بوده... و تعدادی زیادی از جوونهای این روستا رو کشته، ولی هیچکس حتی متوجه حضورش تو روستا نشده میگن اون خیلی آروم و سریع کار می کنه به طوریکه هیچکسی متوجه حضورش نمیشه پیدا کردن اون خیلی می تونه سخت باشه ... از اونجایی که این بیوه ی سیاه اصلا شبیه پیرزنها نیست![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نیرو با تعجب گفت: چی؟[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته نیز به دنبال اون گفت: موضوع داره جالب میشه ، انگار با یه شیطان خوشگل سروکار داریم![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش به دانته نگاه معنی داری کرد و گفت: باید امشب رو استراحت کنیم ، فردا راه می افتیم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]هر یک در اتاقی مستقر شدند و انرژیشان را برای فردا ذخیره کردند حداقل با حرفهای تریش متوجه شده بودند که با چه موجودی سرو کار دارند. هنوز چشمان دانته گرم نشده بود که با صدای جیغی از جا پرید، تریش و دانته و نیرو از اتاقهایشان بیرون آمدند دخترکی در حالیکه گریه می کرد به طرف اتاقها می آمد و در خواست کمک می کرد : کمک، برادرم! برادرم . تریش فورا او را در آغوش گرفت و گفت: چی شده ؟ اتفاقی برای برادرت افتاده؟ [/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دخترک بغضش را فرو داد ولی با لکنت پاسخ داد: اون... اون...برادرم رو با خودش برد...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته جلو آمد و گفت: کی؟ بیوه ی سیاه...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]- [/FONT][/COLOR][COLOR=#333333][FONT=Tahoma]نمی دونم اون ... اولش شبیه فرشته ها بود ولی بعدش... ( بغضش ترکید و شروع به اشک ریختن )[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش او را به اتاقش برد ، دانته و نیرو هم دنبال او رفتند . لیوان آبی دست دخترک داد و از او خواست تا خیلی آرام ماجرا را برایش تعریف کند ، دخترک گفت: من و برادرم قصد سفر به رم رو داشتیم ما با اتومبیلمان تا اینجا اومدیم . چون خیلی خسته و گرسنه بودیم اتاقی رو اجاره کردیم . من خواب بودم کابوس وحشتناکی رو دیدم زنی بهم نزدیک شد و توی گوشم زمزمه کرد اون ماله منه. در همین لحظه از خواب پریدم و برادرم رو صدا زدم اما با کمال تعجب و وحشت دیدم همون زنه برادرم رو تو دستش گرفته و از پنجره بیرون پرید. خدایا... اون برادرم رو برد...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]تریش دخترک را نوازش داد و گفت: ما اونو پیدا می کنیم ( سپس رو به دانته و نیرو ادامه داد) مثله این که بیوه ی سیاه اینجاس ... الان اصلا وقت استراحت نیست... باید بریم دنبالش.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]این را گفت و از روی زمین بلند شد . هر سه از مسافرخانه بیرون رفتند اما دخترک فورا پشت سر آن سه دوید و گفت : نمی تونین منو اینجا تنها بزارین من هم باهاتون میام... باید برادرم رو پیدا کنم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]آن سه ، دخترک را که خودش را جین معرفی کرده بود ، پذیرفتند. در راه به دو راهی رسیدند تریش فورا راهش را جدا کرد و رو به دخترک گفت: می تونی با من بیای.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دخترک نزدیک دانته شد و رو به او گفت : می تونم با شما بیام...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]در این حالت دخترک دست دانته را فشار میداد و ملتمسانه به او نگاه می کرد . بدین ترتیب راه تریش و آن سه یعنی جین و نیرو دانته جدا شد. در راه آن سه به اجساد پسران زیادی برخوردند . نیرو رو به دانته گفت: فکر کنم داریم به خونش نزدیک می شیم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته سرش را به نشانه ی تایید تکان داد ، دخترک خودش را به دانته چسباند و گفت : یعنی برادر من هم...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته به طرف دختربچه خم شد و گفت: ما برادرت رو نجات میدیم.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]پس از گذشتن از آن منطقه در مقابل خود دروازه ی بزرگی را دیدند. اطراف و جلوی آن دروازه ی سیاه رنگ و بزرگ تعداد زیادی شیطان ایستاده بودند . دانته فورا کلتهایش را بیرون کشید. یکی از شیطان ناگهان فریاد زد : بیوه ی سیاه اونا را اینجا اورده در این حالت به دختربچه اشاره می کرد.[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]شیطان دیگری که نزدیک دروازه ایستاده بود با صدای خفه ای ادامه داد: ای عجوزه ی نحس حالا میخوای این دوتا رو به موندوس تحویل بدی و جایزه بگیری؟!![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته فورا سلاحش را به سمت دختر بچه نشانه رفت و گفت: پس تو بیوه ی سیاهی!![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دخترک شروع به خنده کرد ، خنده ش شیطانی بود و طوری در محیط طنین انداخته بود که روان را آزار می داد . ناگهان از جلو دختر بچه بیرون آمد حالا چهره ی واقعیش را نشان می داد ، بدنی نیمه انسان و نیمه عنکبوت ، با موهای بلند مشکی و پوستی توسی بود چشمان درشت قرمز رنگ داشت ، فریاد زد: درسته... اگر بخاطر اون احمق نبود نقشه ی من داشت درست و خوب پیش میرفت... اما حالا هم عیبی نداره ... حالا که شما اینجایین...آه موندوس در ازای تحویل شما پاداش خوبی به من میده ... اون تا فرزندان اسپاردا رو نابود نکنه آروم نمیشه ... مخصوصا تو نیرو، جوونترین عضو خانواده ی اسپاردا... ها ها ها[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]این را گفت و ناپدید شد. نیرو به تعجب به دانته نگاه کرد و گفت: من منظورشو متوجه نشدم... جوونترین عضو خانواده؟!!![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]دانته در همین لحظه به سمت یکی از شیطانین حمله کرد و در حالیکه گلویش را با ربلیان سوراخ کرده بود فریاد زد: بگو ! اون عجوزه کجا رفت؟[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]شیطان چیزی نگفت و دانته هم مجبور شد گلوله ای در سرش خالی کند سپس گفت: نیرو تو برگرد خونه ، من وارد دروازه میشم تا...[/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود در عوض نیرو با خون یکی از شیاطین روی زمین نوشته بود : دانته تو حواست به اوضاع اینجا باشه من وارد دروازه میشم ... باید بفهمم حقیقت چیه![/FONT][/COLOR] [COLOR=#333333][FONT=Tahoma]بدین ترتیب راه دانته و نیرو از هم جدا شد.[/FONT][/COLOR][/RIGHT] [/INDENT] [/QUOTE]
Insert quotes…
Verification
پایتخت ایران
ارسال نوشته
صفحه اصلی
انجمنها
معرفی و بحث پیرامون بازیها
Game Communities
رمان های Devil may cry
Top
نام کاربری یا ایمیل
رمز عبور
نمایش
رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟
مرا به خاطر بسپار
ورود
اگر میخواهی عضوی از بازی سنتر باشی
همین حالا ثبت نام کن
or ثبتنام سریع از طریق سرویسهای زیر
Twitter
Google
Microsoft