باران سنگین
آن شب باران , شدید تر از همیشه شروع به باریدن گرفت . قطرات باران هر موجودی را لمس کرد به اجسادی تشنه خون تبدیل نمود.
آن شب باران ,مثل اینکه نفرین شده باشد تباهی و نیستی را با خود برای سرزمین آورد. در این حین,
در اعماق کلیسای فراموش شده متروک ," لیلی " چشمهایش را باز کرد بدون آنکه...